پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850805226
گفت وگو با رضا برجى ـ فيلم ساز جنگ(۱) وقتى خمپاره ها سوت مى كشيدند
واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: گفت وگو با رضا برجى ـ فيلم ساز جنگ(۱) وقتى خمپاره ها سوت مى كشيدند
كاوه بهمن* چه طور شد كه كار به اين جا كشيد و رضا برجى شد يك فيلمساز موفق در زمينه مستندهاى جنگى؟ يعنى مى خواهم بدانم از كى، يا اصلا دقيقا از چه سالى به اين فكر افتادى كه به اين كار علاقه مند هستى و مى توانى در اين عرصه آدم موفقى باشى؟** براى پاسخ دادن به اين سوال، ناچار برگردم به گذشته. يعنى مثلا به سال هاى قبل از انقلاب. روزى كه من در يك مسابقه نقاشى شركت كردم. مسابقه را كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان برگزار مى كرد. سال ۱۳۵۵ بود و من مقام دوم مسابقه را كسب كردم كه جايزه اش يك دوربين عكاسى بود. يك دوربين عكاسى معمولى كه آن روزها ۱۶ تومان قيمت اش بود. منظور ۱۶ تا يك تومانى است كه مى شود به عبارت يك صد و شست ريال. آن روز، مسوولان كانون، يك حلقه فيلم ۱۲۰ هم به من دادند كه ظاهرا قرار بود آينده حرفه اى ام را رقم بزند و البته رقم هم زد و من با همان دوربين ۱۶ تومانى، ده ـ پانزده حلقه عكس بيشتر نتوانستم بگيرم. چون كه بعد از اين ده ـ پانزده حلقه، دوربين بخت برگشته يك هو از كار افتاد و به قول معروف، مرخص شد. نمى دانم چرا، ولى از كار افتادن دوربين، به هر حال نتيجه اش اين بود كه من ديگر تا مدت ها نتوانستم عكس بگيرم . تا اين كه گذشت و گذشت و روزهاى خوش انقلاب از راه رسيد. بعد هم كه به فاصله خيلى كوتاهى جنگ شروع شد. خلاصه پنج ماهى هنوز از آغاز جنگ نگذشته بود كه من به جبهه رفتم و با جنگ هاى نامنظم شهيد چمران همراه شدم. پيش از اعزام، سه روز مانده به نوروز سال ،۵۹ من توانسته بودم يك دوربين بخرم. تصميم داشتم با خودم به جبهه ببرم اش و از وقايع جنگ عكس بگيرم، ولى روز اعزام، اتفاق بامزه اى افتاد كه عكاس شدن ام را باز هم براى مدتى به تاخير انداخت.* اتفاق؟ چه جور اتفاقى؟** هيچى، وقتى سوار قطار شدم، تازه يادم افتاد كه دوربين ام را توى خانه جا گذاشته ام. در هر حال، رفتم و دو ـ سه ماهى توى جبهه ماندم و بعدش هم اين دو - سه ماه كه گذشت، توانستم مرخصى بگيرم و برگردم تهران. برگشتم تهران و بعد ….*هيچى ديگر، لابد فورا دوربين را برداشتى و باز هم راه افتادى يك راست طرف خط. اين طور نيست؟ …**نخير، اين طور نبود. چون اين بار هم اتفاقى افتاد كه …* حتما باز هم يك اتفاق بامزه؟** اين بار ديگر اتفاق بامزه اى نبود. شايد هم بشود گفت كه بيشتر يك جور اتفاق درونى بود. نمى دانم چرا، ولى بعد از اولين اعزام ، اتفاقاتى افتاد كه شور و شوق ام براى رفتن به جبهه خيلى كمتر شد.* اتفاقاتى كه مى گويى، چه جور اتفاقاتى بود؟ اصلا كجا اتفاق افتاد؟ توى جبهه؟** بله. توى جبهه اتفاق افتاد، ولى بيشتر به روحيات خودم مربوط مى شد تا به مسايل مربوط به جبهه و جنگ … خلاصه، گذشت، تا رسيديم به سال ۶۲ و دوران پاسدار وظيفه شدن ام. آن وقت، من به لشكر سيدالشهدا پيوستم و در آنجا به مدت ۳ ماه به عنوان مسوول تبليغات لشكر در شهر فاو مشغول به كار شدم. آنجا، توى تبليغات لشكر، ما چند تا دوربين داشتيم كه من با همان دوربين ها شروع كردم به عكاسى، البته اين بار قدرى جدى تر از قبل. به هر حال، من تا سال ۶۵ به عناوين مختلف در جبهه حضور داشتم. تا اين كه در سال ۶۵ وارد گروه روايت فتح شدم و تا پايان جنگ هم همان جا ماندم.* چه طور شد كه وارد گروه روايت فتح شدى؟** ماجرا با يك مصاحبه شروع شد. يعنى در واقع با دو تا مصاحبه. يادم هست همان روز اولى كه براى همكارى با گروه روايت فتح به جهاد صدا و سيما مراجعه كردم، يكى از مسوولان آن زمان جهاد تلويزيونى با من مصاحبه كرد. مصاحبه اى كه ظاهرا راضى كننده نبود و من قاعدتا مى بايد دست از پا درازتر برمى گشتم خانه و مى رفتم سر يك كار ديگر، ولى آن روز، توى اتاق كنارى، مرد ديگرى هم نشسته بود كه وقتى چشمم بهش افتاد، به خودم گفتم: نخير، هنوز جاى اميدوارى هست. انگار كارم هنوز تمام نشده بود. براى همين، روز بعد بى آن كه حرفى درباره مصاحبه قبلى ام بزنم جلوى رويم نشسته بود، ريش مشكى خوشگلى داشت و عينك سياهى به چشم هايش زده بود. از آن چهره هايى بود كه تو همان اولين نگاه به دل آدم مى نشيند و با نگاهشان به آدم دل مى دهند. اول چند تا سوال معمولى ازم كرد و بعد هم درباره سوابق هنرى ام پرسيد. گفتم كه در لشكر سيدالشهدا عكاسى كرده ام و بعد هم دفترچه اى چهل برگى را كه خاطرات جبهه ام را تويش نوشته بودم، گذاشتم جلوى رويش روى ميز، او هم دفترچه را برداشت چهار ـ پنج دقيقه اى تورق اش كرد و آن وقت گفت: بسيار خب، شما قبول شدين! از بس خوشحال بودم، اصلا يادم رفته بود خداحافظى كنم. مردى كه با من مصاحبه كرده بود، هنوز لبخند روى صورتش بود. لبخندى كه چشم ازش نمى توانستم بردارم. پس همان طور كه به صورت اش نگاه مى كردم عقب عقب راه افتادم سمت در اتاق، اما نتوانستم بروم بيرون. همان جا تو چهارچوب در ماندم و نگاهش كردم. توى لبخندش به قدرى اعتماد و صميميت موج مى زد كه نه فقط دروغ گفتن كه حتى پنهان كردن حقيقت را هم براى آدم سخت مى كرد و اين همان چيزى بود كه بعدها هم حتى تا آخرين روزها، مهم ترين ويژگى شخصيتى آن مرد بزرگ به حساب مى آمد: لبخندهاى دلگشا و سرشار از صميميت و اعتماد كه ديگران را هم ناگزير مى كرد تا با او روراست باشند. در نتيجه من هم همانجا و همان وقت، ماجراى مصاحبه روز قبل ام را بهش گفتم و منتظر ماندم تا عذرم را بخواهد و ردم كند پى كارم، ولى او سر حرفش ايستاده بود. چون كه باز هم با همان لبخند زيباى دلگشا، تكرار كرد: شما قبول شدين!* حالا اين مرد كى بود؟** ترديد ندارم كه با همين اشاره هاى مختصر هم هر كسى به راحتى مى تواند حدس بزند از چه كسى دارم حرف مى زنم. بله، مردى كه آن روز با من مصاحبه كرد، آقاى آوينى بود؛ شهيد سيد مرتضى آوينى … آن روز، با همان نگاه اول، من به قدرى شيفته شخصيت آقاى آوينى شده بودم كه بعدها هم، تا آخرين روزهاى زندگى اش، حتى ذره اى از اين شيفتگى كم نشد كه تازه زيادتر هم شد ….* لابد مثل خيلى هاى ديگر، تو هم خاطرات خيلى زيادى از آقاى آوينى دارى. اين طورنيست؟** خب بله، همين طور است. به هر حال، من هم مثل خيلى از دوستان كه چند سالى با آقا مرتضى همراه و همكار بوده اند، خاطرات زيادى از ايشان دارم. براى مثال، يك روز از دست يكى از مسوولان فرهنگى آن زمان خيلى دلخور بودم. آنقدر كه دست آخر، ديدم توى اتاق آقاى آوينى نشسته ام و دارم از آن بنده خدا گلايه مى كنم. يعنى راستش بدجورى سر درد دل ام باز شده بود …* حالا آن بنده خدايى كه مى گويى، كى بود؟** اين اش اصلا مهم نيست.* پس دست كم بگو ماجرا مربوط به چه زمانى است.** ماجرايى كه دارم مى گويم مربوط مى شود به مدت كوتاهى پيش از شهادت آقاى آوينى. يادم هست آن روز، من كلى براى آقا مرتضى حرف زدم و از برخورد نادرست آن مسوول فرهنگى گلايه كردم. آن وقت آقاى آوينى چند لحظه اى توى چشم هام خيره شد و بعد از من پرسيد: اين قضيه چه روزى اتفاق افتاده؟ گفتم: همين ديروز. لبخندى زد و گفت: ببين رضا جان، من اين روزها هر وقت از خيابان سميه رد مى شوم، بعضى از دوستان را مى بينم كه چون نمى خواهند با من روبه رو شوند، راهشان را كج مى كنند و از در خيابان حافظ وارد حوزه مى شوند. مى ترسند با من سلام عليك كنند و بيفتند توى دردسر. دوست ندارند كسى بفهمد كه هنوز هم با من ارتباط دارند. آهى كشيد و با همان لبخندى كه هنوز روى لبهايش بود و بدجورى هم اين بار به تلخى مى زد ادامه داد: مى ترسند برايشان حرف در بياورند. راستش من آن روز از شنيدن حرف هاى آقا مرتضى خيلى تعجب كردم. البته شنيده بودم كه بعضى ها با او مشكل دارند، ولى نمى دانستم كه قضيه تا اين اندازه جدى است. همان طور كه گفتم لبخندى كه توى صورت آقاى آوينى نشسته بود، آن روز، لبخند خيلى تلخى بود. همان لبخند دلگشاى هميشگى بود، اما تا بخواهى تلخ. خيلى تلخ. بعد هم خوب يادم هست كه وقتى حيرت زدگى را توى صورت ام ديد، حرف عجيبى زد و گفت: من اين روزها حتى ۵ نفر هم ندارم! و در حالى كه سعى مى كرد تا با نگاه مهربانانه اش خطوط معوج حيرت را از روى صورتم پاك كند، ادامه داد: دوست …منظورم دوست است، رضا جان. مى بينى كه من اين روزها حتى ۵ تا دوست هم ندارم! اين يكى را واقعا راست مى گفت. چون كه آن روزها عرصه را بدجورى بر او تنگ كرده بودند. از يك طرف پخش صدايش را در تلويزيون ممنوع كرده بودند از طرف ديگر هم چند ماهى مى شد كه حوزه هنرى حقوق بر و بچه هاى سوره را پرداخت نكرده بود.دست آخر هم آقا مرتضى همه حقوق آن چند ماه را از حساب شخصى خودش به بچه ها پرداخته بود. البته معلوم نشد از كجا، ولى به هر حال … بگذريم !* بله. گاهى وقت ها گذشت هم لازم است. داشتى درباره ورودت به گروه روايت فتح مى گفتى …** بله. خلاصه بعد از آن آموزش هاى فشرده، همين طور كلاس هايى كه آقاى آوينى درباره مبانى تصوير برايمان گذاشت، من به عنوان دستيار فيلمبردار وارد گروه روايت فتح شدم. آن روزها يادم هست كه ما در مستندهاى روايت فتح هنوز با دوربين هاى ويديويى كار نمى كرديم. البته بعضى از گروه هاى تلويزيونى همان وقت ها هم از ويديو استفاده مى كردند، ولى در روايت فتح اين طور نبود. ما با دوربين هاى ۱۶ ميلى مترى كار مى كرديم كه البته كار كردن با اين دوربين ها به مراتب دشوارتر بود. هر گروه، از چهار نفر تشكيل مى شد؛ يك فيلمبردار، يك دستيار فيلمبردار، يك صدابردار و يك راننده و اين خودش كار كردن را مخصوصا در جبهه دشوارتر مى كرد. چرا كه كوچك ترين حادثه اى مى توانست كار را به كلى تعطيل كند. يعنى براى مثال، اگر صدابردار يا دستيار فيلمبردار يكى از گروه ها مجروح مى شد يا به شهادت مى رسيد، آن وقت كل گروه مجبور بود دست از كار بكشد. اتفاقا يادم هست كه دقيقا همين اتفاق در عمليات كربلاى ۵ هم افتاد. يعنى طورى شده بود كه هر كدام از گروه ها يكى از عوامل شان را از دست داده بودند. يك گروه صدابردارش شهيد شده بود، گروه ديگر فيلمبردارش، آن يكى هم دستيار فيلمبردارش. از جمله شهيد رضا مرادى نسب و شهيد بوذرى كه فيلمبردار بودند و شهيد امير يكه تاز دستيار فيلمبردار بود. يادشان بخير! چه خوب شد كه به بهانه گفتن اين خاطرات توانستيم يادى هم از اين عزيزان بكنيم … اما بعد از اين كه دوربين هاى كوچك ۸ ميلى مترى آمد، ديگر كار كردن خيلى راحت شد. چون كه براى كار كردن با اين دوربين ها ديگر به افراد متعدد نيازى نبود و يك فيلمبردار به تنهايى مى توانست از پس كار كردن با آنها بربيايد. البته اواخر مجموعه روايت فتح بود كه كار كردن با اين دوربين ها باب شد، ولى در همين مدت كوتاه هم فيلم هاى خيلى خوبى را توانستيم تهيه كنيم.* رضا، تو علاوه بر فيلمسازى، به عنوان نويسنده هم در عرصه دفاع مقدس فعاليت هايى كرده اى. كدام يك از اين دو عرصه براى خودت جدى تر بوده و جذابيت بيشترى برايت داشته است؟ آيا به نظرت ميان اين دو زمينه ارتباطى مى شود برقرار كرد؟** همان طور كه گفتم من قبل از اين كه در اواخر سال ۶۵ وارد روايت فتح شوم، به عنوان بسيجى در جبهه حضور داشتم و تازه بعد از جنگ بود كه شروع كردم به نوشتن. نه اين كه در زمان جنگ چيزى ننوشته باشم اما بعد از جنگ به شكل جدى تر كار نويسندگى را دنبال كردم. همين طور كار عكاسى را هم بعد از جنگ بود كه جدى تر گرفتم. ببين، اگر از من بپرسى كه از ميان نويسندگى، عكاسى و فيلمسازى كدام را بيشتر دوست دارم، مى گويم فيلمسازى را. چون كه به نظرم سينما معجونى است از هنرهاى شش گانه يا هفت گانه و همين تركيبى بودن ، جذابيت اين هنر را صد چندان مى كند. سينما از جمله هنرهايى است كه همه هنرهاى ديگر را در خودش جمع كرده. يك نويسنده كلمات را در كنار هم قرار مى دهد و با آنها جمله مى سازد. بعد جمله ها را كنار هم مى چيند و يك فصل يا يك بخش از يك رمان، داستان يا گزارش را خلق مى كند. حالا به نظر من يك نويسنده خيلى زودتر از كسى كه نويسندگى نكرده، مى تواند فيلمساز بشود. همين طور، كسى كه عكاس است، خيلى سريع تر از كسى كه عكاسى را تجربه نكرده مى تواند فيلمبردار و بعدها فيلمساز شود. به هر حال نوشتن براى من خيلى جذاب است. همين طور عكاسى و فيلمسازى. يعنى هر كدام از اين كارها قسمتى از وجودم را پر مى كنند. با اين همه من هميشه احساس مى كنم يك چيزى كم دارم. احساس مى كنم جاى يك چيزى در وجودم خالى است، منظورم هنر موسيقى است. مى دانى، من هميشه فكر مى كنم اگر مى توانستم سازى بنوازم، خيلى احساس آرامش مى كردم. چون گاهى پيش مى آيد كه هر كارى مى كنم، باز هم نمى توانم آن چيزى را كه در درون ام است بيرون بريزم. يعنى با عكاسى و فيلمسازى نمى شود. دليلش هم اين است كه عكاسى و فيلمسازى هر دو به يك شكلى تابع شرايط خاص هستند. يعنى براى خلق هر اثرى در اين دو زمينه، حتما بايد شرايط خاصى ايجاد شود. در حالى كه در نوشتن، كمتر عكاس و فيلمسازى تابع چنين موقعيت هايى است. براى همين، احساس مى كنم نوشتن خيلى بيشتر از عكاسى و فيلمسازى مى تواند به من آرامش بدهد. با اين همه گاهى پيش مى آيد كه حتى از نوشتن هم كارى ساخته نيست و در چنين لحظه هايى است كه خيال مى كنم موسيقى مى تواند چاره ساز باشد. يعنى من احساس مى كنم موسيقى خيلى بيشتر از عكاسى و فيلمسازى و حتى نويسندگى مى تواند آرامش بخش باشد.* ولى بدون ترديد لحظه هايى پيش مى آيد كه حتى از موسيقى هم كارى ساخته نيست. يعنى در بعضى از لحظه هاى زندگى، هيچ كدام از اين هنرها ـ نه عكاسى، نه فيلمسازى و نه حتى نويسندگى و موسيقى ـ نمى توانند انسان را به آرامش برسانند. تا به حال چنين لحظه هايى را تجربه كرده اى؟** بله خيلى زياد!* اين جور وقت ها چه كار مى كنى؟ منظورم اين است كه در چنين لحظه هايى براى رسيدن به آرامش به چه چيزى متوسل مى شوى؟** به يك چيز خيلى خوب و موثر. ولى فكر مى كنم بهتر است درباره اش حرفى نزنم.* براى چى؟** راستش مى ترسم حمل بر رياكارى شود!* رياكارى؟ براى چى رياكارى؟ تو كه خودت بهتر از من مى دانى كه حرفى كه از روى صداقت و صميميت به زبان آمده باشد، محال است كسى بتواند آن را حمل بر رياكارى كند. شهيد آوينى هم در گفتارى كه براى روايت فتح مى نوشت در آن همه كلماتى كه در آن مجموعه بر زبان مى آورد، مرتب از اعتقاداتش و از باورهايش براى ما حرف مى زد؟ خب كدام يك از ما، آن حرف هاى بر آمده از دل را حمل بر رياكارى دانستيم؟ پس تو هم نگران نباش. مى توانى سفره دلت را هر جورى كه دوست دارى، براى مردم باز كنى. مردم ما ـ خودت مى دانى كه ـ فرق حرف هاى رياكارانه را از حرف هاى دلى خيلى خوب تشخيص مى دهند. هيچ كس هم نمى تواند با قلب اين مردم ريا كند و كارى از پيش ببرد. قبول ندارى؟** چرا. قبول دارم. راستش مى خواستم بگويم به نظر من دعا كردن در لحظه لحظه زندگى، به قدرى به انسان انرژى مى دهد كه باورش براى كسانى كه رابطه اى با اين جور مسايل ندارند، خيلى دشوار است. چون كه دعا كردن آدم را از ميان سختى ها و از موقعيت هاى دردناك و رنج بار به سلامت بيرون مى آورد. البته منظورم سلامت روحى است و نه فقط سلامت جسمى. اين را كسى دارد به شما مى گويد كه به راستى لحظه هاى بسيار بسيار دشوارى را در زندگى و در حرفه اش تجربه كرده و در تمام اين لحظه هاى دشوار، توانسته تاثير شگرف دعا كردن را با همه وجودش احساس كند.شايد براى كمتر خبرنگار يا فيلمسازى اين همه حادثه اتفاق افتاده باشد كه براى من اتفاق افتاده. من تا به امروز از ۱۳ جنگ تصوير گرفته ام؛ اين خودش يعنى رو به رو شدن با بيشترين سختى ها. از سال ۶۷ تا امروز، بيشتر از هفده ـ هجده بار به افغانستان سفر كرده ام. از مسافرت هاى هفت ـ هشت ماهه بگير تا سفرهاى يك هفته اى. شش ـ هفت بار هم رفته ام لبنان. همين طور عراق، كه اگر از زمان حمله امريكا به اين طرف بخواهم حساب كنم، مى شود يك چيزى در حدود شش ـ هفت سفر. تازه موارد مربوط به زمان جنگ خودمان را جزو اين سفرها به حساب نياورده ام. اگر نه، من از سال ۶۲ كه براى اولين بار قدم به خاك عراق گذاشتم تا آخرين روزهاى جنگ تحميلى چند بار ديگر هم به فاو و حلبچه و شهرهاى ديگر اين كشور سفر كرده بودم. آخرين سفرى هم كه به كشورهاى جنگ زده كرده ام، مربوط مى شود به جنگ ۳۳ روزه لبنان. خلاصه اين كه وقتى يك نفر با اين حجم سفر جنگى روبه رو باشد، همين، خود به خود نشان مى دهد كه دعا كردن در زندگى اين آدم تاثير خيلى زيادى داشته. چون در اين سفرها، اغلب لحظه هايى پيش مى آيد كه انسان فقط و فقط خدا را دارد و به هيچ كسى به غير از خدا نمى تواند متكى باشد.در افغانستان، وقتى زير شكنجه بودم، وقتى ناخن پايم را كشيدند، يا زمانى كه در تاجيكستان پايم از چند جا شكست، يا در لحظه هايى كه در سارايوو با بزرگ ترين خطرها روبه رو بودم، فقط و فقط ياد خدا بود كه مى توانست به من آرامش ببخشد. بگذريم. نمى دانم چرا حرف هايم اين همه شاخ و برگ پيدا مى كند و از اين شاخه به آن شاخه مى شود. به هر حال اين را گفتم تا برسم به اين كه آدم در لحظه هاى مختلف زندگى اش به حس هاى مختلفى احتياج پيدا مى كند، به عكاسى، فيلمسازى، نويسندگى، موسيقى و انواع هنرها و از همه اينها مهم تر، به دعا كردن و ارتباط گرفتن با خدا. ضمن اين كه من تصور مى كنم بين همه هنرهاى انسانى ارتباط عميقى وجود دارد.* در سال هايى كه به عنوان خبرنگار، دستيار فيلمبردار و فيلمبردار در جبهه حضور داشتى، آيا مواقعى هم پيش مى آمد كه وظايف ديگرى را غير از وظايف حرفه ات به عهده بگيرى؟** همان طور كه گفتم من از سال ۶۰ تا سال ۶۵ به عنوان بسيجى در جنگ حضور داشتم. همين طور از سال ۶۰ تا سال ،۶۷ مجموعا ۷۰ ماه در جبهه بودم چه به عنوان بسيجى و چه به عنوان خبرنگار. اول به عنوان يك بسيجى ساده و يك تيرانداز معمولى و بعدها به عنوان آر.پى.جى زن، بى سيم چى، لودرچى، تخريب چى و همين طور مسوول اطلاعات پيگيرى در مورد شهداى جنگ. من حتى مدتى هم تك تيرانداز بودم و با اين دوربين هاى سيمى نوف كار مى كردم.* يادم هست كه در طول سال هاى جنگ و بعد از آن، چند بار مجروح شده اى؟** چند بارش را كه گمان نمى كنم خيلى دقيق بتوانم به خاطر بياورم، اما اين را مى دانم كه در طول اين مدت، به خاطر معالجه مجروحيت هاى مختلفم در جنگ، حدود ۱۴ ماه از عمرم را در بيمارستان ها گذراندم …. ادامه دارد
يکشنبه 19 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-