واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (7) نويسنده: غلامرضا خاركوهي(1) پاناما جهنمي ديگر به هر حال شاه و همراهانش با اكراه و بي ميلي در تاريخ 24 آذر 1358وارد كشور پاناما شدند كه به دنبال آن، عده بسياري از مردم اين كشور همانند ساير كشورهايي كه شاه پس از فرارش رفته بود شديداً معترض حضور او شدند، چون او و عمر توريخوس- ديكتاتور پاناما- را عامل دست پرورده و دست نشانده آمريکا مي پنداشتند كه البته اين اعتراضات توسط گارد ملي پاناما سركوب شد. خانم فريده ديبا مي گويد: محل اقامت ما در پاناما جزيره كونتادورا بود. پس از خروج [از] هواپيما سوار بر يك هلي كوپتر شديم و به كونتادورا رفتيم. جزيره كونتادورا متعلق به شخصي به نام گابريل لوئيس بود كه در سال 1960 آن را خريد و تبديل به يك جزيره توريستي و تفريحي كرده بود. ويلاي محل اقامت شاه ويلاي مجلل و سفيد و با سقف هاي سفالين قرمز بود. جلو ويلا با شيبي آرام به طرف ساحل دريا مي رفت و به شن هاي ساحلي مي پيوست. در اين ويلا سه اتاق مجزا هم بود كه به محافظان پانامايي شاه اختصاص داده شده بود. پس از استقرار در ويلا و صرف نهار، سفير آمريکا در پاناما با آقاي آمبلر ماس به اتفاق مالك جزيره (گابريل لوئيس) به ديدار شاه آمدند و خير مقدم گفتند. فردا هم امير (عمر توريخوس) براي ديدن شاه آمد. عمر توريخوس آدمي بسيار بي ادب بود و به هيچ وجه آداب گفت و گوي سياسي را رعايت نمي كرد. ديدار او با شاه ملاقاتي بسيار دلسردكنند بود. توريخوس به محض ديدن شاه به او گفت: چطور شد كه شما از تخت سلطنت به جزيره كونتادورا سقوط كرديد؟! عمر توريخوس به اصطلاح مي خواست با شاه شوخي كند اما محمدرضا هيچ از اين شوخي خوشش نيامد و بيشتر اندوهناك شد. بعد توريخوس كه گويي براي عذاب دادن شاه به ديدارش آمده است، ادامه داد: من اگر جاي شما بودم در مملكتم باقي مي ماندم و همراه با فرماندهان وفادارم كشته مي شدم. توريخوس با اين جملات مي خواست به محمدرضا بفهماند كه او كار بدي كرده كه در مقام يك فرمانده ارتش نيروهاي خود را رها كرده و گريخته است. توريخوس شاه را با بي ادبي تمام چوپن مي ناميد. چوپن در اصطلاح مردم پاناما يعني تفاله پرتغالي كه آب آن را تا قطره آخر گرفته اند. توريخوس كه بي پروا با شاه صحبت مي كرد به او گفت شما درست مثل تفاله اي هستيد كه قدرت هاي بزرگ آب شما را گرفته و پس از آنكه خوب چلانده اند به بيرون پرتتان كرده اند. (2) اما جالب اينجاست كه بدانيم يكي از محققان انگليسي مي گويد: تنها چيزي كه توريخوس را به شاه علاقه مند كرد، همسرش فرح بود. ژنرال[عمر توريخوس] او را بسيار خواستني يافت و به چوچو [گروهبان گارد محافظ توريخوس و مامور مراقبت ورود شاه] گفت به فرح بگويد هر چيزي را كه بخواهد برايش تهيه خواهد كرد. چوچو گفت: بدين جهت من نزد ملكه [فرح] رفتم و اين مطلب را به او گفتم. روز بعد ژنرال گفت: باز هم به او بگو. گفت: ولي آقاي ژنرال! من كه ديروز به او گفتم! گفت: باز هم بگو، باز هم بگو. (3) خود فرح براي مادرش تعريف كرده: «عمر توريخوس اين مردك نيمه وحشي به من نظر سوء پيدا كرده بود و پيوسته به بهانه ديدن شاه به كونتادورا مي آمد و مزاحمم مي شد. او به من مي گفت شما هر چه بخواهيد من برايتان تهيه خواهم كرد، بهتر است اين مرد بيمار[شاه] را رها كنيد.» (4) اما عمر توريخوس تا آخرين روز اقامت شاه و فرح (59/1/3) در پاناما به آرزويش نرسيد و لذا آخرين دستورش را صادر كرد... پيام فرستاد كه هيچ كس حق ندارد به اتاق ملكه [فرح] دست بزند. او به يكي از دوستانش گفت: حال كه نتوانستم با او هم بستر شوم، دست كم مي توانم در ملحفه هاي او بخوابم. (5) ايام حضور شاه در پاناما هم مانند ساير كشورها برايش بسيار تلخ بود و زجر و شكنجه روحي اش دو چندان شده بود. در همين ايام بود كه موضوع استرداد شاه و مبادله با گروگان هاي آمريکايي در ايران، از سوي جمهوري اسلامي به شدت پيگيري شد، آن چنان كه شاه و خاندانش به وحشت افتادند. اين ترس تا بدان حد بود كه شاه حتي با وجود نياز ضروري و فوري به عمل جراحي (برداشتن طحال سرطاني اش) كشور پاناما را ترك كرد و البته از كشته شدن هم در پاناما واهمه داشت. چنانكه خود شاه مي گويد: در 12 ژانويه [22 دي 58] حكام تازه ايران، مرحله دوم جنگ بي رحمانه عليه من و تاريخ [!] را آغاز كردند و از دولت پاناما خواستند كه مرا بازداشت كند. اين حركت باعث تعجبم نشد، ولي ترديد ميزبانانم مرا حيرت زده كرد...در ماه فوريه هم اين بازي بي رحمانه ادامه پيدا كرد. در 7 فوريه [18 بهمن 58] وزير امور خارجه پاناما [به من] گفت كه من [شاه]، عملاً زنداني هستم، چون بدون اجازه پاناما نمي توانم از جزيره كونتادورا خارج شوم. كم كم فشار دولت چه مستقيم و يا غيرمستقيم افزايش مي يافت... روز به روز بيشتر احساس مي كردم كه تلاش هايي در جريان است تا مرا از بقيه دنيا منزوي كنند. هم كاخ سفيد و هم توريخوس به ستادم اطمينان داده بودند كه ما را گير كلاهبرداران نخواهند انداخت. توريخوس از اينكه بايد دايم به شكايت هاي ما رسيدگي كند به زحمت افتاده بود. وقتي همراهانم از بالا بودن قيمت ها شكايت كردند، كاخ سفيد قول داد به اين مسئله رسيدگي كند. ولي هرگز زحمتي به خود نداد... دروغ پردازي مطبوعات ادامه يافت و ميزبانان پاناماي هم آرام آرام ما را به ستوه مي آوردند. رفته رفته روشن مي شد كه پاناما ديگر يك پناهگاه دايمي [براي ما] نمي تواند باشد. (6) در سرزمين فراعنه و در آغوش فرعون ظاهراً زندگي در پاناما با همه مشكلاتي كه داشت باز هم در آن ايام دربه دري براي شاه قابل تحمل بود. اما آنچه بيش از همه از شاه از آن احساس خطر مي كرد، وحشت از استردادش به جمهوري اسلامي ايران بود. چنانكه خودش مي گويد: دولت پاناما داشت به بازي استرداد ما به ايران ادامه مي داد. دو وكيل مقيم پاريس، يكي فرانسوي و ديگري آرژانتيني از سوي رژيم جديد[ايران] اجير شده بودند تا كارهاي حقوقي استرداد را انجام بدهند... تصميم گرفتم اعطاي پناهندگي از سوي پرزيدنت سادات را بپذيرم ... سرانجام در قاهره فرود آمديم... در 28 مارس [8 فروردين 59] عمل جراحي انجام گرفت. طحال سرطان زده [من] به وزن چهارو نيم پوند رسيده بود و به توپ فوتبال بزرگي شباهت داشت. طحال در حال طبيعي به اندازه مشت آدمي است. وقتي به اندازه كافي حالم جا آمد و توانستم بيمارستان را ترك بگويم، در قصر قبه در شش ميلي شمال قاهره به خانواده ام پيوستم. (7) ثريا اسفندياري بختياري دومين همسر شاه (از سال 1329 تا 1336) در مورد اقامت شاه در اين به اصطلاح قصر قبه اهدايي سادات معدوم، در گفت و گو با اردشير زاهدي چنين مي نويسد: [گفتم:] اردشير! از او [شاه] برايم بگو! ... حالش چطور است، چه مي كند، در قاهره او كجاست؟ [اردشير زاهدي] با ناراحتي به من گفت: شاه در قصر قبه كه يك محل سكناي حكمرانان برگزيده عثماني بود و حدود چهارصد اتاق دارد، زندگي مي كند. تاسيسات اين قصر كهنه است و شيرهاي آب آن چكه دارد و تلفنش دايم قطع مي شود و مبل هايش فرسوده و رنگ و روي ديوارهايش هم رفته است. پرسيدم: چرا تا اين حد يك جوّ ملال و اندوه ؟ و چرا سكونت در اين قصر عظيم فرسوده؟ [اردشير زاهدي گفت:]- رئيس [جمهور مصر] چنين خواسته. خاموش ماندم، در يك لحظه كوتاه عظمت و انحطاط در نظرم مجسم شد. ميان اين دو چه فاصله كوتاهي است؟ (8) مرگ در نهايت دربه دري شاه پس از 18 ماه و 10 روز در به دري (در مصر، مراكش، جزيره باهاما، مكزيك، آمريکا، پاناما و باز هم مصر) و ديدن آن همه شكنجه روحي، خفت و خواري، بي مهري درباريانش، انزوا و سرگرداني، اوج گيري سرطان طحال، باج دهي، تقبل مخارج سنگين زندگي و ترس از كشته شدن و استرداد و ... عاقبت در ساعت 9 و 56 دقيقه صبح روز پنجم مرداد سال 1359، مطابق با 27 ژوئيه 1980 ميلادي در بيمارستان مصر درگذشت. ماروين زونيس محقق آمريکايي و صاحب كتاب شكست شاهانه مي گويد: [شاه] همه چيز را از دست داد. در 18 ماهي كه ميان آخرين فرار او از ايران و مرگش فاصله افتاد، فقط با يك مشاور زندگي كرد و او رابرت آرمائو يك جوان آمريکايي متخصص روابط عمومي بود كه در طي انقلاب، دوستش ديويد راكفلر، به او معرفي كرده بود. شاه پس از قريب 40 سال سلطنت، كس ديگري را نداشت. هيچ ايراني اي را در كنار خود نداشت تا تحمل سرنوشت را برايش تسهيل كند. (9) با مرگ شاه يكي ديگر از جنايتكاران دست پرورده و دست نشانده استكبار جهاني به سركردگي آمريکا به زباله دان تاريخ افتاد و موجي از شادي و شعف در دل محرومان و مستضعفان عالم به خصوص ملت ستم كشيده ايران پديد آمد. پس از مرگ خفت بار شاه، راديوي جمهوري اسلامي ايران چنين اعلام كرد: «محمدرضا پهلوي خون آشام قرن، بالاخره مرد.» اين خبرگزاري اضافه كرد: محمدرضا پهلوي، شاه شاهان و فرعون دوران مرد؛ شاه خائن در جوار قبر فراعنه باستاني مصر و در پناه سادات، در رسوايي، بدبختي و آوارگي و در همان حال نااميدي خوابيده كه فرعون و قشونش در دريا غرق شدند. (10) ـهان! اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان ايوان مداين را آيينه عبرت دان خاقاني پي نوشت ها : 1)تاريخ نگار انقلاب در استان گلستان و فوق ليسانس مديريت آموزشي 2)فريده ديبا، همان، ص470 3)ويليام شوكراس، همان، ص414. 4)فريده ديبا، همان، ص470. 4 5)ويليام شوكراس، همان، ص512. 6)محمدرضا پهلوي، همان، ص442-440. 7)همان، ص449-442. 8)ثريا اسفندياري بختياري، كاخ تنهايي، ترجمه اميرهوشنگ كاوسي، تهران، البرز، ص378. 9)ماروين زونيس، شكست شاهانه، ترجمه بتول سعيدي و اسمعيل زند، تهران، طرح نو، 1371، ص299. 10)ويليام شوكراس، همان، ص532. منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 647]