تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833403521
مبانى اقتدار و زندگى سياسى (قسمت دوم)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مبانى اقتدار و زندگى سياسى (قسمت دوم)
خبرگزاري فارس: پذيرش داوطلبانه اصل موجوديت يك حكومت و نيز فرمانها و درخواستهاى آن از سوى اكثريتشهروندان، همان چيزى است كه در جامعهشناسى سياسى، «اقتدار» ناميده مىشود.
ايران؛ مطالعه موردى
از مجموع مباحث گذشته به اين جمعبندى مىرسيم كه براساس الگوى ساختىكاركردى تالكوت پارسونز مىتوان به تحليل و تبيين تحولات سياسى معاصر ايران پرداخت. مطالعه اين تحولات از منظر دگرگونى در مبانى اقتدار و شاخصهاى فرهنگ سياسى، رويكردى نو در مطالعات تاريخ معاصر ايران به نظر مىرسد. نگارنده در پژوهشى مستقل، به بررسى اين دگرگونيها و پيامدهاى آن در زندگى سياسى پرداخته است كه گزارش گونهاى از آن را به پيشگاه خوانندگان عرضه مىكند.
تا پيش از تكانه مشروطيت، نظام اجتماعى ايران، بهطور عام، و نظام سياسى، بهعنوان بخشى اساسى از آن، از گونهاى تعادل و انسجام درونى به لحاظ ماهيت اجزاء و عناصر تشكيلدهنده برخوردار بود. اين نظام، با وجود كاستيهاى فراوانى كه از نظر انطباق با آموزههاى دينى و آرمانهاى عدالتخواهانه داشت، به لحاظ كاركرد اجتماعى به گونهاى تعادل دستيافته بود و از ديدگاه آحاد جامعه (رعيت) تا آن حد طبيعى و عادى بهحساب مىآمد كه حاكميت آن را بر خويش تحمل مىكردند و ستمها و نامراديهايى را كه بر آنان روا داشته مىشد، با انباشتهها و پنداشتههاى ذهنى خود و مؤلفههايى از قبيل قسمت، قضا و قدر، شانس و مانند آن، توجيه مىكردند و از اين رو، انگيزهاى براى برهمزدن آن اساس نداشتند. از آنجا كه فرهنگ سياسى حاكم در آن روزگار (نيمه نخستحكومت قاجار) ماهيتى محدودتبعى داشت، مردم تصور روشنى از خود، به عنوان يك ملت داراى سرنوشت مشترك نداشتند و اگر هم در جوامع شهرى بهطور محدود، آگاهى و حساسيتى نسبتبه عقبماندگى ايران از كاروان تمدن بشرى وجود داشت، علل و عوامل آن بيشتر در مؤلفههاى بيرونى و مطامع بيگانگان جستجو مىشد و اذهان، كمتر به ناكارآمدى و عدم شايستگى نظام سياسى موجود معطوف مىگرديد. اين طرز برداشت نسبتبه علل و عوامل نابختياريهاى فردى و اجتماعى، مانع از هرگونه تلاش در جهت تغيير اوضاع و شرايط، و احيانا برخورد پرسشگرانه و انتقادى با حاكمان جامعه مىشد; چيزى كه تصورش هم در آن شرايط دشوار مىنمود.
از اينرو، بهرغم اعمال شيوههاى ستمگرانه و چپاولگرانه دولت مركزى و كارگزاران محلى آن بر مردم، تا آستانه شكلگيرى جنبش مشروطيت (اواسط دوران حكومت ناصرالدينشاه برابر با 1250ش/ 1870م) هيچگاه شاهد مقابله و رودررويى «جامعه» با حكومت نبوديم. (بديهى است كه اين سخن به معناى نفى جنگها و درگيريهاى خارجى حكومت و نيز شورشهاى گاهوبيگاه برخى از گروههاى داخلى، همچون بابيه، نيست. بلكه مراد، رويارويى «ملت» به عنوان يك مجموعه سياسى بدون در نظر گرفتن وابستگيهاى صنفى، قومى، محلى و حتى مذهبى با نظام سياسى است.) يعنى بهلحاظ تاريخى، تا آن زمان سابقه نداشته است كه آحاد جامعه بهطور جمعى، فارغ از تعلقات گروهى و منطقهاى و بدون طرح درخواستها و تقاضاهاى صنفى و محدود، با عملكرد و خطمشى حكومتبه مخالفت فعالانه برخيزند و امتيازهايى را كه غالبا جنبه سياسى و عمومى داشت، از آن درخواست نمايند. حكومت كه ماهيتى ايلياتى و عشيرهاى داشت، در چارچوب جنگ و نزاع ميان قبايل و عشاير، تعيين يا جابهجا مىشد و مردم صرفا بهعنوان تامينكنندگان ماليات و نيروى انسانى (سرباز و جنگاور به هنگام جنگ) و امكانات لجستيكى و پشتيبانى مورد نياز دولت، نگريسته مىشدند.
اين انقياد نسبى در برابر حاكمان و عدم مقابله با جور و ستم آنان و كارگزارانشان، بر پايه يك رشته باورها، ارزشها، و شناختها و گرايشها نسبتبه پديده سياست و دولت صورت مىگرفت كه ما از آن، همانگونه كه پيشتر نيز اشاره شد، با نام «مبانى اقتدار» ياد مىكنيم. در دوران موردنظر، تركيبى همساز از مبانى سنتى و دينى اقتدار، جامعه را به تبعيت و انقياد نسبتبه نظام حاكم و وضع موجود، فرامىخواند. مؤلفههاى اصلى اين مبانى، عبارتند از: قداست داشتن حاكم، موروثى بودن قدرت، لزوم تبعيت مطلق از شاه، ماذون بودن حاكم از طرف مجتهدان، ضرورت وجود حاكم در جامعه براى حفظ نظم و دفع دشمن خارجى (كفار)، و مانند آن.
مفاهيم و آموزههايى كه در فرهنگ سياسى ايران، آبشخور اين مؤلفهها به شمار مىآمدند، عبارتند از: تفويض الهى دانستن قدرت حاكم (نگرش قداستآميز به قدرت)، باور به برگزيده بودن شخص شاه از سوى خداوند،ساخت قدرت سياسى و اجتماعى پدرسالار، ( Patrimonial) ،تقديرگرايى، اعتقاد به نياز رعيتبه چوپان براى در امان ماندن از حمله دشمن، تنفيذ قدرت شاهان از سوى مجتهدان (نواب عام) و.... همانگونه كه اشاره شد، تفكيك مبانى سنتى اقتدار از مبانى دينى آن بسيار مشكل، و تنها بهطور انتزاعى امكانپذير است. در عمل، اين عناصر و مؤلفهها چنان درهم تنيده و آميخته بودند كه آنها را بدون يكديگر نمىشد تصور كرد.
با ورود برخى از مفاهيم و انديشههاى مدرنيته به جامعه ايران و ايجاد دگرگونى در حوزه گفتمان و فرهنگ سياسى، بينش و نگرش قشرهايى از مردم (عموما شهرنشينان) نسبتبه پديده سياست و حكومت، تا حدودى تغيير كرد. مسئول بودن شاه در برابر سرنوشت كشور، لزوم پاسخگو بودن دولت و شاه در برابر اعمال كارگزاران حكومت، ضرورت حاكميت قانون و تساوى همه افراد ملت در برابر آن، پيدايش و گسترش مفاهيم جديدى نظير ملت (به مفهوم جديد و غربى آن) و...، از جمله دگرگونيهايى بود كه بتدريج در فرهنگ سياسى جامعه رخ مىداد.
متناسب با اين دگرگونيها، انتظارات جامعه از حكومت و دولت نيز تغيير مىكرد. براى نمونه، بتدريج در ميان اقشار نوگرا و تحصيلكرده شهرى، دستگاه دولتى از حالتيك قيم و صاحباختيار صرف، به سرپرستى مسئول و داراى اختيارات محدود تغيير ماهيت مىداد. اين تحولات انديشگى، خبر از پيدايش مبانى جديد اقتدار در فرهنگ سياسى مىداد; مبانى عرفىقانونى.
اين مبانى جديد، همانگونه كه از نامش پيداست، بيش از آنكه ريشه در ميراث بر جاى مانده از روابط اجتماعى گذشته و نيز تعاليم و آموزههاى دينى بنابر قرائت رايج آن روز داشته باشد، حاصل آشنايى ايرانيان با دستاوردهاى فرهنگ و تمدن غرب بود; تمدن و فرهنگى كه در جايگاه زمانى و مكانى خاص خويش به بار نشسته بود و ثمرههاى چشمگير خويش را نوبهنو به رخ مىكشيد. برآيند اين رويارويى نابرابر ميان دو فرهنگ و تمدن غربى و ايرانىاسلامى، به زبان بىزبانى با وجدان عمومى جامعه ما سخن مىگفت و در برابر پرسشهاى حيرتآميز ايرانيان از چرايى پيشرفتشتابان غرب و عقبماندگى روزافزون خود، انگشت اشارت را به سوى نبود قانون در جامعه و خودكامگى و ناشايستگى حاكمان، نشانه مىرفت. طبيعى است كه دخالتهاى ويرانگر قدرتهاى استعمارى در امور ايران نيز از مجراى همين حكومتهاى نالايق صورت مىگرفت. چنين بود كه بارزترين ويژگى مبانى جديد اقتدار، تكيه و تاكيد بر حاكميت قانون و تحديد اختيارات شاه بود.
مراد از پسوند «عرفىقانونى» در اينجا، شاخصهايى است كه با دستاوردهاى روزآمد بشرى و تجارب برگرفته از جوامع ديگر عمدتا غربى سازگارى و تلائم داشته باشد. اين مبانى جديد در تقابل آشكار با مبانى سنتى اقتدار بود، اما لزوما با مبانى دينى اقتدار، تضاد و ناهمسازى نداشت. اين امر علاوه بر ماهيت آزادىخواهانه و عدالتطلبانه اسلام و تشيع، به موضعگيرى و شيوه برخورد علما و مجتهدان با موج نوگرايى در جامعه ايران مربوط مىشد. زيرا مىدانيم كه اصول و مبانى دينى عمدتا از سوى نمايندگان رسمى نهاد دين يعنى علما و مجتهدان و در مرتبه پايينتر، واعظان بيان مىشد و راى و نظر آنان، همواره از سوى جامعه به مثابه راى و موضع دين پذيرفته مىگرديد. از سوى ديگر، بهرغم همگرايى بالايى كه در ابتداى تاسيس سلسله قاجار در ايران، ميان علما و شاهان اين سلسله به چشم مىخورد، از فرداى شكست ايران در جنگ با روس، شكافى رو به گسترش ميان روحانيت و حكومت پديدار گشت. اين شكاف و واگرايى بويژه در دوران حكومت محمدشاه و صدراعظم صوفى مسلك او، حاجى ميرزا آغاسى، شدت گرفت. (28)
بدينترتيب، روحانيت كه از ابتداى حكومت قاجاريان، در برابر رقيبان بالقوه خويش (صوفيه، شيخيه، اخباريه، بابيه و...) قدرت روزافزونى يافته بود، در پى فرصتى بود تا از شرايط عمومى جامعه و عملكرد دستگاه ظلم و جور شاهى ابراز تبرى كند. در اين زمان، نه رقيبان روحانيت تا بدان حد قوى بودند كه ترس از اوجگيرى آنان، علما را به مماشات با حكومت وادار سازد، و نه روحانيان در جامعه نيروى ضعيفى به شمار مىآمدند كه حكومتبتواند رودرروى آنان بايستد، يا راى و نظرشان را ناديده بگيرد. از اينرو، بهترين شرايط براى آشكار شدن نارضايتى علما از عملكرد شاه و دولت، و همسويى روحانيتبا اقشار تحصيلكرده و نوگراى جامعه فراهم گرديده بود. اين فرصتى بود كه روحانيت تلاش كند تا به مقابله عملى با نظرهايى بپردازد كه دين را عامل عقبماندگى جامعه و مانع نوگرايى و دگرگونى اوضاع مىشمردند. در واقع، روحانيتبا تشخيص به موقع روند دگرگونى در فرهنگ سياسى و مبانى اقتدار، كوشيد تا جايگاه پيشروانه خود را در فرآيند دگرگونيهاى سياسىاجتماعى آينده حفظ كند و در همان حال، رقيب بالقوه جديد روشنفكران تحصيلكرده غرب را كه هنوز فاقد پايگاه اجتماعى بود، خلع سلاح نمايد. گرفتن موضع مخالف در برابر وضع موجود و استناد به برخى از آيات و روايات براى اثبات عدم شايستگى حاكمان آن روز براى حكمرانى بر مسلمانان، و افزون بر اين، يارى گرفتن از توان بالقوه موجود در متون دينى براى ترسيم جامعهاى آزاد و آباد و مبتنى بر قانون و نظام مطلوب، مخاطبان را متقاعد مىكرد كه از موضع دين و با حفظ اصول اعتقادى نيز مىتوان در پى اصلاح امور بود; و براى بهبود بخشيدن به اوضاع كشور و رفع ظلم و ستم و دستيابى به آزادى، نيازى به دستشستن از ايمان و باور دينى نيست.
همراهى علما با روند رو به گسترش نوجويى و اصلاحطلبى، علاوه بر تحكيم موقعيت دين در جامعه، بر قدر و اعتبار اجتماعى خود ايشان نيز مىافزود و اين امر انگيزه علما را براى مشاركت فعال در اين جنبش اجتماعى، دوچندان مىساخت.
بدين ترتيب، همزمان با گسترش مفاهيم و آموزههاى برگرفته از غرب، قرائتهاى جديدى از اصول و مبانى اسلام بويژه در مورد ظلم ستيزى و عدم تبعيت از حاكم جائر و لزوم برقرارى عدالت در جامعه و... ارائه مىگرديد. اين قرائتهاى نو، بويژه از جهت كلى بودن مدعيات آن در زمينه آزادى و مساوات و قانونخواهى و مانند آن، بروز شكاف و تعارض ميان علما و تحصيلكردگان تجددخواه را تا حدى منتفى ساخت و در مواردى، آن را تا فرداى پيروزى انقلاب مشروطيت، به تاخير انداخت.
مبانى عرفىقانونى اقتدار بتدريج در فرهنگ سياسى ايران جا باز مىكرد و بويژه برخى از مظاهر آزادىخواهانه و ظلمستيزانه آن، بىتوجه به زمينههاى تاريخى و فرهنگى خاصى كه در غرب داشت، مورد عنايت و استقبال جامعه قرار مىگرفت. برخى از اين زمينهها و آبشخورها عبارتند از: فردگرايى، تفكيك حوزه دين از حوزه سياست، گسترش حاكميت قوانين عرفى بر حقوق مدنى و كاهش حضور و نفوذ قوانين شرعى و كليسا، خردگرايى، سابقه حاكميت فئوداليسم و قوى بودن قدرت اجتماعى به مثابه عنصر تحديدكننده قدرت دولتى و مانند آن. تاملى اندك بر اين بستر فرهنگىتاريخى و مقايسه آن با شرايط روز ايران، زمينههاى بروز تعارض و دوگانگى ميان مبانى دينى و مبانى عرفىقانونى اقتدار را بهروشنى آشكار مىسازد.
مفاهيم و مقولاتى نظير آزادى، عدالت، مساوات، قانون و...، مطرح شده در محافل روشنفكرى و مطبوعات دوران مشروطه چون قانون، حبلالمتين، اختر و...، كه در خارج از ايران چاپ و بهطور قاچاق به كشور وارد مىشدند چنان در كام مردم ستمزده و استبداد گزيده ايران شيرين مىآمد كه براحتى، همگان را مجذوب خويش مىساخت و هيچ نيروى سياسى و اجتماعى را ياراى مقابله با آن نبود. از اين رو، تمامى گروههاى فعال در جامعه مىكوشيدند تا بهگونهاى خود را با اين مفاهيم و مقولات كه اكنون به صورت ارزشهايى غيرقابل ترديد درآمده بود همراه نشان دهند. بسيار معدودند كسانى كه در آن بحبوحه هيجانهاى سياسى، درصدد تبيين و روشن كردن معناى موضوعاتى نظير مشروطه، آزادى و... برآمده باشند; تنها كسانى كه بهطور احساسى با قضيه برخورد نكرده بودند، به اين مهم پرداختند.
از جمله شيخ فضلالله نورى در جريان مهاجرت كبرى به قم، در مورد معناى آزادى و مشروطيتبه بحثبا سيد محمد طباطبايى مىپردازد. (29) جالب آن كه پاسخى هم كه طباطبايى به پرسشهاى نورى مىدهد، هرچند او را تا حدى قانع مىكند، چندان دقيق نيست و حكايت از آن دارد كه حتى سران اصلى مشروطه نيز بيش از آن كه در پى تبيين دقيق معناى مشروطه و لوازم آن باشند، به كاركرد سياسى اجتماعى آن نظر داشتند. اين اجمالگويى و پرهيز از ورود در جزئيات در مرحله مبارزه، امرى لازم و مفيد بود و توانست از تفرقه و پراكندگى نيروها جلوگيرى كند. اما بتدريج كه اين شعارها و مفاهيم كلى شروع به پياده شدن كرد، در عمل، مشكلاتى پيش آمد.
در فضاى سرخوشانه ابتداى پيروزى انقلاب مشروطيت، گروهى از مشروطهخواهان تندرو، به دليل اعتقاد خوشبينانه به ژرفاى تحولاتى كه صورت گرفته بود، كوشيدند تا تمامى معيارها و ضوابط اجتماعى مبتنى بر مبانى سنتى اقتدار، همچون شيخوخيت، قداستشاه، سلسله مراتب طبقات و شئون اجتماعى و مانند آن، را زيرپا نهند و بهسرعت، ادبيات سياسى متناسب با فرهنگ سياسى غرب را در جامعه رايج نمايند. انتشار مقالات صريح و توهينآميز در مورد محمدعلى شاه و مادرش و همچنين مطالبى كه احساسات مذهبى و مقدسات دينى جامعه را به استهزا مىگرفت، به جاى آن كه كمكى به پيشبرد اهداف جنبش مشروطيت كند، آن را با بنبست روبهرو ساخت. زيرا اين شيوهها، بويژه آنگاه كه با مقدسات دينى ارتباط مىيافت، موجب برانگيختن سوءظن مردم و برخى از علما نسبتبه اصل نهضت مىشد و دلسردى و سرخوردگى آنان را به دنبال داشت. در اين ميان، كسانى كه از اساس با مشروطه مخالف بودند با تمسك به اينگونه تندرويها، مشروطيت را مخالف موازين اسلام معرفى مىكردند و بر كوششهاى خود عليه نظام نوپاى مشروطه مىافزودند.
رودررويى مشروطهخواهان و مخالفان آنان كه عمدتا در پوشش مشروعهخواهى ظاهر مىشدند ساختار سياسى جديد ايران را كه در مرحله تاسيس بهسر مىبرد، با بحران و بىثباتى مواجه ساخت. موج فزاينده ترورها، اعدامها، مناقشهها و درگيريهاى دوطرف، در نهايتبه استقرار مجدد نظام استبدادى (استبداد صغير) انجاميد و مجلس، منكوب و آزاديخواهان، دربند شدند. اين تحول، شادمانى و رضايتخاطر مخالفان مشروطه را به دنبال داشت و آنان پنداشتند كه «غائله» خاتمه يافته است. اما دگرگونىاى كه در فرهنگ سياسى و مبانى اقتدار در جامعه ما پيش آمده بود، مانع از بازگشتبه شرايط سابق مىشد. چرا كه مردم، ديگر به هيچوجه حاضر نبودند براساس مبانى سنتى اقتدار زير بار حكومتخودكامه محمدعلى شاه بروند. از اين رو، ابراز مخالفتها از گوشه و كنار كشور اوج گرفت و از مرحله مسالمتآميز فراتر رفته، حالت قيام مسلحانه عليه دولت مركزى به خود گرفت; كه منجر به سرنگونى و فرار محمدعلى شاه شد.
با اين مرور بسيار اجمالى و مختصر، بر برهه شكلگيرى و پيروزى مشروطه و سپس ناكامى و شكست آن، اينك باز مى گرديم به تحليل و آزمون فرضيه خويش در اين نوشتار.
بر مبناى استدلال كلى ما در اين نوشتار، دگرگونى در بخشى از نظام اجتماعى (مبانى اقتدار و فرهنگ سياسى)، از آنجا كه با پاسخ مناسبى از سوى اجزاء ديگر آن (نظام و ساختار سياسى) مواجه نگرديد، تعادل كل نظام اجتماعى را بههم ريخت. زيرا مبانى پيشين اقتدار، تا حدود زيادى اعتبار خويش را نزد افكار عمومى از دست داده بود و نمىتوانست اطاعت داوطلبانه جامعه را برانگيزد. در اعلاميهها و شبنامههايى كه در آستانه انقلاب مشروطيت، در تهران پخش مىشد مضامينى وجود دارد كه فروپاشى مبانى پيشين اقتدار را بهروشنى نشان مىدهد. براى نمونه، در يكى از اين اعلاميهها آمده است:
اخطار. گويا اعليحضرت شاهنشاهى فراموش كرده است كه براى رسيدن به تاج و تختش جز دو تلگرام از دو خط و احضارش به پايتخت [،] پايهاى ديگر نداشته و او از مادر با ديهيم شاهى و خاتم ملك زاييده نشده و قباله سلطنت از آسمان و خداى جهان در دست نداشته. يقينا اگر لحظهاى به انديشه فرو مىشد كه اين پادشاهى تنها بستگى به پذيرش و رويگردانى ملت دارد و كسانى كه او را بدين جايگاه بلند گزيده و به شاهى شناختهاند به برداشتن [او] و گزيدن ديگرى به جايش نيز توانا هستند، هرگز از راه راست و عدالت و رعايت مقتضيات سلطنت مشروطه انحراف نمىورزيد. (30) (تاكيدها از ماست.)
آشكار است كه در اين اعلاميه و امثال آن، از عناصر اصلى اقتدار سنتى قداستشاه و اعتقاد به ارتباط مستمر حاكم با خداوند خبرى نيست. در عوض، مبانى و عناصر جديدى همچون «پذيرش و رويگردانى ملت» در تحكيم يا تزلزل اقتدار شاه، مؤثر شناخته شده است. اما اين مبانى جديد نيز، بهرغم مطرح بودن در جامعه، هنوز در ذهن و ضمير مردم تثبيت نشده بود، به گونهاى كه مبناى رفتار سياسى آنان قرار گيرد; و از سوى ديگر نيز با زمينه و بستر كلى روابط اجتماعى كه همچنان متاثر از گفتمان پدرسالار و ساخت عمودى قدرت بود همخوانى نداشت. به عبارت ديگر، دگرگونيهاى صورت گرفته در جريان نهضت مشروطه، بهرغم جلوه و جلاى بيرونى (تشكيل مجلس شوراى ملى، تصويب قانون اساسى، آزادى مطبوعات و...) از عمق و ژرفاى كافى در ساخت قدرت و روابط اجتماعى بىبهره بود. در واقع، هيچيك از شاخصها و عناصر فرهنگى جديد، از قبيل احترام به قانون و راى اكثريت، پذيرش حق مردم در تعيين سرنوشتخويش، آزادى بيان، مساوات در برابر قانون و...، آنچنان در فرهنگ جامعه استقرار نيافته بود كه مردم، در عين حال كه اين ارزشها را عزيز و مغتنم مىشمرند، به توابع و لوازم آنها نيز تن دردهند. به گونهاى كه براى نمونه، بيشتر هواداران عدالت و آزادى، در روابط فردى و اجتماعى خويش، مستبدانه عمل مىكردند و در واقع، هريك در حد خود، «شاه» بودند. بنمايههاى فرهنگ پدرسالار (پاتريمونيال) همچنان بر شبكه روابط فردى و اجتماعى سيطره داشت و بيش از آنكه با مفاهيمى از قبيل آزادى، عدالت، برابرى و...، سازگارى داشته باشد، با روابط مبتنى بر آمريت و قدرت پيشين تناسب داشت. به گفته محمدعلى همايون كاتوزيان، انقلاب مشروطيتبراى مشروط كردن حكومتبه قانون برپا شد. اما نتيجه آن بيشتر منجر به بىنظمى و گريز از مركز شد، تا حكومت قانون. و اين امر بيش از آنكه معلول دخالت و تجاوز قدرتهاى خارجى در جنگ جهانى اول باشد، ريشههاى داخلى و تاريخى داشت. زيرا تغيير عمدهاى در بينش مردم نسبتبه دولت پديد نيامده بود. (31)
اما به هر حال، فروپاشى مبانى سنتى اقتدار آنچنان گسترده بود كه حتى ادبيات سياسى مخالفان مشروطه را نيز تحت تاثير قرار داده بود و اين امر در روابط آنان با شاه، بازتاب داشت. براى نمونه، مىتوان به سخنان شيخ فضلالله نورى در دفاع از محمدعلى شاه و مخالفتبا تاسيس دوباره مجلس شورا در دوران استبداد صغير اشاره كرد. او خطاب به شاه مىگويد:
اطاعت از اوامر ملوكانه را تا آنجا بر خود واجب و لازم مىدانيم كه مخالف مذهب ما نباشد، ولى چيزى كه مخالف مذهب ما باشد [ مشروطه] تا جان در بدن داريم نخواهيم گذاشت كه اجرا شود.
او حتى در پاسخ شاه كه فرمان لغو مشروطيت را موكول به مشورت با صدراعظم كرده بود، گفت:
مشورت در محلى است كه طريق ديگرى داشته باشد و اين امر ابدا ممكن نيست كه انجام شود. صريحا اعليحضرت حال بايد حكم بفرمايند در افناء مشروطه. (32)
اينگونه مخاطبه و سخن گفتن تحكمآميز با شاه، تا آن زمان بىسابقه بود و خود، نشان روشنى از كمرنگ شدن شئون ظلاللهى و قداستشاه است.
تصويرى كه از اوضاع سياسى ايران در برهه پس از پيروزى مشروطيت و پايان استبداد صغير مىتوان به دست داد، تصويرى بهشدت آشفته و درهم ريخته است: از سويى شاه و دربار و بيشتر صاحبمنصبان كشور، كه ظاهرا بايد پاسدار و حامى نظام مشروطه باشند، دائم در حال دسيسهچينى عليه ركن اصلى مشروطه، يعنى مجلس، بودند. از سوى ديگر، علما و روحانيان كه از چند دهه پيش از آن، در سايه وحدت مرجعيت و نيز مبارزه با استبداد و استعمار، به نيروى اجتماعى توانمندى در معادلات سياسىاجتماعى ايران تبديل شده بودند، اكنون به دليل بروز اختلافنظر بر سر مشروطه و موضوعات جانبى آن دچار دودستگى گرديده، تا حد تكفير يكديگر پيش رفته بودند و در نتيجه، انگيزه و توان تاثيرگذارى خود را تا حدود بسيارى از دست داده بودند.
با تزلزل مبانى اقتدار، شاهد افزايش بىثباتى و ناامنى و كاهش «شاخصهاى ثبات سياسى» در كشور هستيم: انگيزههاى «مشاركت در امور همگانى و ملى» كه در دوران مبارزات مشروطهخواهى به اوج خود رسيده بود و مردم، حتى در شهرستانهاى دورافتاده، با تشكيل انجمنهاى محلى، خواهان مشاركت در سرنوشتخويش و پيگير اوضاع تهران بودند، پس از مدتى به دليل ياس از روند امور و كشاكشهاى مدام، بسيار كاهش يافت و به دلسردى و سرخوردگى انجاميد.
در اين زمان، از ميزان «اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه» نيز به شدت كاسته شده و مبارزه مسالمتآميز و مناقشه لفظى، جاى خود را به عدم تحمل و تلاش براى حذف فيزيكى يكديگر داده بود. بالا گرفتن موج اعدام و ترور سياسى، همچون اعدام شيخ فضلالله نورى و ميرهاشم دوچى از سران مخالفان مشروطه، ترور منجر به قتل سيد عبدالله بهبهانى از رهبران مشروطيت، ترور على محمدخان تربيت و سيدعبدالرزاق از رهبران دموكراتها، ترور قوامالملك و دو روحانى در شيراز، ترور ستارخان در تهران; افزايش موج جدايىطلبى در گوشه و كنار كشور، شورش، تحصن، تبعيد مخالفان و مانند آن، شواهدى بر اين امرند.
«رضايت نسبى از عملكرد نظام سياسى» كه در دوران پيروزى، اوج گرفته بود و مردم نسبتبه كل نظام، بويژه نسبتبه بخشهايى از آن، نظير مجلس، مايتبىشايبهاى ابراز مىداشتند، با بمباران مجلس و سركوب مطبوعات آزادىخواه و حوادث پس از آن، كاهش يافت و جامعه دوباره شيوه بىتفاوتى را در پيش گرفت.
شاخص ديگر ثبات سياسى، يعنى «قانونمند شدن قدرت دولت»، تقريبا سالبه به انتفاى موضوع بود. زيرا با افزايش دخالت دولتهاى بيگانه روس و انگليس و بالا گرفتن موج تجزيهطلبى در گوشه و كنار كشور، قدرت دولت مركزى به شدت تحليل رفته بود و ديگر، حتى كارگزاران رده بالاى حكومتى در شهرستانها نيز، درمواردى دستورهاى مركز را به چيزى نمىگرفتند. (33) اين در حالى است كه در ابتداى پيروزى مشروطيت، ميزان احترام و وفادارى به دولت مركزى در جامعه چنان بالا بود كه در مواردى، حتى سران عشاير و طوايف كوچنده، كه هيچگاه در برابر حكومت مركزى تن به اطاعت نداده بودند، داوطلبانه خود را پيرو دستورهاى پايتخت معرفى مىكردند. فريدون آدميت در ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران به مكاتباتى ميان كنسول انگليس و سران عشاير فارس اشاره مىكند كه طى آن «چون انگليسيان راجع به امنيت فارس، شرحى به سردار عشاير نگاشتند، چنين جواب شنيدند: براى استرداد نظم بايد اوامر از جانب دولت متبوعه ايران برسد». مقام انگليسى كه ظاهرا انتظار اينگونه تبعيت و وفادارى نسبتبه دولت مركزى را از عشاير نداشته، از موضع انفعال اعتراف مىكند: «بلى، چنين است و دوستدار هم.... چنين تصورى نخواهد كرد كه خواستار امرى از جانب اجل عالى بشوم كه خلاف امر دولت متبوعه عالى باشد.» (34)
نتيجهگيرى
بدين ترتيب، بر مبناى الگوى ساختىكاركردى تالكوت پارسونز و با توجه به نگاه اجمالىاى كه به سير تحولات سياسىاجتماعى ايران در يكى دو سده اخير داشتيم، مىتوان گفت كه در ابتداى برهه مزبور، ورود عناصر و مفاهيمى از فرهنگ و تمدن غرب به ساحت انديشه و رفتار سياسى كشور ما، منجر به بروز دگرگونيهاى گستردهاى هرچند سطحى در گفتمان و فرهنگ سياسى شده است; پيدايش نگرشها و انتظارات جديد نسبتبه پديده سياست و دولت و نقش آن در حيات جمعى، از عمدهترين اين دگرگونيهاست. بارزترين نمودهاى اين تحول در فرهنگ سياسى را مىتوان در موارد زير برشمرد: قداستزدايى از قدرت و حكومت، چرخش نسبى در منشا مشروعيتحاكم از آسمان به زمين، نفى تبعيت مطلق از شاه، حق چون و چرا كردن در تصميمات و خطمشيهاى نظام سياسى، و مانند آن.
اين تحولات، هرچند نسبى و كمژرفا، تاثيرات شگرفى بر ساحت زندگى سياسى و روابط اجتماعى و نمونه اعلاى آن، يعنى رابطه جامعه و دولت گذاشت و بويژه از جنبه سلبى، تحولات چشمگيرى پديد آورد; كه مىتوان با تعبير «فروپاشى مبانى سنتى اقتدار» از آن ياد كرد. اما از نظر ايجابى، مديريت اين تحولات چندان كارآمد نبود كه قادر به ارائه تركيب جديد و همگونى از مبانى اقتدار، اعم از سنتى، دينى و عرفىقانونى، به ساحت زندگى سياسى باشد. در نتيجه، جامعه به نوعى دچار سرگشتگى و بلاتكليفى در برابر پديده قدرت و حكومتشد. زيرا تا پيش از اين دگرگونيها، نظام فرهنگى و مبانى اقتدار مركب از عناصر سنتى و دينى به واسطه برخوردارى از انسجام نسبى درونى و همخوانى و هماهنگى با ديگر عرصههاى زندگى فردى و اجتماعى، توان آن را داشت كه جامعه را، با موفقيت، به تبعيت از قدرت سياسى موجود فراخواند.
اما مبانى جديد كه از تركيبى شتابزده، ناهمگون و موزاييكوار ميان: 1)برخى از عناصر و مؤلفههاى سنتى، 2)آموزههاى دينى (با قرائت و برداشتى نو و سازگار با نگرشها و انتظارات جديد از سياست و حكومت) و 3)مفاهيم و الگوهايى از تجربه غرب در زمينه مردمسالارى و حكومت قانون تشكيل شده بود، قادر به هدايت و سمتوسو بخشيدن به رفتار جمعى در زندگى سياسى نبود و بيشتر، تشتت و ناهمگونى به بار مىآورد، تا همدلى و انسجام.
اين امر، استدلال كلى ما را در اين نوشتار، يارى مىرساند كه: از آنجا كه پذيرش و انقياد نسبتبه قدرت سياسى، بر مبناى يك رشته اصول و بنيانهاى فرهنگى و اعتقادى (مبانى اقتدار) صورت مىگيرد، چنانچه به هر دليل، تحولى اساسى در نظام فرهنگى به عنوان بخشى از نظام اجتماعى ايجاد شود و اين دگرگونى با پاسخى درخور، از سوى ديگر اجزاء نظام اجتماعى همراه نگردد، تعادل كل نظام برهم مىخورد و بىثباتى سياسى افزايش مىيابد.
از اين رو مىتوان گفت: 1)با توجه به تاثير مستقيم كيفيت و هيات تاليفى مبانى اقتدار بر زندگى سياسى، تحليل و تبيين محتوايى مبانى اقتدار در فرهنگ سياسى هر جامعه، شيوهاى قابلاتكا براى فهم تحولات سياسى اجتماعى آن جامعه است.
2)يكى از راههاى حفظ ثبات سياسى، ايجاد و گسترش همگونگى پايدار ميان اجزاء نظام اجتماعى در كل، و ميان مؤلفههاى تشكيلدهنده مبانى اقتدار، بهطور خاص است.
جستجوى هميشگى و نقادانه در ميان عناصر و مؤلفههاى سنتى اقتدار، و گزينش، پالايش و پروارسازى موارد قابل اتكاى آن در دنياى جديد، تلاش براى فهم روزآمد از آموزههاى دينى باعطف نظر به تحولات فرهنگىاجتماعى و پرسشهاى نو، و نيز برخورد فعالانه و گزينشگرانه با الگوها و مفاهيم وارد شده از ديگر فرهنگها و تمدنها، از جمله راهكارهايى هستند كه در اين زمينه مىتوان براى حفظ هوشيارى سياسى و اجتناب از غافلگير شدن در برابر نتايج و پيامدهاى تحولات زيرسطحى و آرام فرهنگى برشمرد.
پىنوشتها:
1. گزارش نسبتا جامعى از نظريههاى مربوط به تحليل انقلاب اسلامى، در اثر ذيل آمده است: حميرا مشيرزاده، «نگرشى اجمالى به نظريههاى انقلاب در علوم اجتماعى»، در: مجموعه مقالات انقلاب اسلامى و ريشههاى آن(1)، قم، معاونت امور اساتيد نهاد نمايندگى رهبرى در دانشگاهها، 1374، ص15-85.
2. بررسى ممتعى از معانى مختلف «اقتدار» در فصل پنجم از كتاب فلسفه سياسى، ويراسته آنتونى كوئينتن آمده است. اما بهطور خلاصه، در بيان تفاوت ميان قدرت و اقتدار، گفته شده است: قدرت يعنى توانايى تامين اطاعت، و اقتدار يعنى حق چشمداشت اطاعت.
3. براى شاخصهاى ثبات سياسى، از جمله ر.ك: ساموئل هانتينگتون، سامان سياسى در جوامع دستخوش دگرگونى،ترجمه محسن ثلاثى، تهران، نشر علم، 1370، ص6 و 28-23.
4. مونتى پالمر، لارى اشترن، چارلز گايل، نگرشى جديد به علم سياست، تهران، دفتر مطالعات سياسى و بينالمللى، 1371، ص103-102.
5. پيشين.
6. مستدلترين و علمىترين تلاش را در اين راه، آيتالله ميرزا محمد حسين نائينى در تنبيه الامة و تنزيه الملة به انجام رسانده است.
7. ر.ك: Robert Dowse & John Hughes, Political Sociology, 1986, ch. 2, نيز: جورج ريتزر، نظريه جامعهشناسى در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثى، تهران، انتشارات علمى، 1374، ص118.
8. غلامعباس توسلى، نظريههاى جامعهشناسى، تهران، سمت، 1369، ص189.
9. پيشين، ص188.
10. جورج ريتزر، پيشين، ص131; نيز غلامعباس توسلى، پيشين، ص187-186.
11. جورج، ريتزر، پيشين، ص132-131.
12. غلامعباس توسلى، پيشين، ص187.
13. جورج ريتزر، پيشين، ص132-129.
14. پيشين، ص153-152.
15. پيشين، ص181.
16. پيشين، ص182.
17. پيشين، ص181.
18. پيشين، ص143-142. براى توضيح پيرامون سه مرحله مزبور، ر.ك: عماد افروغ، «خردهفرهنگها و وفاق اجتماعى»، نقدونظر، ش78، ص171-157.
19. جورج ريتزر، پيشين، ص143.
20. پيشين.
21. Micheal Thompson & ..., Cultural Theory, Boulder & ..., Westview Press, 1990.
22. همانگونه كه اشاره شد، در مكتب ساختىكاركردى پارسونز، يكى از كاركردهاى هر نظام سياسى يا اجتماعى، «تطبيق» است; يعنى اينكه نظام بايد بتواند خودش را با موقعيت و محيطى كه در آن قرار گرفته است تطبيق دهد و محيط را نيز با نيازهايش سازگار سازد. (جورج ريتزر، پيشين، ص131.)
23. تد رابرت گر، چرا انسانها شورش مىكنند، ترجمه على مرشدىزاد، تهران، پژوهشكده مطالعات راهبردى، 1377، ص207.
24 . پيشين، ص206-205.
25 . پيشين، ص207-208.
26 . پيشين، ص276.
27 . پيشين، ص277.
28 . براى مطالعه روند واگرايى روحانيت و حكومت قاجار، ر.ك: حامد الگار، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ترجمه ابوالقاسم سرى، چاپ دوم، تهران، توس، 1359.
29 . غلامحسين زرگرىنژاد، رسائل مشروطيت، تهران، انتشارات كوير، 1374، ص18-17.
30 . نقل از: ادوارد براون، انقلاب ايران، ترجمه احمد پژوه، ص171.
31 . محمدعلى همايون كاتوزيان، چهارده مقاله در ادبيات، اجتماع، فلسفه و اقتصاد، تهران، نشر مركز، 1373، ص191-190.
32 . محمد تركمان، رسائل، اعلاميهها، مكتوبات، ... و روزنامه شيخ شهيد فضلالله نورى، جلد اول، تهران، رسا، 1362، ص375-371.
33 . براى نمونه، ر.ك: محمدعلى همايون كاتوزيان، مصدق و مبارزه براى قدرت در ايران، ترجمه فرزانه طاهرى، تهران، نشر مركز، 1372، ص25و26.
34 . فريدون آدميت، ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران، تهران، انتشارات پيام، چاول، 1355، ص355.
.....................................................................................
منبع: فصلنامه نقد و نظر، شماره 21 و 22
شنبه 11 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 422]
-
گوناگون
پربازدیدترینها