واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: كتاب - ولم كنيد؛ حوصله اين زندگي را ندارم
كتاب - ولم كنيد؛ حوصله اين زندگي را ندارم
كسرا مقصودي:اين «وودي آلن» بود كه يكبار، در مقام حكيمي زندهدل گفت آدمهاي دنيا را بايد به دو دسته تقسيم كرد؛ دسته اول آدمهايي هستند كه در نهايت خوشبيني به دنيا نگاه ميكنند و دسته دوم آدمهايي را در بر ميگيرد كه در نهايت بدبيني به دسته اول نگاه ميكنند. همهچيز بستگي دارد به خودمان؛ به اينكه اختيار زندگي را بدهيم دست «ورِ» خوشبين خيالمان، يا اينكه قيد خوشبيني را بزنيم و همهچيز را آنطور كه واقعا هست ببينيم. و البته كه ديدن همهچيز، آنطور كه واقعا هست، به چشم هركسي خوش نميآيد. «دنيا زشتي كم ندارد» و آدمها بهمرور خودشان را عادت دادهاند به اينكه زشتيها را نبينند و به زيباييها دل خوش كنند. آن «ورِ» خوشبين خيال را اگر كنار بزنيم، احتمالا، زشتيهاي دنيا بيشتر به چشم ميآيند و در اين صورت است كه رفتارهاي هيچ آدمي را نميشود تاب آورد و با شوخطبعيها و سبكسريهاي رفتار هيچ آدمي نميشود موافقت كرد. «دنيا زشتي كم ندارد» و بزرگترين خطاي آدمها اين است كه چشم بر اين زشتيها بستهاند و دست به انكار آن شرارت دروني زدهاند. حقيقت اين است كه اين انكار، نتيجه ترس همان آدمهاييست كه بهقول «وودي آلن» در نهايت خوشبيني به دنيا نگاه ميكنند و ميترسند به شرارت دروني آدمها بينديشند. حتي فكر به «زشتيهاي دنيا» مايه آزار آدمهاست و همين است كه ترجيح ميدهند شوخطبعيها و سبكسريها را تاب بياورند و به چيزهايي دل خوش كنند كه مفتش هم گران است.
اما «ترلكوفسكي»، شخصيت اصلي رمان «مستاجر» هم، يكي از آدمهاييست كه كمكم آن سويه تاريك زندگي را كشف ميكند و كمكم ميفهمد كه خندههاي از تهدل و لبخندهاي شيرين آدمهاي الكيخوشي را كه از بام تا شام سرگرم انواع شوخطبعيها و سبكسريها هستند، نبايد جدي بگيرد و كمكم ميآموزد كه هيچ آدمي، حقيقتا، قابل اعتماد نيست و هيچ آدمي را نميشود حقيقتا دوست داشت. اصلا خود اين «دوستداشتن» را بايد از قاموس زندگي حذف كرد. «دوستداشتن» نتيجه همان خوشخياليست؛ نتيجه همان خوشبيني و دلخوشكردن به زيباييها، بيآنكه حواسمان باشد «دنيا زشتي كم ندارد» و اين شوخطبعيها و سبكسريها را بايد بهپاي همين زشتيهايش نوشت.
«ترلكوفسكي» هم آدميست مثل باقي آدمها و مثل بسياري از آدمها خيال ميكند كه اگر سرش به كار خودش باشد، ديگران هم كاري به كارش ندارند. اما مسئله، دقيقا، از همينجا شروع ميشود؛ هيچكس تضميني نداده است كه يك آدم كاملا معمولي، از شرارت ديگران در امان باشد. امنيتي در كار نيست وقتي «دنيا زشتي كم ندارد» و «ترلكوفسكي»، بيآنكه بخواهد، بيآنكه برنامهاي براي تغييركردن داشته باشد، دستخوش تغييراتي عظيم ميشود. او مستاجر تازهوارديست كه ظاهرا آداب و رسوم و قواعد بهخصوص ساختمان را نميداند و خبر ندارد كه مستاجرهاي تازه چارهاي ندارند جز اينكه تابع حرف ديگران باشند. ماندن در آن ساختمان، زندگي در آپارتمانهاي آن ساختمان، معنايي جز اين ندارد كه بايد قواعد يك زندگي بهخصوص را پذيرفت و به قانوني كه ديگران تصويب كردهاند، تن داد.
براي «ترلكوفسكي» هم مثل هر آدم ديگري، خانه قرار است جايي باشد كه ميشود دور از چشم ديگران بود و در آن استراحت كرد، اما ظاهرا آدمهاي ديگر ساختمان، همسايههاي تازه «ترلكوفسكي»، تعريف ديگري از خانه دارند و خيال ميكنند خانه جايي است براي كشيدن نقشههاي شرارتآميز و ساكنان يك ساختمان، چارهاي ندارند جز اينكه در اين نقشههاي شرارتآميز شريك شوند و زندگي را به كام كساني كه خيال ميكنند در خانه خودشان دور از چشم ديگران هستند و ميتوانند استراحت كنند، تلخ كنند. اين يكجور آزار است، يكجور مرض كه هيچ قرص و واكسني از پس درمانش برنميآيد. هرچه بيشتر ديگران را آزار بدهي، راضيتر هستي و خيال ميكني چشمهايت را باز كردهاي كه دست به آزار ديگران بزني. و بيچاره آن آدمي كه در مواجهه با چنين موجوداتي خيال ميكند ميشود با متانت و آرامش و شايد لبخندي روي لب همهچيز را به خير و خوشي تمام كرد. اما واقعيت اين است كه آرامش و متانت به كار آدمهايي كه مرض در عمق وجودشان لانه كرده است نميآيد و آن لبخندي كه روي لب آدم بيچاره مينشيند، كار را خرابتر ميكند و اگر همهچيز به انفجار كامل نينجامد، بايد خدا را شكر كنند. و همسايههاي «ترلكوفسكي»، چنين آدمهايي هستند، يا دستكم «ترلكوفسكي» خيال ميكند كه با چنين آدمهايي طرف است.
كشف آن سويه تاريك زندگي را «ترلكوفسكي» مديون تنهايي و خلوتيست كه براي خودش تدارك ديده است. ديگران كه باشند، زندگي همان روزمرگيست و در كنار آدمهايي كه در زمره «دوستان» جاي ميگيرند، زندگي شبيه قطاري است كه روي ريل به حركت خودش ادامه ميدهد و البته هيچكس نميداند ايستگاه آخر، حقيقتا، كجاست. اما اين هم هست كه در مقوله دوستي و دوستداشتن و دوستداشتهشدن بايد تجديدنظر كرد؛ بايد به اين فكر كرد كه دوستداشتن هم نتيجه همان ورِ خوشبين و همان خوشخيالي مفرط و البته مزمني است كه آدمهاي زيادي دچارش هستند. آدمها يكي را دوست دارند چون از اين دوستداشتن نفعي ميبرند و فرداي آنروز، وقتي نفعي در كار نباشد، دوستداشتني هم در كار نيست و تماشاي صورت شاداب و خندههاي دلپذير آدمي كه تا روز پيش مايه شادي روح و روان بوده است، ناگهان به سختترين كار دنيا بدل ميشود و آن صورت شاداب و خندههاي دلپذيرش چيزي كم از نقابهاي ترسناك ندارد. براي فرار از دست تنهايي است كه آدمها به دوستداشتن ديگران تظاهر ميكنند و براي فرار از تنهاماندن است كه آدمها تظاهر ميكنند يكي آنها را دوست دارد. اما دوستداشتني در كار نيست؛ همه اينها نتيجه همان خوشخيالي مفرطي است كه آدمهايي در سراسر جهان به آن دچار شدهاند. با اين همه، تابآوردن تنهايي و تابآوردن خلوتي كه هيچ غيري كليدش را نداشته باشد، كار آساني نيست. خلوت و تنهايي، گاهي، ذهن را تيز و حساس ميكند و آدم به هرچيزي، به كوچكترين چيزها، واكنش نشان ميدهد. لبخندي از سر مهر را پوزخندي ميبيند بهنشانه تمسخر و دستي را كه از سر دوستي به سويش دراز شده است، مشتي ميبيند كه حواله چانهاش شده است. و آدم بايد اين حساسيتها را در وجود خودش كشته باشد و ذهنش را سرگرم چيزهاي ديگري كرده باشد كه چنين چيزهايي را نبيند. در نتيجه همان خلوت و تنهاييست كه حساسيتهاي «ترلكوفسكي» روزبهروز بيشتر ميشوند و ذهنش تيزتر از روز قبل، هر حرفي را آنطور كه دوست دارد ميشنود و هر رفتاري را آنطور كه دوست دارد ميبيند. ميل به خودويرانگري در «ترلكوفسكي» مدام بيشتر ميشود و جوان بيچاره صاحب چنان دركي از زندگي ميشود كه روزمرگيها را تاب نميآورد. به يكمعنا، «ترلكوفسكي» شاهد خصايص دروني همسايگان خود است؛ آن خصلتهاي حيواني، آن رفتارهاي وحشيانهاي كه همسايگانش دارند، خصايص دروني آنهاست و «ترلكوفسكي» به مدد آن خلوت و تنهاييست كه اينچيزها را كشف ميكند. اما اين هم هست كه هر آدمي خلوت و تنهايي را تاب نميآورد و شايد ترسي عميق، به جانش بيفتد؛ ترسي كه بين او و ديگران ديوار بياعتمادي را بالا ميبرد و آدمي كه ميترسد، حلقه اين خلوت و تنهايي را روزبهروز به خود تنگتر ميكند و مدام مچالهتر از روز قبل، خود را كوچكتر ميكند تا بالاخره اين حلقه تنگ تنهايي او را از پاي درآورد. مسئله اساسي رمان «مستاجر»، آن تنهايي مفرطيست كه «ترلكوفسكي» دچارش شده است؛ خلوتي خودخواسته و خودساخته كه كليدش را بيرون درِ ورودي جا گذاشتهاند. و همهچيز اين زندگي، بستگي دارد به آدمي كه از كنار آن در ورودي ميگذرد؛ بستگي دارد به اينكه آن كليد را در قفل بچرخاند و در را باز كند و ببيند آنسوي در كسي هست يا نه و بستگي دارد به اينكه آن كليد را از قفل بردارد و در جيبش بگذارد و به اولين جوي آبي كه رسيد، آن را از جيب درآورد و پرت كند در جويي كه لحظهاي هم توقف نميكند. آبي كه در جوي شناور است كليد را با خودش ميبرد و آدمي كه آنسوي در، در خلوت و تنهايياش، روزبهروز مچالهتر از ديروز ميشود، صداهاي گنگ و محوي را ميشنود كه نميداند آنها را چگونه به كلماتي قابل شنيدن تبديل كند.
«مستاجر» داستان بينظيري است؛ سياه همچون خودِ زندگي و آدمهاي داستان درست بهاندازه آدمهايي كه ميشناسيم، يا نميشناسيم، به زندهبودن و رفتارهاي انساني تظاهر ميكنند و بيچاره «ترلكوفسكي»هايي كه ميخواهند از قيد و بند اين تظاهرها رها شوند. چارهاي نيست؛ هر جادهاي را كه انتخاب كنيم، از هر مسيري كه حركت كنيم، بايد چشم در چشم آدمهايي بدوزيم كه پوزخندي ميزنند و ميخواهند مشتي حواله صورتمان كنند. چاره كار، ظاهرا، همان كليديست كه بايد در جوي آب بيفتد تا آدم مچالهتر از ديروز در تنهايي خودش به همان صداهاي گنگ و محو و نامفهوم دل خوش كند. و خوب كه فكر كنيم، ميبينيم همه ما استعداد «ترلكوفسكي»شدن را داريم و همهچيز صرفا بستگي دارد به همسايههايي كه بايد براي خودمان پيدا كنيم.
مستاجر [رمان]
رولان توپور
ترجمه: كوروش سليمزاده
ناشر: نشر چشمه
چاپ يكم: زمستان 1386
تعداد: 1500 نسخه
قيمت: 3200 تومان
سه شنبه 21 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]