واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: اعتراف ديرهنگام
فرناز قلعه دار«زمان زيادى تا اعدام نمانده است. مى خواهند به جرم قتل پسر عمويش او را قصاص كنند. اما او قاتل نيست و گناه فرد ديگرى را به گردن گرفته است.»صدايش پشت تلفن مى لرزيد، از شدت دلهره و ترس به سختى حرف مى زد. وقتى پراكنده گويى هايش تمام شد و كمى تمركز كرد اجازه خواست تا جريان را از ابتدا توضيح دهد.در حالى كه صداى زن آرام تر شده بود و نمى خواست خودش را معرفى كند از ما خواست اگر مى توانيم به يك بيگناه كمك كنيم.«در روستاى ما مثل اغلب مناطق اعتقادات قبيله اى و سنتى هنوز هم بسيار جدى حاكم است. البته بين مردم منطقه ما شايد اين تعصبات بيشتر باشد. اين كه ازدواج بايد فاميلى باشد و عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند. از وقتى «طاهره» به سن ازدواج رسيد زمزمه هاى عروسى او با پسرعمويش «قادر» سرزبان ها افتاد. تا حدى كه همه آنها را نامزد يكديگر مى دانستند. اما در اين ميان طاهره تنها كسى بود كه دلش به اين ازدواج رضايت نمى داد. هر چقدر سعى كرد تا خودش را راضى كند و به پسرعمويش به چشم يك همسر نگاه كند نتوانست. اظهار علاقه و صحبت هاى قادر هم نتوانست دل دخترعمويش را به او نزديك كند. بالاخره كار به جايى رسيد كه دختر جوان لب به اعتراض گشود و مخالفت علنى خود را با عروسى اجبارى اعلام كرد. همين اعتراض هم نقطه شروع درگيرى ها بود. دو خانواده از هم كينه بزرگى به دل گرفتند. تهديدها و دعواها يك روز خوش برايشان نگذاشته بود. جنگ ميان زنان و مردان فاميل به اوج خود رسيده بود. پادرميانى بزرگان و ريش سفيدان روستا نيز تأثير ى در حل اختلاف ها نداشت.اما از آنجا كه گذر زمان بسيارى از مشكلات را حل يا كمرنگ مى كند كم كم آتش خشم دو خانواده نيز رو به سردى گذاشت و پس از مدتى طاهره با مرد مورد علاقه اش ازدواج كرد. از سوى ديگر قادر پس از ازدواج دخترعمويش، تصميم گرفت به نشانه تلافى ازدواج كند. بنابراين چند روز بعد او نيز با دخترى كه به عقيده همگان بهترين بود، ازدواج كرد. ماه ها و سال ها به سرعت مى گذشت اما آتش انتقام همچنان در دل قادر شعله مى كشيد. چرا كه او پس از چند سال نتوانسته بود پاسخ منفى دخترعموى عصيانگرش را فراموش كند. مدتى پس از تولد فرزند طاهره، قادر نيز بچه دار شد.رفته رفته روابط دو خانواده رو به بهبود گذاشته و كدورت ها رنگ باخته بود. يك روز صبح كه طاهره و فرزند كوچكش در خانه بودند زنگ در به صدا درآمد. صداى آشنايى از پشت در به گوش رسيد. طاهره چادرش را روى سر انداخت و در را باز كرد. قادر سلامى كرد و وارد خانه شد. زن جوان از ديدن پسر عمويش در آن ساعت از روز و تنها تعجب كرد. پس از احوالپرسى و از روى ادب او را به خانه دعوت كرد. طاهره كه دلش آشوب بود و احساس بدى هم داشت وقتى داشت براى پسرعمويش چاى مى ريخت تصميم گرفت به شوهرش تلفن بزند و از او بخواهد زودتر به خانه بيايد. اما بعد پشيمان شد، چرا كه مى دانست شوهرش تصور خوبى از قادر ندارد و ممكن است فكرهاى باطل كند. بنابراين به بهانه اى به اتاق خواب رفت و با برادر كوچكترش تماس گرفت. هنوز صحبت تلفنى اش تمام نشده بود كه ناگهان قادر در اتاق را باز كرد. طاهره از اين كار او عصبانى شد و به سرعت تلفن را قطع كرد. مى خواست از اتاق خارج شود كه قادر سد راهش شد. زن بيچاره قلبش مثل گنجشكى كه ترسيده باشد هزار بار در ثانيه مى تپيد.خدا، خدا مى كرد برادرش هر چه زودتر برسد و او را از اين تنگنا نجات دهد. اما در اين ميان قادر مانند يك شكارچى فقط به صيد خود و انتقامجويى فكر مى كرد و... طاهره وقتى به خود آمد كه پيكر خونين قادر را وسط اتاق ديد. هر دو برادرش هم بهت زده و مضطرب در گوشه اتاق به او چشم دوخته بودند. زن جوان كارد خون آلود را كه در دست برادر كوچكش ديد فريادى كشيد و با دست به سر و صورتش كوبيد. با گريه و شيون خودش را نفرين مى كرد. برادرش در اوج جوانى مرتكب اشتباهى شده بود كه زندگى شان را تباه مى كرد. اگر او را به اتهام قتل دستگير مى كردند عمو و زن عمويش هرگز او را نمى بخشيدند. برادر بزرگترشان رضا در يك لحظه تصميم گرفت و كارد را از دست برادرش درآورد و گفت: «من قادر را كشتم! مرتضى بچه تر از آن است كه به خاطر اين كار بسوزد.»بدين ترتيب ساعتى بعد دستبند آهنى بر دستان رضا گره خورد و طاهره و مرتضى با چشمانى اشكبار برادر بزرگترشان را بدرقه كردند. در حالى كه راز اين جنايت خونين را در دل داشتند، همچنان مهر سكوت بر لبانشان بود، به اميد آن كه رضا بتواند از عمو و زن عمويش طلب عفو و بخشش كند فقط دعا مى كردند.سرانجام رضا پس از محاكمه در دادگاه به اتهام قتل به قصاص محكوم شد. با اين حال در تمام مراحل تحقيق، بازجويى و محاكمه رضا و خانواده اش سعى كردند دل خانواده مقتول را به رحم آورند. او به خاطر گناه ناكرده بارها به دست و پاى عمو و زن عمويش افتاد و طلب عفو كرد اما بى فايده بود. آنها فقط قصاص مى خواستند. بالاخره تمام مراحل و مقدمات اجراى حكم فراهم شد. دو روز بيشتر تا زمان اجرا باقى نمانده بود آخرين تلاش ها نيز نتيجه نداد و در اين ميان طاهره و مرتضى از همه بيشتر پريشان بودند.بالاخره مرتضى تصميم خود را گرفت. صبح زود لباس هايش را پوشيد و يك راست به سراغ قاضى پرونده رفت. تمام انرژى اش را جمع كرد و با صدايى لرزان گفت: «آقاى قاضى! من قاتل اصلى هستم. قادر را من كشته ام. اما برادرم گناه مرا به گردن گرفت و خود را تسليم پليس كرد. حالا مى فهمم كه اشتباه كرده ام. بچگى كردم. نبايد در يك اقدام عجولانه مرتكب قتل مى شدم و پسر عمويم را مى كشتم. ولى نمى خواهم يك بار ديگر بچگى كنم و برادرم را قربانى خودخواهى و ندانم كارى خودم كنم. من قاتل هستم پس مرا اعدام كنيد.» اما قاضى حرف او را نپذيرفت و گفت: دير به خودت آمدى اين ترفندها ديگر فايده اى ندارد. فكر كرده اى با اين كار مى توانى جلوى مجازات برادرت را بگيرى شما قصد تبانى داريد.مرتضى قسم خورد و ماجراى قتل را بارها از ابتدا تا انتها براى قاضى، بازپرس و كارآگاهان بازگو كرد اما تأثير ى در روند پرونده و حكم دادگاه نداشت.اين بار طاهره به عنوان شاهد حادثه به دادگاه رفت و حقايق را برملا كرد. اما گفته هاى او نيز تأثير ى در حكم قاضى نداشت و رضا همچنان به عنوان قاتل پرونده به انتظار مرگ نشسته بود.زن به اينجا كه رسيد آه عميقى كشيد و گفت: اين تمام واقعيت ماجرا بود به نظر شما چه كسى مى تواند اين مرد بيگناه را از مجازات سنگينى كه مستحق آن نيست نجات دهد.مى خواهند تا چند روز ديگر اعدامش كنند از قديم گفته اند «آدم بيگناه پاى چوبه دار مى رود اما سرش بالاى دار نمى رود» نمى دانم تا چه حد اين ضرب المثل درست است اما مى دانم كه رضا بيگناه است. خودش مى گويد ناراحت نيستم چون همان روز اول كه تصميم گرفتم اين حادثه را گردن بگيرم مى دانستم چه سرنوشتى در انتظارم است.اما وجدان آنها كه حقيقت ماجرا را مى دانند در عذاب است اما هيچ كس حرف آنها را باور نمى كند چون خيلى دير تصميم گرفتند لب به سخن باز كنند.
دوشنبه 20 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]