محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830696359
مبانى اقتدار و زندگى سياسى (قسمت اول)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مبانى اقتدار و زندگى سياسى (قسمت اول)
خبرگزاري فارس: پذيرش داوطلبانه اصل موجوديت يك حكومت و نيز فرمانها و درخواستهاى آن از سوى اكثريتشهروندان، همان چيزى است كه در جامعهشناسى سياسى، «اقتدار» ناميده مىشود.
پيچيدگى كنشهاى اجتماعى، بويژه آنگاه كه ماهيتسياسى مىيابند، غالبا مانع از درك و فهم درست رفتارها و روابط موجود در جامعه مىشود. اين امر، در مواردى، پيامدهاى سياسىاجتماعى شگرفى دارد; بهگونهاى كه گاه مسير سرنوشتيك جامعه را تحت تاثير قرار مىدهد.
اهميت اين موضوع، بيشتر از آنجا سرچشمه مىگيرد كه در جوامع در حال توسعه، پس از مدتى الگوهاى شناختى و رفتارى جامعه، بويژه در ارتباط با پديده دولت و حكومت، چنان دستخوش دگرگونى مىشود كه فهم كنش و واكنشهاى شهروندان، حتى براى خود دولتهاى نوساز و توسعهگرا نيز مشكل و، در مواردى، نوميدكننده مىگردد.
نمونه بارز اين پديده، در سالهاى پايانى نظام پهلوى قابل مشاهده است كه شاه بهرغم تلاشهايى كه، به گمان خود، براى نوسازى كشور كرد با واكنش منفى شديدى از سوى جامعه و مردم روبهرو شد و سرانجام، از قدرت ساقط گرديد. درك اين رفتار سياسى مردم، چنان براى آخرين پادشاه تاريخ ايران، مشكل بود كه تا آخر عمر نيز نتوانست از پس تحليل آن برآيد و، بهناچار، آن را به خيانت و ناجوانمردى دولتمردان وقت آمريكايى در حق خود، نسبت مىداد.
چرا شاه، بهرغم تجربه كمابيش درازمدتى كه در امر كشوردارى داشت، از فهم و درك روند و فرآيندى كه موجب افول اقتدار نظام شاهنشاهى در ميان تودههاى مردم و، در نتيجه، پس زدن آن از سوى ملتشد، عاجز ماند؟
نويسندگان بسيارى كوشيدهاند تا براساس نظريههاى انقلاب رايج در علوم سياسى پاسخى براى اين سؤال و اصولا دلايل وقوع انقلاب اسلامى بيابند؛ كه از جمله مىتوان به تحليلهايى اشاره كرد كه براساس نظريههاى «توسعه نامتوازن» و «افزايش انتظارات» و مانند آن ارائه شده است. (1)
اما اين نوشتار، سر آن ندارد كه وارد مقوله بحث از دلايل و زمينههاى رخداد انقلاب اسلامى و يا هر انقلاب ديگرى شود و تنها در پى آن است كه با عطف نظر به موضوع مزبور و براساس ديدگاه مكتب اصالت فرهنگ، (Cultural Theory) ،به بررسى چگونگى تاثير بينشها و ارزشهاى فرهنگى بر رفتارهاى سياسى جامعه، بويژه در برابر دولت و حكومت، و نيز بازتابها و پيامدهاى آن در زندگى سياسى بپردازد. از اين ديدگاه، در شرايط آرمانى، فرهنگ سياسى و نظام سياسى هر كشور، به عنوان اجزاء يك نظام واحد اجتماعى، از گونهاى همخوانى و هماهنگى با يكديگر برخوردارند; بهطورى كه بروندادها، (out puts) و تصميمهاى نظام سياسى با سمتوسوى كلى شناختها، گرايشها و ارزشهاى سياسى مورد قبول جامعه سازگار است و جامعه با رضايت، به آن تن مىدهد.
پذيرش داوطلبانه اصل موجوديت يك حكومت و نيز فرمانها و درخواستهاى آن از سوى اكثريتشهروندان، همان چيزى است كه در جامعهشناسى سياسى، «اقتدار» ناميده مىشود. برخوردارى يك نظام سياسى از چنين موقعيتى، كه به معنى همسويى ميان باورها و ارزشها و كنشهاى جامعه و دولت است، زمينه مناسبى را براى پيگيرى اهداف و پيشبرد برنامهها در اختيار نظام سياسى قرار مىدهد تا بتواند با افزايش كارآمدى و دستيابى به اهداف، موقعيتخود را در جامعه تحكيم كند. البته در ادبيات سياسى، اقتدار از حوزه معنايى وسيعى برخوردار است. گاهى مترادف با مفاهيمى مانند: شكوه، صلابت، زيادهخواهى، قدرتطلبى، سلطه و مانند آن، به كار مىرود و گاه با معانىاى چون: صلاحيت، مرجعيت، اختيار، حجيت، داشتن قدرت انجام كارى مشخص، قدرت مبتنى بر رضايت و مانند آن همراه است.
از ديدگاه اين پژوهش، اقتدار، Authority) سلطه مشروع) عبارت است از نوعى رابطه آمريت و قدرت ميان صاحبان اقتدار و فرمانبران، به گونهاى كه حق اعمال آن از سوى فرمانبران (مردم) مورد پذيرش قرار گرفته باشد و داوطلبانه به آن تن دردهند. (2) در واقع، از تجمع دو مؤلفه مقبوليت (پذيرش اصل موجوديت نظام سياسى) و كارآمدى (باور به توانايى نظام سياسى در انجام وظايف و دستيابى به اهداف) ، «اقتدار» نظام سياسى به دست مىآيد.
از پيامدها و نتايج اقتدار نظام سياسى، پيدايش و افزايش شاخصهاى «ثبات سياسى» است كه از جمله به موارد زير مىتوان اشاره كرد: مشاركت در امور همگانى، اعمال نظارت عمومى، قانونمند شدن قدرت دولت، وجود اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه، احترام به قانون و رعايتحقوق و تكاليف، رضايت نسبى از عملكرد نظام سياسى و.... (3)
آنچه تاكنون گفته آمد، فرآيند نظرى و انتزاعى بحث، آن هم در شرايط آرمانى، است. اما اين فرآيند در عالم خارج، از چه ساز و كارهايى برخوردار است و چگونه تحقق مىيابد؟ چگونه و در چه صورت، يك نظام سياسى مستقر، دستخوش بىثباتى سياسى مىشود و با بحران مواجه مىگردد؟ ميزان اقتدار يك حكومت چه تاثيرى بر ثبات يا بىثباتى سياسى جامعه و كشور دارد؟ آيا مىتوان ميان شناختها، باورها، ارزشها و گرايشهاى عمومى يك جامعه به عنوان زيرساختهاى اقتدار نظام سياسى و ثبات يا بىثباتى سياسى كشور، ارتباطى برقرار كرد؟
پذيرش يا رد يك نظام سياسى و سياستها و خطمشيهاى آن از سوى جامعه، معمولا از رهگذر اصول و بنيانهايى صورت مىگيرد كه ريشه در فرهنگ جامعه دارند و به صورت اصول راهنما، حيات جمعى را سمتوسو مىبخشند. اين اصول و بنيانها را مىتوان «مبانى اقتدار» ناميد. مراد از مبانى اقتدار، عناصر و مؤلفههايى است كه از تاريخ و فرهنگ جامعه برخاسته و غالبا در هياتى تاليفى و تركيبى، پايه و اساس پذيرش و استحكام قدرت سياسى را تشكيل مىدهند. مبانى اقتدار در قالب گزارههاى كلى و غالبا غيرصريح، به شهروندان مىگويد كه نسبتبه اصل موجوديت نظام سياسى چه موضعى اتخاذ كنند و براى نمونه، از آن حرفشنوى داشته باشند، يا دستورهايش را ناديده انگارند و به مخالفتبا آن برخيزند.
ماهيت مبانى اقتدار، بسته به نوع فرهنگ سياسى هر جامعه، متفاوت و گونهگون است. در مجموع، سهنوع فرهنگ سياسى بازشناسى شده است: محدود، تبعى و مشاركتى. ملاك و معيار اين تقسيمبندى، در وهله اول به ميزان آگاهى افراد جامعه از نظام و پديدههاى سياسى پيرامون خود و نيز كيفيت تعامل آنان با نظام سياسى، از يثحمايتها/تقاضاها، باز مىگردد. در فرهنگ سياسى محدود، آحاد جامعه نسبتبه نظام سياسىاجتماعىاى كه در آن مىزيند، آگاهى چندانى ندارند و از هويت و سرنوشت جمعى خويش، بهعنوان يك ملت، بىخبر و نسبتبه آن غيرحساسند. در فرهنگ سياسى تبعى، هرچند ميزان آگاهى افراد افزايش يافته، اما بازهم جامعه فاقد قدرت تعامل با دولت و تاثيرگذارى بر روند تصميمسازى نظام سياسى است و اصولا با پديده قدرت و سياست، منفعلانه برخورد مىكند. در فرهنگ سياسى مشاركتى، شهروندان از هويت جمعى خويش آگاهند و در تعيين سرنوشت جامعه، حضور مؤثر دارند; در اينگونه جوامع، هويتهاى ملى جاى وفاداريهاى قومى و محلى را تا حدود زيادى گرفته است و شهروندان نقش فعالى در فرآيند تصميمسازى و بويژه نظارت بر قدرت، ايفا مىكنند. آنان نظام سياسى را براساس عملكردهايش مورد حمايت/پرسش قرار مىدهند و تقاضاها و درخواستهاى خويش را فعالانه دنبال مىكنند.
روشن است كه هيچيك از اين فرهنگهاى سياسى سهگانه، به اين صورت ناب و خالص، ( Ideal Type) در عالم خارج وجود ندارد و در واقع، تركيبى از آنها به صورت فرهنگهاى سياسى محدودتبعى، محدودمشاركتى و تبعىمشاركتى، در زندگى سياسى قابل مشاهده است. (4) هريك از اين فرهنگهاى سياسى، دربردارنده تركيب خاصى از باورها، (Cognitions) ،ارزشها، (Values) و شناختها و گرايشها، (Attitudes) است و برآيندى از اين سهعنصر، مبانى اقتدار متناسب با خود را در رفتار سياسى جامعه، باز توليد مىكند. براساس يافتههاى آلموند و وربا، فرهنگ سياسى محدودتبعى، غالبا در جوامع ابتدايى و عقبمانده به چشم مىخورد، در حالى كه فرهنگ سياسى محدودمشاركتى، در بسيارى از مناطق در حال توسعه عموميت دارد. (5)
بنابراين، مىتوان مبانى اقتدار را نيز در طيفى ميان دو فرهنگ سياسى محدود (جوامع ابتدايى) و مشاركتى (جوامع مدرن) دستهبندى كرد; بدين صورت كه در جوامع داراى فرهنگ سياسى محدود، مبانى سنتى اقتدار حكمفرماست و هرچه به سمت جوامع پيشرفتهتر مىرويم، مبانى نوين اقتدار (با محتواى عرفىقانونى) بيشتر آشكار مىگردد. تنها نكتهاى كه در اين ميان بايد اضافه كرد، اين است كه اديان داراى آموزهها و آرمانهاى دنيوى و اجتماعى (همچون اسلام، بهگفته ماركس وبر) ملاكها و معيارهاى خاصى را متناسب با آموزههاى خود وارد فرهنگ سياسى جامعه مىكنند كه اين ملاكها و معيارها، در مبانى اقتدار، خود را بازمىنماياند. از اين رو، در اينگونه جوامع بايد بابى نيز براى مبانى دينى اقتدار گشود كه از اهميت و وزن سياسى اجتماعى بالايى هم برخوردارند; هرچند، همانگونه كه اشاره شد، اين مبانى در عمل، با مبانى سنتى اقتدار درآميختهاند و بخشى از آن به شمار مىآيند. براى مثال، در تاريخ ايران، اصول و بنيانهاى اعتقادى، شناختى و ارزشىاى كه جامعه را به اطاعت از قدرت سياسى حاكم فرامىخوانده، غالبا تركيبى از مبانى سنتى و دينى اقتدار بوده است كه با شاخصهايى چون ضرورت وجود حكومت، قداست قدرت و موروثى بودن آن، لزوم اطاعت مطلق از حكومت، باور به رابطه حاكم با خداوند و جانشينى او در زمين و مانند آن، بازشناسى مىشود. با ورود عناصرى از مدرنيته به فرهنگ سياسى ايران در آستانه شكلگيرى جنبش مشروطيت، اين مبانى اقتدار با مؤلفههاى جديدى كه برگرفته از فرهنگ و تمدن غرب بودند همچون لزوم حاكميت قانون، مجلس قانونگذارى، برابرى و مساوات در برابر قانون و... تركيب گرديد و بتدريج، مبانى اقتدار در فرهنگ سياسى ايران را صورتى «منشورى» و تاليفى داد. بدينلحاظ، در فرهنگ سياسى ايران به طور انتزاعى، سهگونه مبانى اقتدار مىتوان برشمرد:
1) مبانى سنتى اقتدار; شامل عناصرى از خلق و خو و فرهنگ ايرانى از قبيل: پدرسالارى، شيخوخيت، مطلق بودن و قداست داشتن قدرت و....
2) مبانى دينى اقتدار; شامل مؤلفههايى برگرفته از متون و آموزههاى دينى كه با زندگى سياسى و حيات جمعى ارتباط مىيابند. همچون: لزوم حفظ كيان جامعه اسلامى در برابر خطر كفار، ضرورت سازگارى زندگى اجتماعى و حقوق فردى و عمومى با احكام شرع، جايگاه مجتهدان در زندگى سياسى و....
3) مبانى عرفىقانونى اقتدار; كه همراه با بخشى از آموزهها و مفاهيم و آرمانهاى مدرنيته وارد فرهنگ سياسى ما شد. نظير: آزادى، قانون اساسى، حاكميت اكثريت، تحديد اختيارات شاه و....
پيدايش مبانى عرفىقانونى اقتدار در عرصه حيات سياسى جامعه ايران، با تضعيف شديد مبانى پيشين اقتدار همراه گشت; به گونهاى كه نظام فرهنگى مستقر و جاافتاده پيشين برهم خورد، اما مبانى جديد نيز به جاى آن مستقر نگشت. در نتيجه، حالتى از «دورانگذار» بر فضاى سياسى جامعه غالب گرديد كه با گذشتبيش از يك سده، هنوز هم كموبيش، ادامه دارد. در اين ميان، مبانى سنتى اقتدار، كوشيده است تا بهرغم داشتن تضادهاى اساسى با بسيارى از مفاهيم و ارزشهاى مدرنيته با تحمل حضور صورى برخى از عناصر آن، مؤلفههاى اساسى خود را همچون ساخت عمودى قدرت، رابطه آمريت و تابعيت و... با روكشكارى، بازتوليد كند و حضور خود را در عرصه فرهنگ سياسى تداوم بخشد. گفتنى است كه سازگارى و همخوانى اين مؤلفهها با روحيات و خلقوخوى و در يك كلام، فرهنگ عمومى جامعه ايران، اين تداوم حيات را يارى رسانده است. اما مبانى دينى اقتدار، از آنجا كه هيچگونه تضاد ذاتىاى با نگرش نوين به صحنه عمل سياسى نداشت، توانستبا ارائه قرائتهاى نو از آموزههاى دينى، به گونهاى همزيستى، هرچند شكننده، با مبانى عرفىقانونى اقتدار ستيابد. (6)
به هر حال، نگارنده در اين مجال در پى توصيف و تبيين مبانى اقتدار و اقسام سهگانه آن نيست و تنها مايل است فرضيه خويش را، به لحاظ نظرى، به آزمون بگذارد كه: دگرگونى در مبانى اقتدار، چنانچه با پاسخ مناسبى از سوى نظام سياسى در بازتعريف رفتار و ساختار سياسى همراه نگردد، منجر به بروز بىثباتى سياسى در جامعه مىگردد.
حيات و كاركرد هر نظام سياسى، در محيطى آكنده از عوامل و زمينههاى گوناگون، اعم از شرايط داخلى و خارجى و نيز مؤلفههاى ذهنى و عينى، صورت مىپذيرد. عمدهترين اين مؤلفهها از ديدگاه ما، زمينههاى فرهنگى، و در اين خصوص، فرهنگ سياسى است. در صورت بروز دگرگونى اساسى در هريك از اين زمينهها، نظام سياسى ناچار استبه گونهاى خود را با شرايط جديد منطبق سازد. اين انطباق اعم از ايجاد دگرگونى در درون نظام سياسى و يا تلاش براى تغيير شرايط بيرونى است. در غير اين صورت، مؤلفههاى سازنده اقتدار يعنى مقبوليت و كارآمدى دچار اختلال مىشوند. ادامه اين روند، اساس موجوديت نظام سياسى را به چالش كشانده، جامعه را رودرروى دولت قرار مىدهد; كه اين خود، بىثباتى سياسى را به دنبال مىآورد.
آشكار است كه اين شيوه تحليل و تبيين تحولات سياسىاجتماعى، به كل از ديدگاههاى ديگر، همچون شيوه تحليل ماركسيستى و مكاتبى كه زيرمجموعه نظريههاى مبتنى بر كشمكش قرار مىگيرند، دور و بيگانه است. توضيح آنكه، در نظريههاى جامعهشناختى دو رهيافت كلان وجود دارد; رهيافت كاركردگرا (مبتنى بر توافق) و رهيافت تعارضاجبار (مبتنى بر كشمكش). مبناى اين دو رهيافت، دوگونه برداشت از ماهيت جامعه و حيات اجتماعى است. نظريههاى مبتنى بر توافق، اصولا ديدى خوشبينانه نسبتبه حيات اجتماعى دارند و اجماعنظر در مورد اهداف جامعه و نيز ابزار رسيدن به اين اهداف را اصل مىدانند و بيشتر به ثبات و تعادل اجتماعى مىپردازند. رهيافت دوم، تعارض و كشمكش را در سرشتبشر يا در ذات جامعه ريشهيابى مىكند و نظم اجتماعى را حاصل و برآيند تعامل نيروهاى نابرابر موجود در جامعه مىداند. (7) بنابراين، از ديدگاه نخست، ادامه حيات و بقاى پديدهها، از جمله جامعه و نظام سياسى، منوط به حفظ سازگارى و همخوانى درونى اجزاء و مؤلفههاى آنهاست; در حالى كه براساس ديدگاه دوم، اين امر، حاصل كشاكش و مبارزه اجزاء و عناصر مزبور تلقى مىشود. همچنين دگرگونيهاى اجتماعى از ديدگاه نخست، داراى آهنگى كند و سامانمند است; برخلاف نظريههاى مبتنى بر كشمكش، كه آن را داراى آهنگى سريع و نابسامان مىدانند.
از ميان مكاتب زير مجموعه نظريه كاركردگرا، مكتب كاركردگرايى ساختارى از ظرفيت و توان بيشترى براى پوشش نظرى نوشتار حاضر، برخوردار است. همچنين از ميان قرائتهاى مختلفى كه در چارچوب نظريه مزبور ارائه شده است همچون نظريه رابرت مرتون، برانيسلاو مالينوفسكى، رادكليف براون، تالكوت پارسونز و... مورد اخير (كاركردگرايى ساختارى پارسونز) به لحاظ تكيهاى كه بر فرهنگ، در تبيين و تحليل حيات اجتماعى، دارد از تناسب و هماهنگى بالايى با موضوع مورد نظر ما (تاثير دگرگونى در بنيانهاى فرهنگى بر نظم اجتماعى) بهرهمند است. پارسونز جامعه را نظامى متشكل از عناصرى به هم پيوسته مىداند كه علتبقاى آن، وحدت ناشى از «توافقهاى ضمنى بر سر ارزشهاى مشترك» است. موضوع اصلى مطالعه او، نظم و ثبات اجتماعى است و در اين ميانه، نظام فرهنگى به عنوان «تجهيزكننده كنشگران به هنجارها و ارزشهايى كه آنها را به كنش برمىانگيزند» و نيز به عنوان شيرازه وفاق اجتماعى و تنظيمكننده رفتار عامل انسانى در تعامل ميان ساختارهاى متعدد و متنوع «نظامكنش»، از اهميت و نقش محورى برخوردار است.
از ديدگاه مكتب ساختارگرايى كاركردى، نظام اجتماعى چونان مجموعهاى سيستميك تصور مىشود كه اجزاء آن با يكديگر در تعامل (كنش متقابل) بوده، در روابط ميان آنها تعادل برقرار است. در اين ميان، فرهنگ عنصرى اساسى در تعريف نظام اجتماعى و كاركرد آن به شمار مىآيد. «نظام اجتماعى عبارت است از نظام كنشهاى متقابل در يك محيط معين بين عاملهاى انگيزهدارى كه در درون يك فرهنگ با هم در ارتباطند.» (8) پارسونز در تاكيد بر نقش فرهنگ تا آنجا پيش مىرود كه مهمترين كاستى مطالعات اجتماعى انديشمندان بزرگى چون دوركيم، پارهتو، ماركس، و حتى هابز و لاك را در نظر نگرفتن اهميت و نقش اين عنصر در رابطه با كل نظام اجتماعى مىداند.(9)
او معتقد است كه هر نظامى براى ادامه حيات، بايد چهار كاركرد و تكليف را به طور همزمان انجام دهد:
1) انطباق و سازگارى با محيط، :(adaption) هر نظامى بايد خودش را با موقعيتى كه در آن قرار گرفته است تطبيق دهد. يعنى بايد خودش را با محيطش تطبيق دهد و محيط را نيز با نيازهايش سازگار سازد.
2) دستيابى به هدف، :(goal achievement) يك نظام بايد هدفهاى اصلىاش را تعيين كند و به آنها دستيابد.
3) حفظ يكپارچگى، :(integration) هر نظامى بايد روابط متقابل اجزاء سازندهاش را تنظيم كند و به رابطه ميان چهار تكليف كاركردىاش نيز سر و صورتى بدهد.
4) نگهداشت الگو، :(pattern maintenance) هر نظامى بايد انگيزشهاى افراد و الگوهاى آفريننده و نگهدارنده اين انگيزشها را ايجاد، نگهدارى و تجديد كند. (10)
متناسب با اين چهار كاركرد، چهار نظام كنش وجود دارد كه هريك به ترتيب، با يكى از كاركردهاى مزبور در پيوند است: ارگانيسم زيستشناختى (رفتارى)، نظام شخصيتى، نظام اجتماعى و نظام فرهنگى.
ارگانيسم زيستشناختى، نوعى نظام كنش است كه كاركرد تطبيقىاش را از طريق سازگارى و تغيير شكل جهان خارجى انجام مىدهد. نظام شخصيتى، كاركرد دستيابى به هدف را از طريق تعيين هدفهاى نظام و بسيج منابع براى دستيابى به آنها انجام مىدهد. نظام اجتماعى، با تحت نظارت درآوردن اجزاى سازندهاش، كاركرد يكپارچگى را انجام مىدهد. سرانجام، نظام فرهنگى، كاركرد سكون را با تجهيز كنشگران به هنجارها و ارزشهايى كه آنها را به كنش برمىانگيزند، انجام مىدهد. (11)
از ميان اين چهار نظام كنش، نظام فرهنگى از اهميتبيشترى در درك تحولات كل نظام، برخوردار است:
برحسب اصل اخير [ كاركرد چهارم]، نظام فرهنگى بر جنبههاى ديگر جامعه نظارت دارد و اگر بخواهيم تحولات جامعه را درك كنيم، نخستبايد به تحولات فرهنگى توجه كنيم.... پس كليد [فهم] نظريات پارسنز توجه به اين دو نكته است: اول، نظام فرهنگى و تاثير آن بر رفتار فرد; دوم، نيازهاى كاركردى كل نظام اجتماعى. (12)
همانگونه كه مىبينيم، مكتب ساختىكاركردى پارسونز، براى حفظ تعادل و ثبات و نظم اجتماعى، نقشى اساسى قائل است. در حالت آرمانى، پذيرش داوطلبانه «همه ارزشهاى شايسته» از سوى كنشگران، جامعهاى را مىسازد كه «نيازى به اعمال زور خارجى بر كنشگران نداشته باشد». (13) از اين ديدگاه، جامعهاى كه فاقد توافق ارزشى ميان اعضا باشد، جامعه به معناى واقعى نيست. (تاكيدها از ماست)
تاكيد پارسونز بر «فرهنگ، هنجارها و ارزشها» تا آنجاست كه يكى از انتقادهاى عمده منتقدان او را همين نكته تشكيل مىدهد; آنها معتقدند كه «در اين نظريه، آدمها در قيد و بند نيروهاى فرهنگى و اجتماعى در نظر گرفته مىشوند». (14) «بنابر نظريه كاركردگرايى ساختارى، اساس پيوند اجتماعى را ارزشها و هنجارهاى مشترك و مورد توافق ضمنى اعضاى جامعه فراهم مىكنند.» (15)
آشكار شدن جايگاه فرهنگ در حفظ تعادل و كاركرد نظام اجتماعى، ما را به اين نكته رهنمون مىسازد كه اهميت دگرگونى در شاخصها و مؤلفههاى فرهنگى را دريابيم. هرگونه دگرگونى اساسى در شاخصهاى فرهنگى، در صورتى كه با تغييراتى سازگار با آن در ديگر اجزاء نظام پاسخ داده نشود، ممكن استبه اختلال در كاركرد كل نظام منجر گردد. زيرا:
در اين نظريه هر جزئى از نظام اجتماعى در ارتباط با اجزاء ديگر نظام در كل جامعه در نظر گرفته مىشود; به گونهاى كه هر تغييرى در يكى از اجزاء، موجب تغييرهايى در اجزاء ديگر نظام مىشود، تا آن كه توازن دوباره در كل نظام اجتماعى برقرار گردد. اگر اين تعادل و توازن دوباره برقرار نشود، سراسر نظام احتمالا دگرگون خواهد شد. (16)
تاملات روششناختى
ناگفته پيداست كه به خدمت گرفتن يك نظريه براى تبيين و تحليل پديدهاى سياسىاجتماعى به معناى انطباق جزء بهجزء مؤلفههاى ايندو (نظريه و پديده) بر يكديگر و نيز پذيرش تمامى الزامات و پيامدهاى نظرى و عملى آن نظريه نيست. همين قدر كه چارچوب كلى يك نظريه بتواند ويژگيهاى اصلى يك پديده را توضيح دهد، در استخدام آن نظريه و بهكارگيرى آن كفايت مىكند. بر ايناساس، تاكيد ما در اين پژوهش بر فرهنگ، به معناى ناديده گرفتن ديگر عوامل دگرگونى اجتماعى نيست.
نكته درخور تامل ديگر آن كه، مكتب ساختىكاركردى به لحاظ ذاتى، تمايل بسيارى به حفظ وضع موجود دارد و چندان با دگرگونى سازگار نيست. «كاركردگرايان ساختارى يا به دگرگونى توجه ندارند و [يا] در صورت توجه هم اين دگرگونى را داراى آهنگى كند و سامانمند مىدانند.» (17)
به نظر مىرسد كه اين توجه اندك به عنصر تحول و دگرگونى، از شرايط خاص تاريخى و سياسىاى سرچشمه مىگيرد كه در زمان طرح اين نظريه (دهههاى پنجاه و شصت ميلادى) بر جهان حاكم بود; بهگونهاى كه بيشتر نظريهپردازيها در عرصه علوم سياسى، روابط بينالملل و جامعهشناسى، متاثر از رقابتهاى شرق و غرب بود. در آن زمان، مكاتب زير پوشش ابرقدرت شرق، طرفدار دگرگونيهاى شديد و سريع در اوضاع جهان و كشورهاى مختلف بودند و در نظريههايى كه ارائه مىدادند اين نكته راهبردى را همواره مدنظر داشتند. در مقابل، مكاتب منسوب به اردوگاه غرب مىكوشيدند تا در قالب ارائه نظريههاى علمى، به حفظ وضع موجود و جلوگيرى از بروز دگرگونيهاى عميق و پرشتاب يارى رسانند. در واقع، اين نظريهها توجه اندكى به تحول و دگرگونى داشتند.
اما هدف اين نوشتار، تبيين «تحولات» سياسىاجتماعى با استفاده از رويكرد مكتب ساختىكاركردى است. از اينرو، بايد عنصر دگرگونى را در اين نظريه برجسته ساخت تا در پرتو آن بتوان كار بررسى را به پيش برد.
البته زمينههاى اين برجستهسازى در خود اين مكتب وجود دارد; از ديدگاه پارسونز، دگرگونى اجتماعى سمتوسويى تكاملى دارد و طى مراحلى تدريجى (تجمع، تمايزيافتگى و پيوستگى) (18) صورت مىپذيرد. در اين فرآيند دراز مدت، نظام ارزشى جامعه براى آنكه بتواند ساختارها و كاركردهاى متنوعى را كه در مرحله تمايزيافتگى به وجود آمدهاند پوشش دهد، ناچار استبهگونهاى تحول يابد و «به سطح بالاترى از عموميتبرسد، تا بتواند انواع گستردهتر هدفها و كاركردهاى خرده واحدهايش را مشروعيتبخشد». (19) اما به هرحال، پارسونز مىپذيرد كه همه جوامع، چرخه تكاملى يكسانى ندارند و برخى از آنها ممكن استبه دليل «كشمكشهاى داخلى»، نهتنها در نتيجه دگرگونى نظام فرهنگى به تكامل نرسند، بلكه دچار وضعيت «وخيمترى» نيز گردند. (20) اين امر ممكن است نتيجه دگرگونى نامتوازن، تنها در بخشى از نظام، و عدم پاسخدهى مناسب به آن از سوى ديگر اجزاء باشد.
آخرين نكتهاى كه به لحاظ روششناختى، در استفاده از الگوى پارسونز بايد مورد نظر قرار گيرد، بىتوجهى آن به تاثير عناصر خارج از نظام، در روند دگرگونى است; كه اين نيز در واقع به نوعى، به وضعيتخاص تاريخى و جامعهشناختى غرب، به عنوان خاستگاه اين نظريه، باز مىگردد. زيرا تحولات مزبور، همواره درونزا بوده و بدون فشار سياسى يا فرهنگى نيروهاى بيگانه صورت گرفته است. اما تجربه تاريخى و سياسى ما در نقطه مقابل غرب قرار دارد; تحولات و دگرگونيهاى جامعه ايران در يكى دو سده اخير، آشكارا تحت تاثير ورود عناصر و انديشههاى فكرى فرهنگى بيگانه، بويژه اروپايى، در وهله نخست، و فشارهاى سياسى و نظامى دولتهاى خارجى روس و انگليس در مرحله بعدى، به وجود آمده است. به عبارت ديگر، انديشه تحولخواهى و دگرگونىطلبى در كشور ما، از ابتدا تحت تاثير مشاهده پيشرفتهاى كشورهاى غربى و عقبافتادگى ايران جوانه زده است و انديشهها و مفاهيم وارد شده از غرب، سمتوسوى حركت تحولخواهانه ما را تعيين كرده است. به ديگر سخن، ما وضع موجود خويش را با عيار انديشه غير، محك زده و دريافتهايم و وضع مطلوبمان را نيز به اين ترتيب، با توجه به توضيحات فوق به نظر مىرسد كه با تغييراتى اندك در شيوه تحليل پارسونز، و با بهرهگيرى از اركان اصلى نظريه ساختىكاركردى وى، مىتوان به مطالعه موضوع مورد نظر، يعنى چگونگى تاثير دگرگونى در مبانى اقتدار بر زندگى سياسى بويژه بر شاخصهاى ثبات سياسى پرداخت.
تحليل از موضع ديدگاه اصالت فرهنگ
در مجموع، مىتوان گفت كه شيوه تحليل ما در اين پژوهش، به رويكرد برخى از انديشمندان علوم اجتماعى، بويژه رشتههاى علوم سياسى و روانشناسى اجتماعى، كه معتقد به ديدگاه اصالت فرهنگ هستند، نزديك مىشود. آنان معتقدند كه علت و معناى كنشها و رفتارهاى سياسى افراد را بايد در باورها، شناختها و گرايشها، و ارزشها و هنجارهاى مورد قبول آنان ريشهيابى كرد. چرا كه بهرغم انكارناپذير بودن تاثير عوامل و مؤلفههاى عينى، در نهايت، آنچه رفتار انسانها را سمتوسو مىدهد و كنش آنان را معنادار مىسازد، عامل ذهنى يعنى فرهنگ است. (21) در زمينه كنشها و رفتارهاى سياسى نيز موضوع به همين شكل است.
پديدههايى مانند انقلاب، شورش، بىثباتى سياسى و... ضمن آن كه از زاويه تاثير عواملى همچون فقر، بيكارى، تورم و مانند آن قابل بررسى و مطالعهاند، از منظر نگاه انسان كنشگر نيز قابل تحليل مىباشند. به اين معنى كه نوع نگاه انسان به پديدههاى مزبور و امثال آن، و همچنين ارزشداورىاى كه نسبتبه كل نظام و جامعه دارد، در نوع واكنشى كه نسبتبه اين پديدهها، براى مثال، از خود بروز مىدهد، حرف اول را مىزند. به همين دليل است كه در برخى از جوامع، به خاطر بالا بودن سطح وفاق جمعى، علىرغم وجود تمام يا برخى از شاخصهاى مذكور، هيچگونه بىثباتى و بىنظمى سياسىاجتماعىاى رخ نمىدهد.
بر اين اساس، تحول و دگرگونى در شاخصهاى فرهنگ سياسى هر جامعه، بازتابهاى گسترده كوتاهمدت يا بلندمدتى در عرصه رفتارهاى سياسى افراد آن جامعه خواهد داشت. چرا كه با دگرگونى در اين شاخصها يعنى باورها، ارزشها و شناختها و گرايشها بينش و نگرش فرد نسبتبه جامعه و نظام سياسى و پديدههاى مربوط به آن دچار تغيير و تحول مىشود و ممكن است پديدههايى را كه تا آن زمان بسيار طبيعى و عادى تلقى مىكرده، اكنون با ترديد و پرسش بنگرد و در آنها چون و چرا روا دارد.
براى نمونه، پديده انقياد و تبعيت در برابر يك نظام سياسى خاص و عوامل و كارگزاران آن، ممكن است در اثر عادت يا برخى آموزههاى خاص، براى افراد جامعهاى امرى بسيار طبيعى و عادى جلوه كند; تا حدى كه اعمال ظالمانه و زورگويانه آنها را نيز از سر ناچارى بپذيرند و پيش خود اينگونه رفتارها را از لوازم و تبعات گريزناپذير حكومتبدانند. اما اگر تصور كنيم كه در همين جامعه، در اثر پيدايش افكار و انديشههاى نو درباره وظايف و اختيارات حكومت و نيز حقوق و تكاليف شهروندان، افراد نگرش جديدى نسبتبه نقش و حق خويش و همچنين محدوده وظايف و اختيارات حكومت پيدا كنند، به گونهاى كه ديگر نه مردم، «رعيت» انگاشته شوند و نه حاكمان، داراى حق حكومت علىالاطلاق، در اين صورت مىتوان انتظار داشت كه افراد اين جامعه بتدريج در مقابل رفتارهاى ظالمانه كارگزاران حكومت از خود عكسالعمل نشان دهند و اقتدار آنان را با چالش مواجه سازند.
از اين نمونه فرضى مىتوان چنين نتيجه گرفت كه پايههاى اقتدار هر نظام سياسى، در وهله نخستبر شالوده انديشه و فرهنگ مردم ايستاده است و چنانچه تحول و دگرگونىاى در اين لايهها صورت پذيرد، و نظام سياسى از آن بىخبر بماند و خود را متناسب با آن تجديد سازمان نكند، (22) دير يا زود، با تكانههاى سختى روبهرو خواهد شد.
تحول در نظام ارزشى و بىثباتى سياسى
از همين جاست كه برخى از نويسندگان، مانند تد رابرتگر، در تحليل پديدههايى نظير خشونت جمعى و سياسى از بحث صرفا اقتصادى يا روانشناختى پا را فراتر گذاشته و حتى نظريه انقلاب ديويس را كه مبتنى بر «محروميت نسبى» از ديدگاه اقتصادى است، گامى به پيش مىبرد و فهم و درك انسانها از موقعيتشان و انتظارات فزاينده آنان را حتى در صورت فقدان محروميت واقعى عامل مؤثرى در بروز خشونت مىشناسد و بدينگونه، نظريه وى وارد حوزه روانشناسى اجتماعى مىشود.
پژوهشگران فرهنگگرا، غالبا در تبيين ريشههاى خشونت جمعى و بىثباتى سياسى، سرچشمه آن را به از ميان رفتن انسجام عقيدتى، يعنى از ميان رفتن ايمان انسان به اعتقادات و هنجارهاى حاكم بر تعامل اجتماعى، نسبت مىدهند.
نارضايتى از نظم اجتماعى هنگامى بروز مىكند كه افراد، ديگر ارزشها و هنجارهايى را كه نظم بر پايه آن بنيان يافته است، بهترين و تنها ارزشها و هنجارهاى ممكن ندانند. توافق بر سر ارزشها و هنجارهاى اجتماعى، جوهره همبستگى اجتماعى است. (23)
بدينسان، دگرگونى نظام ارزشى و عقيدتى حاكم بر جامعه به طور مستقيم بر شيوه تعاملات و ارتباطات سياسىاجتماعى موجود در جامعه تاثير مىگذارد و عالىترين نوع رابطه سياسى را، كه به رابطه جامعه با نظام سياسى و حكومت مربوط مىشود، تحت تاثير قرار مىدهد. اما
نظامهاى عقيدتى بندرت در خلا اجتماعى انسجام خود را از دست مىدهند. واگرايى عقيدتى معمولا پيامد شرايط ديگرى است: تماس يك فرهنگ با عملكردها يا باورهاى نامتجانس يا به طور معمول تر، از ميان رفتن بلندمدت ساير ارزشها به دليل سوء كاركرد ساختارى يا تحول زيستبومى. (24)
همچنين از ميان رفتن انسجام عقيدتى ممكن است در نتيجه «ظهور نظامهاى عقيدتى رقيب» صورت گيرد. (25) تضعيف نظام فرهنگى و انسجام عقيدتى، متزلزل شدن پايههاى اقتدار سياسى را در پى دارد و تزلزل مبانى اقتدار، بىثباتى و بىنظمى را به همراه مىآورد. به عكس، تحكيم اقتدار سياسى به همان معناى مورد نظر اين نوشتار تمايل به رفتارهاى خارج از قانون و نظم را كاهش مىدهد و اين امر به نوبه خود، باعث افزايش ثبات سياسى و وفاق اجتماعى مىگردد.
كيم در تحقيق مصاحبهاى خود با چهلوپنج پاسخگوى آمريكايى، رابطه منفى آشكارى را ميان آنچه «اقتدار داشتن» مىنامد و ابراز تمايل به مشاركت در خشونت ضد حكومتى يافت. اقتدار داشتن به عنوان ميزانى كه پاسخگويان فكر مىكردند بروننهادههاى حكومت (دستورالعملها) بايد قطعى قلمداد و پذيرفته شود، تعريف شده است. هرقدر كه اين آمريكاييان حكومت را مقتدرتر و مشروعتر مىدانستند، كمتر تمايل به حمله به آن پيدا مىكردند. همچنين جا دارد به مطالعه تجربى درباره تمايل دانشجويان كالج ميدوسترن به پيوستن به آنچه به نظرشان يك جماعت واقعى بىاعتنا به قواعد دادرسى بود، اشاره كنيم; تمامى كسانى كه آماده انجام اين كار بودند گفتند كه گمان مىكردند قانون در مقابل جنايتكاران فرضى كارايى ندارد. در اين مثال، خشونت جنبه سياسى نداشت، بلكه بىاعتمادى به كارايى نظام قضايى مشاركتبالقوه در آن را تسهيل كرده بود. (26) (تاكيدها از ماست.)
از مطالعات مذكور مىتوان به اين جمعبندى رسيد كه در جوامعى كه مبانى اقتدار، داراى ماهيتى قانونى و عقلانى است، عدم اعتماد به قابليت و كارايى تمام يا بخشى از نظام سياسى، مىتواند زمينهساز عدم پذيرش بروندادهاى آن و، در نتيجه، كاهش اقتدار نظام گردد. اما در جوامعى كه فاقد انسجام و همگونگى در مبانى اقتدار باشند، بدين معنى كه مبانى اقتدار سنتىشان دستخوش تحول و دگرگونى گرديده و مبانى جديد اقتدار نيز هنوز مستقر و مستحكم نشده باشد، اين ناهمگونى و عدمانسجام مىتواند موجب كاهش اقتدار حكومت و، در نتيجه، بروز بىثباتيهايى چون خشونتسياسى گردد.
فون در مدن، [Von der Mehden] در مطالعهاى درباره خشونتسياسى در برمه و تايلند، سطوح نسبتا بالاى خشونتسياسى در برمه را عمدتا ناشى از ويرانى الگوهاى اقتدار سنتى مشروع بر اثر استعمار مىداند. (27) (تاكيد از ماست.)
زمينههاى اجتماعى كنش سياسى متقابل ميان جامعه و دولت در دوران مدرن دستخوش تحولاتى شده است و دگرگونى در شناختها، ارزشها و هنجارهاى سياسى، در جوامعى كه به نوعى با پديده مدرنيته مواجه شدهاند، مبانى اقتدار موجود در جامعه را كه غالبا مبتنى بر ارزشهاى سنتى هستند، به چالش كشيده است. «ويرانى الگوهاى اقتدار سنتى» با سست كردن ساخت و رابطه قدرت و فروپاشى اقتدارهاى موجود در اينگونه جوامع، زمينه مناسبى را براى ظهور و بروز بىنظمى و عدمثبات فراهم مىكند; كه قاعدتا بايد با جايگزينى مبانى جديد اقتدار متناسب با دگرگونيهاى صورت پذيرفته در شاخصهاى فرهنگ سياسى جامعه اين معضل برطرف گردد. بهطور طبيعى، نهادهاى سياسى و ساخت قدرت بايد به گونهاى خود را تجديد سازمان و با مبانى جديد اقتدار هماهنگ كنند كه بتوانند از سوى بدنه جامعه مورد پذيرش و قبول قرار گيرند.
ادامه دارد/
شنبه 11 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]
-
گوناگون
پربازدیدترینها