واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات - از مری شلی تا دنی بویل، حدود دو قرن است که اهالی سینما، ادبیات و نمایش شیفته هیولای بینام رمان «فرانکنشتین» هستند. به گزارش خبرآنلاین، دنی بویل، کارگردان برنده اسکار برای فیلم «میلیونر زاغهنشین» و نیک دیر، نمایشنامهنویس اولین بار سال 1990 ایده نسخه نمایشی «فرانکنشتین» را بر زبان آوردند. در آن زمان این دو در استراتفورد روی نمایش «آخرین روزهای دن ژوان» با هم همکاری میکردند. اما سال 1994 ساخته شدن «فرانکنشتین مری شلی» به کارگردانی کنت برانا همه چیز را برهم زد، فیلمی که بهتر بود اسمش را «فرانکنشتین با اضافه وزن» میگذاشتند. با این حال فیلم که ترکیبی از روشنفکری و ادبیات گوتیک بود یکی دو ایده دنی بویل و نیک دیر را سوزاند. بعد از این هم بویل در دنیای سینما غرق شد و به قول خودش «مزاحم 15 ساله» را کنار گذاشت. حالا دو دهه بعد از این مسئله این ایده دارد به صورت نمایشی که نقل محافل شده است روی صحنه «نشنال تیهتر» میرود. پیشنمایشهای این نمایش از پنج فوریه آغاز میشود و از همین حالا تمامی بلیتهای آن به فروش رفته است. نمایش «فرانکنشتین» بویل را به ریشههای تئاتریاش بازمیگرداند، همچنین پس از سالها او دوباره با جانی لیمیلر همکار میشود، لیمیلر در «قطاربازی»، فیلمی که موجب شهرت بویل شد نقش کودک مریض را بازی میکرد. دیگر بازیگر این نمایش بندیکت کامبربچ است که نقشآفرینیاش در نقش اصلی سریال «شرلوک» از او بازیگری مشهور ساخته است. قرار است این دو بازیگر بطور یک شب در میان نقش فرانکنشتین، دانشمند دیوانه و هیولای بینام او را بازی کنند. این ترفتند ابتکاری دقیقا همسو با کتاب مری شلی است، او در رمان تاثیرگذارش این دو شخصیت را سایه یکدیگر میداند: رابطه پدر و پسر که علم آن را خلق کرده؛ رابطهای که در نیازی غریب و دوطرفه حبس شده است، نیاز بسیار انسانی مخلوق بینام و بیمسئولیتی مازوخیستی دانشمندی که خالق است. گفته میشود اقتباس دیر که به ریشههای (احساسی و منطقی) این داستان مری شلی میپردازد و بسیار وفادارانه نوشته شده جذاب و درگیرکننده است. قرار نیست هیولای جدید توسط وردست ناقص دانشمند ساخته شود یا اینکه مغز فردی دیوانه یا قاتلی روانی به او پیوند زده شود، این دو خط داستانی زاده ذهن ریچارد برینزلی پیک است که در کتاب «فرضیه: تقدیر فرانکنشتین» (1826) به آنها اشاره کرده است. این کتاب یکی از صدها اقتباس نمایشی بهبیراههرفته از داستان است. اما همین عناصر بهبیراههرفته که گویی نتیجه آزمایشهای DNA هستند منجر به خلق نسخه کمدی این رمان توسط مل بروکس شد، او پارودی بینظیرش به نام «فرانکنشتین جوان» را در سال 1974 با الهام از این داستان ساخت. دیر تاکید میکند نسخه نمایشی این امکان را به بیننده میدهد تا «وجه انسانی» داستان را بهتر نشان دهد. البته درمورد اینکه چهره هیولا در این نسخه نمایشی چه شکلی باشد اطلاعات دقیقی وجود ندارد. تا امروز تصویر این هیولا تحت تاثیر نسخه مشهور سینمایی سال 1931 جیمز ویل با بازی بوریس کارلوف است. کارلوف در این فیلم چهرهای کریه دارد شبیه یک عقبمانده با اندام نامتناسب که وحشت را به تن بیننده میاندازد. برداشت دیر ما را وارد تجربهای سوبژکیتو میکند که در آن شاهد تلاش این مخلوق بختبرگشته برای کنار آمدن با شرایط دنیای جدید است. نمایش هم مثل رمان در قطب شمال پایان میگیرد، اما نه با مرگ فرانکنشتین یا خودکشی هیولا. برعکس دو مرد در نوعی همزیستی مرگبار شبیه آنچه در «دوزخ» دانته توصیف شده به بنبست میرسند. ریشهها و اقتباسهای هیولااجرای فرانکنشتین در «نشنال تیهتر» بهانهای خوب برای بررسی طیف گسترده اقتباس از افسانه مری شلی است. مری شلی در مقدمه سال 1931 خود بر چاپ نسخهای از این رمان که لحنش تعدیل شده بود، «فرانکنشتین» را «فرزند کریه» خود توصیف کرد، درست شبیه برخورد دانشمند با مخلوق خود در رمان. او در ادامه توضیح میدهد رمان پس از انتشار به شکلی اجتنابناپذیر از دستش خارج شد، درست مثل مخلوق دانشمند که از محل نگهداری خود فرار میکند. یکی از برداشتهای رمان شلی این است که رمان تشبیهی است از اصول کنترل ( یا نبود کنترل) دانشمندان تجربهگرا. این رمان هشداردهنده که جناح راست و چپ نظری موافق درمورد آن داشتند، درمورد اتفاقی است که پس از سلطه پرولتاریا رخ میدهد. از منظر فروید این رمان داستان جستجوی فردی به دنبال هویت خویش است. رمان جذابیتی تکاندهنده برای محققان داشت، آنها دوست داشتند رابطهای غریب بین خلق شدن این هیولا و زندگی تراژیک خود مری شلی برقرار کنند. مری ولاستونکرفت، مادر فمنیست شلی و نویسنده «حقانیت حقوق زنان» هنگام به دنیا آوردن مری شلی جان خود را از دست میدهد. تمامی فرزندان شلی به جز یکی از آنها در کودکی از دنیا رفتند. ویلیام گادوین، پدر شلی نویسنده رادیکال کتاب «عدالت سیاسی» بود و «فرانکنشتین» به او تقدیم شده است، اما پدر نویسنده وقتی شلی در 16 سالگی از خانه گریخت دیگر با او حرف نزند. مری شلی با پرسی بیشه شلی، شاعر مشهور ازدواج کرد. در نتیجه کاملا منطقی است که هنرمندان آینده، از کن راسل، کارگردانی علاقهمند به ادبیات گوتیک گرفته تا لیز لاچهد، در نمایش متفکرانه «خون و یخ» شیفته بعد ازظهر بارانی در فصل تابستان سال 1816 در ایتالیا باشند. در این روز به خصوص لرد بایرون، شاعر پرآوازه یک مسابقه داستان اشباح بین دوستانش برگزار کرد، مری شلی بعدها اعتراف کرد در این مسابقه نطفه رمان «فرانکنشتین» بسته شد. حالا با اثری روبرو هستیم که مدام خودش را به روز کرده است. پشت جلد کتاب این گفته آدم پس از سقوط به زمین که از «بهشت گمشده» نوشته جان میلتون وام گرفته شده نقش بسته است: «آیا من خواستم که خلقم کنی/ که از من انسان بیآفرینی/ آیا من خواستم که از تاریکی به روشنایی رهنمایم سازی؟» این جملهای است که بسیاری از نوجوانان از والدین خود نیز میپرسند. اما این سئوال از سوی مخلوق فرانکنشتین موجه است، چون او نتیجه آزمایشی است که به خطا رفته. همه این مسائل ریشه در داستان مری شلی دارد. برداشت بویل و دیر از این افسانه به صورت داستان یک پدر و پسر و «مسئولیت یک داشنمند تجربهگرا در قبال کشف خود» شکل گرفته است. جانی لیمیلر و بندیکت کامبربچ نیز درمورد تاثیر تعویض نقش گفتهاند این کار کمک شایانی در «خلق» شخصیت به آنها کرده است. یکی دیگر از برداشتها نیز این است که مخلوق نماد لرد بایرون، «وحشی باهوش» و دانشمند نماد پرسی بیشه شلی، «وصله ناجور اجتماع» است. هرچند درمورد این برداشت تفسیر قابل توجهی وجود ندارد، اما در هر حال این تغییر نقش هرشبه مصداق آشکار تقدیر مشابه دو شخصیت است، تقدیری مملو از دشمنی، بیمهری و تنهایی که دانشمند به دلیل جنون و مخلوق به جبر وارد آن شده است. در نسخه نمایشی در نقطه اوج داستان که در قطب شمال رخ میدهد به شکلی روشنتر از رمان اشاره میشود که مخلوق/ هیولا بهتر از خالق/ دانشمند خود متوجه شباهتشان میشود. دانشمند برای فرار از مسئولیت پدری به پارودی گروتسک مخلوق خود بدل شده است. مخلوق/هیولا نیز به دنبال همدم و همسر است. خودپسندی دانشمند که فقط به فکر خودش است تقدیر تراژیک او را به مراسم ازدواجش و مرگ همسر آیندهاش میکشاند. بحثهای روانشناختی و هویتی بسیاری درمورد این اثر صورت گرفته، در این میان «عروس فرانکنشتین» ساخته سال 1935 جیمز ویل شاید بیش از همه حتی فیلم «نمایش ترسناک راکی» راهگشا باشد. جدای از این نمایش لیز لاچهد به نام «خون و یخ» که اولین بار سال 1982 روی صحنه رفت و از آن زمان تاکنون بارها اجرا شده است، نگاهی بسیار روانشناختی دارد. در این اقتباس مری شلی که حالا بیوهای ثروتمند است به گذشته و سال 1816 فکر میکند، او زیر سلطه مخلوق خودش قرار گفته و صدایی میشنود که او را «فرانکنشتینِ فرانکنشتین» خطاب میکند و دائم از او میپرسد: «فرانکنشتین، چرا مرا خلق کردی؟» این اقتباس نمایشی سرشار از اشارات بدیع است، مری شلی حسرت جوانی آرام را دارد، کودکی که هیولا ناخواسته میکشد ویلیام نام دارد، یکی از فرزندان مری شلی هم که در کودکی مرد ویلیام نام داشت. در سینما، ویکتور اریسه یکی از بهترین استفادهها از رمان «فرانکنشتین» را در فیلم سال 1973 خود به نام «روح کندو زنبور عسل» برده است. داستان این فیلم در اسپانیای سال 1940 میگذرد، زمانیکه ژنرال فرانکو قدرت را در دست گرفت. دولت حاکم سینمایی سیار را به نقاط مختلف کشور میفرستد، این سینمای سیار فقط یک فیلم پخش میکند؛ «فرانکنشتین» ساخته 1931 جیمز ویل. هدف دولت استفاده تبلیغاتی از این فیلم است. برای دولت «هیولا» نماد وحشتی است که وقتی آزمایشی قبیح به نام سوسیالیسم قدرت بگیرد، بر کشور چیره میشود، اما برای دختر کوچکی که فیلم را نگاه میکند و نمیتواند قربانی شدن هیولا را درک کند معنای فیلم چیزی متفاوت است، به ویژه وقتی او با سرباز زخمی جمهوریخواه دوست میشود و در ذهنش او را همان مخلوق فرانکنشتین میبیند. شلی جکسن در رمان درخشان سال 1995 خود به نام «دختر وصلهپینهشده» مری شلی را وارد افسانه فرانکنشتین میکند. در این رمان خود مری شلی برای هیولا همدمی میسازد، این درحالی است که در رمان فرانکنشتین تصمیم میگیرد برای هیولا همدمی خلق کند، اما در نهایت او را نابود میکند. رمان جکسن اشاره میکند که قلب این افسانه عشق است. همین مضمون در فیلم کنت برانا به کار رفته، اما متاسفانه بیش از حد به آن بها داده شده. فرانکنشتین/دانشمند کنت برانا نسخه ملودرام شخصیت رمان مری شلی است، رفتار او واکنشی فرویدی به مرگ مادرش در کودکی است. بد نیست بدانیم در این فیلم رابرت دنیرو نقش هیولا را بازی میکند. و در انتها اشاره به شوخی طنازانه با «فرانکنشتین» خالی از لطف نیست. در سریال انیمیشن «خانواده سمیپسون» کاراکتر مرکزی کارتون به نام هومر با مل بروکس برخورد میکند و به او میگوید: «فیلم «فرانکنشتین جوان» را خیلی دوست داشتم، از ترس مردم.» بروکس گیج به او نگاه میکند. فیلم او اصلا ترسناک نبود بلکه پارودی سرشار از شوخی و خنده بود. این شوخی نشان میدهد چقدر افسانه مری شلی از اصل خود دور شده است. حالا قرار است نسخه نمایشی دنی بویل و نیک دیر ریشههای این اثر را زنده کند. ایندیپندنت / 4 فوریه / ترجمه: حسین عیدیزاده 54141
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]