واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اسوه اخلاق و مردم داري(4) نويسنده:سعيد غياثي ندوشن، نويسنده كتاب تاريخ شفاهي زندگي و مبارزات شهيد دكتر سيد رضا پاك نژاد نگاهي به زندگي و فعاليتهاي مبارزاتي و سياسي شهيد دکتر سید رضا پاك نژاد جديت و پشتكار دومين استاندار يزد پس از انقلاب اسلامي، درباره جديتها وپيگيريهاي شهيد پاك نژاد در خصوص نيازمنديهاي مردم يزد اينگونه نقل مي كند: «يكي از چيزهايي كه بنده لازم مي دانم اينجا مطرح كنم، مسأله انتقال آب از هرات و مروست يزد بود كه ايشان بسيار پيگير بودند و اهتمام جدي نسبت به اين مسأله داشتند. بيشترين دغدغه اي كه من در شهيد احساس كردم و حضرت آيت الله صدوقي هم در اولين ديدار آن را مطرح كردند،بحث آبرساني به استان يزد بود و جز دغدغه هاي اصلي ايشان بود كه يكبار هم با دكتر پاك نژاد و حضرت آيت الله صدوقي رفتيم به منطقه جهت بازديد و مطالعه سرچشمه هاي آب كه البته مسائل و مشكلات زيادي هم وجود داشت. يادم است كه بحث ديگري كه وجود داشت موضوع كويرزدايي بودكه از بنده، آقاي قندهاري استاندار وقت سؤالاتي كردند و آقاي دكتر قبادياني پيگير مطالعات بودند و باز ايشان موضوع كويرزدايي را هم مسأله مهمي مي دانستند.»(47) «روز جمعه اي، ديدم كسي زنگ مي زند. ديدم دكتر پاك نژاد است گفتم: بفرماييد گفت: اگر امكان دارد بياييد در كتابخانه(كتابخانه وزيري) را باز كنيد چون در تهران از بنده سؤالي كرده اند و بايد جواب ايشان را بدهم شهيد، در طول ماه رمضان به مرخصي به تهران مي رفتند در آنجا بحثهايي را گروه هاي مختلف داشته اند كه اين مباحثه به مجادله كشيده مي شود و دكتر از آنجا كه خاخام يهودي ازبزرگان اسرائيلي خود كمك خواسته بود. در اين مباحثه، دكتر به يزد مي آيند تا بتوانند از كتابخانه استفاده كنند ايشان از من خواستند كه هر چه كتاب درمورد طور سينا و مسائل اين چنيني داري، برايم جمع كن. بنده ظرف يك ساعت توانستم 19 كتاب براي ايشان پيدا كنم. كتاب بيستم را كه داشتم جستجو مي كردم و تمام كتابها را روي يك ميز گذاشته بودم و صفحات مخصوصي را باز كرده بودم كه ديدم صداي دكتر ميآيد و دنبال بنده مي گردند و گفتند آقاي انتظاري كتابي برايم پيدا كردي؟ ايشان نشستند تمام مطالب را نوشتند روي يك دفتر و خداحافظي كردند ورفتند تهران و در آن مباحثه پيروز بيرون آمدند و اينقدر پشتكار داشتند در كارها و مخصوصاً بخاطر اين مبحث آمده بودند يزد.»(48) مردم داري و اخلاص «از لحاظ اخلاقي شهيد در يك خانواده متدين تربيت شده بود و با توجه به تربيت خانوادگي و ديني اي كه داشت علاقمند به دين ،و يك مسلمان واقعي بود در كار اخلاص داشت و براي خدا كار مي كرد و شخصي بسيار باهوش- از نظر سياسي- بود ودرك بسيار بالايي داشت و علاقمند به حضرت امام (ره) و انقلاب و رأي حضرت امام بود.»(49) «بنده ،فرزندي داشتم كه هم اكنون 44سال دارد يرقان داشت و دكتر پاك نژاد شب آمدند و تا صبح بالاي سر فرزند بنده بودند. شهيد اينقدر محبت داشت. ايشان گفتند خيار سبز بسيار خوب است بهشان گفتم در كتاب اولين دانشگاه، آخرين پيامبر شما هم نوشته است، گفتند درست است بنده يادم نبود و خوب شد شما يادآوري كرديد.»(50) «چيزي كه براي من خيلي جالب بود ،اين بود كه 60 درصد ازمراجعين مريض نبودند يك كسي كار در شيراز داشت، كسي كار در اين وزارتخانه و... جالب بود كه ايشان همه را معرفي مي كردند بنده گفتم: آقاي دكتر، شما اينها را كه معرفي مي كنيد، مي شناسيد؟ گفتند: نه نمي شناسم، ولي اين مردم فكر مي كنند كه مملكت در دست بنده است و همه گوش به حرف من مي كنند اگر معرفي نكنم دلشان مي شكند. اكثراً هم تا آنجا كه اطلاع دارم كارشان انجام مي شد چون به هر حال نيت ايشان خوب بود.»(51) «روزانه تمام وقت خود را بعد از طبابت به دنبال كار مردم بودند شهيد به واسطه مسئوليتي كه داشتم نامه هايم تعددي مي نوشتند. يك روز به ايشان گفتم: آقاي دكتر بعضي مواقع شما نامه هايي مي نويسيد كه از عهده من خارج است ايشان گفتند: نمي خواهم كسي را از خودم ناراحت كنم و اگر شما هم انجام نداديد بنده ناراحت نمي شوم. شهيد حتي در دوران وكالت نيز تمام تلاش خود را براي مردم مي كردند و اگر خودشان هم نمي توانستند كاري را انجام دهند نامه آن را سريعاً به وزير يا شخص مربوط ديگر مي نوشتند و پيگير كار مردم بودند و براي كساني تماس مي گرفتند كه خيلي از افراد تماس نمي گرفتند و ايشان براي كار مردم بيشتر از كار خود دل مي سوزاندند.»(52) يكي ازمكانهايي كه مي توان افراد را شناخت و به خصوصيات آنها پي برد محيط كاري آنهاست علي ثقفي دومين استاندار يزد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي درباره دكتر پاك نژاد چنين مي گويد: «اولين برخورد ما در استانداري يزد بود كه وقتي رفتم به آنجا بعضي از آقايان آمدند، مطالبي را داشتند كه به بنده منتقل كنند. از جمله آنها شهيد دكتر سيد رضا پاك نژاد بودند كه آمدند استانداري و با هم آشنا شديم. خيلي ايشان احترام و ادب كردند و واقعاً بنده را شرمنده روحيات و حسن خلق خود كردند كه ديدم چقدر انسان خدوم و متواضعي هستند. پيدا بود كه هيچ چيز براي او ارزش ندارد جز خدمت به مردم و از طرف ديگر به مسئولين و كساني كه مسئوليتهايي را عهده دار بودند و خدمتگزار نظام بودند. آن روز ملاقات ما طولاني نبود شايد در حد ده دقيقه يا يك ربع. استانداري يزد تفاوت زيادي با ساير جاهاي ديگر داشت و آن اينكه اصولاً مردم يزد مردمي سختكوش هستند وبسياركم توقع و با آنچه دارند زندگي خود را تأمين مي كنند و لذا خيلي با استانداري و دستگاههاي اداري كاري ندارند. پس يك آرامشي بر استانداري حاكم بود كه امكان فعاليت با تمركز زياد را براي استاندار فراهم مي كرد، مضاف براين نمايندگاني كه در استان بودند من جمله ايشان كه از همه بزرگتر بودند، پيدا بود كه واقعاً مي خواهد خدمت و كار كند به همين جهت زمينه را براي بنده كه استاندار بودم فراهم مي كرد تا بستر كار فراهم شود و مدتي كه در خدمت ايشان بودم مشورت خواستم در انتصابات و ساير مسائل ايشان از همه اطلاعاتش بيشتر بود كه چه چيزي نياز منطقه و استان است؛ خلاصه احساس آرامش مي كردم و لذت مي بردم.»(53) انصاف،عدالت و گذشت «يكبار، براي خواندن نماز رفتم به مسجد حظيره، ديدم ايشان بنده را صدا زدند و گفتند: بيا با شما كار دارم همراه دكتر، آيت الله فاضل لنكراني نيز بودند كه يزد تبعيد شده بودند.دكتر به من گفتند كه آن پيرمرد با پيرزني كه در مسجد ايستاده است را ديده اي؟ او مريض بود و من معاينه اش كردم ،اين هم نسخه اوست برو نسخه اش را بگير و به او بده .گفتم باشد بعد از نماز مي روم ايشان به من گفتند: نه اين كار از نماز اول وقت هم واجبتر است بعد از چند لحظه آيت الله لنكراني به من گفتند: اگر برادر شما معمم بود بنده قطعاً به او اقتدا مي كردم چرا كه در عدالتش هيچ شكي نداشتم.»(54) «يك روز مي خواستيم با آقاي دكتر برويم به محمود آباد يزد. دكتر رفت كنار ماشين خود و برگشت و گفت: ماشين روشن نمي شود رفتيم محمودآباد و برگشتيم و ايشان گفتند كه مي خواهم بروم شهرستان صدوق. من شما را به منزل مي رسانم و خودم با ماشين مي روم رفتند و يك استارت زدند ماشين روشن شد! گفتم: برادر چي شد كه آن موقع ماشين روشن نمي شد و الآن به سرعت روشن شد گفتند: حقيقت آن را بخواهي، آن موقع گربه اي در زير ماشين خوابيده بود و در گرماي تابستان نخواستم اين حيوان را فراري بدهم.»(55) «فردي تعريف مي كرد كه دكتر ماشيني داشت و ما سوئيچ آن را داشتيم و شب كه ماشين را درخيابان پارك مي كرد،ما مي رفتيم و سوار شديم و ماشين سواري ياد مي گرفتيم. يك شب ،پليس ما را گرفت و گفت: اين ماشين مال كيست؟ او ماشين را شناخت و گفت كه ماشين آقاي دكتر است و به هر حال ما را بردند ساعت سه نيمه شب، زنگ زدند به آقاي دكتر كه ماشينت را دزديده بودند و ما آن را پيدا كرده ايم. دكتر،معلم چند تا از آنها هم بود و در مدرسه ماشينش را سوار مي شدند. گفتيم ما را بزنيد. هر كاري مي خواهيد انجام دهيد ولي به ايشان ما را نشان ندهيد. دكتر آمد اصلاً به ما نگاه نكرد و گفت: من خودم به آنها سوئيچ داده ام و اينها بچه هاي محله ما هستند و به من گفته بودند كه ماشينت را بده تا ما بنزين بزنيم و سوار بشويم ،و من خودم ماشين را دادم. ايشان رضايت داد و اصلاً رو به ما نكرد وسفارش ما را هم كرد و رفت و ما را هم سريع آزاد كرد.»(56) مشورت وهمفكري «يك شب، ايشان بنده را فرا خواندند. شبي بود كه فردا قراربود راهپيمايي شود و با افراد مشورت مي كردند ،ايشان در هر كاري مشورت مي كردند وبنده هم اكثر مواقع طرف مشورت ايشان بودم.»(57) «دكتر سرمايه اي بزرگ و مرجع متدينين بودند. بعضي ها خوششان نمي آمد كه چنين افرادي در جمع وجود داشته باشند سرهنگ اشتري كه نظامي دوره شاه بود،به دكتر گفته بود كه مي دانيد شما نان چه چيزي را مي خوريد؟شما نان جهل مردم را مي خوريد، مردم اگر بدانند بهداشت چيست و حفظ سلامت كنند ،مريض نمي شوندو سراغ شما نمي آيند دكتر گفته بودند كه مي دانيد بعضي نان چه چيز را مي خورند؟ گفته بود: نخير. گفته بودند: بعضي نان بي ديني مردم را مي خورند .مردم دچار ناامني هستند و دزدي مي كنند ونظاميان حضور داشته باشند تا جامعه را كنترل كنند.» (58) پي نوشت ها : 47- مصاحبه با علي ثقفي، بهار 1386 . 48- مصاحبه با محمد رضا انتظاري، تابستان 1384. 49- مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمين محمد علي صدوقي، پاييز 1384. 50- مصاحبه با علي اكبر رئوف، تابستان 1384. 51- مصاحبه با دكتر اصلاني، تابستان 1385. 52- مصاحبه با مهدي اخوان دستمالچي، پاييز 1384. 53- مصاحبه با علي ثقفي، بهار 1386. 54- مصاحبه با دكتر سيد حسن پاك نژاد، بهار 1385. 55- مصاحبه با دكتر سيد عباس پاك نژاد، بهار 1385. 56- مصاحبه با دكتر اصلاني، تابستان 1385. 57- مصاحبه با محمد رضا انتظاري، تابستان 1384. 58- مصاحبه با علي اكبر رئوف، تابستان 1384. منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 625]