واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: دختر شرق
تنشهاي كودتاي نظامي همه چيز را تغيير داد. اگرچه پرسوجوها در طول اولين سالهاي حكومت نظامي ادامه يافت، و من آن زمان حتي از فكر كردن به ازدواج هم امتناع ميورزيدم. چگونه ميتوانستم خود را با شادي و خوشي ازدواج راضي كنم وقتي پدرم در زندان بود و زندگياش در خطر؟
ازدواج حتي پس از قتل وي دور از انتظارتر شد. به طور سنتي وقتي يكي از اعضاي بزرگ يا بسيار قابل احترام خانوادة بوتو ميمرد، هيچكس در خانواده تا يك سال ازدواج نميكرد. اما من آنقدر از مرگ پدرم شوكه شده بودم و او را شخص بسيار ويژه ميشمردم كه وقتي مادرم در سال 1980 دوباره بحث ازدواج را پيش كشيد، گفتم: «نه». ميخواستم دو سال صبر كنم. نه فقط براي اداي احترام به پدرم، بلكه به اين دليل كه با وجود اندوه دروني بسيار اصلاً نميتوانستم به ازدواجي با سعادت فكر كنم.
بسياري از داستانهايي كه پدرم در دوران كودكي برايمان ميگفت، حول محور زندگيهاي آيندةمان ميچرخيد. پدرم عادت داشت كه به من و صنم بگويد: «نمي خواهم كه شما ازدواج كنيد، اما بالاخره روزي اين كار را خواهيد كرد. و منتظر روزي خواهم شد كه برگرديد و اگر قطره اشكي در چشم شما و يا بغضي در صدايتان وجود داشت، آن وقت به سراغ شوهرتان خواهم رفت و او را كتك خواهم زد و شما را به خانه برخواهم گرداند.» البته او شوخي ميكرد، اما موضوع ازدواج مرا به ياد دوران كودكي ميانداخت و سبب ايجاد غم و اندوه در من ميشد. غصه و اندوه من از بين نرفته بود.
زمان سپري شدن اين دو سال در زندان بودم. به اين ترتيب ازدواج آشكارا غير ممكن بود. وقتي سه سال بعد آزاد و در سال 1984 به انگليس تبعيد شدم، بحث ازدواج دوباره پيش كشيده شد، اما دوباره به مادرم گفتم نه. پس از اسارت در سلول انفرادي آنقدر عصبي و مضطرب بودم كه از بودن در كنار مردم احساس راحتي و آسايش نميكردم چه رسد به زندگي در كنار يك شوهر. گفتگوها، حتي با خانوادة خودم، اغلب قلبم را ميشكست و سبب ميشد كه احساس خفگي به من دست دهد. كوچكترين صدا هم مرا از جا ميپراند. به مادرم گفتم: «قبل از اين كه آمادة ازدواج شوم، بايد خود را پيدا كنم. بايد به آرامشي نسبي برسم. به زمان نياز دارم تا دوباره بر خود مسلط شوم.» در طول سال بعد از انگلستان آرام آرام اما بهطور يكنواخت بهبود مييافتم. در اين فاصله پرسوجوها در مورد ازدواج هرگز متوقف نشدند: هريك از اعضاي خانواده كانديداهاي خود را براي من داشتند، و دوستانم نيز پيشنهادهاي خودشان را داشتند. چندي قبل از دور هم جمع شدنمان در كن برابر با جولاي 1985، مادرم و خاله بهجت با پيشنهاد ازدواج خانوادة ملاك بزرگ زرداري (Zardari) براي پسرشان آصف، از راه رسيدند. بعداً فهميدم كه خاله مانا (Manna) به دقت قبل از اينكه اين پيشنهاد را به اطلاع مامان برساند، در مورد داماد آينده تحقيق كرده بود و از خانوادة زرداري سؤالهاي زيادي پرسيده بود؛ مثل تحصيلات دانشگاهي آصف (فارغ التحصيل دانشكده افسري پتارو (Petaro)، مركز مطالعات سياسي و اقتصادي لندن)، حرفه و كسب و كارش (مستغلات، كشاورزي و تجارت ساختوساز خانوادگي) سرگرميهايش (شنا، اسكواش و تيم چوگانش، معروف به زرداري چهار) و حتي اين كه آيا او به خواندن كتاب علاقه دارد.
پدرش حكيم علي، از اعضاي سابق مجلس ملي و معاون كنوني رئيسحزبنشنال عوامي (Awami National) و يكي از اعضاي MRD گفت: «البته، او با بينظير برابري نميكند، اما به مطالعه علاقهمند است. خاله مانا كه از دوستان قديمي خانوادة آصف بود، همچنين خواست بهطور خصوصي داماد آينده را ملاقات كند. آصف را به خانة او بردند. وي در آنجا آشكارا مورد تأييد قرار گرفت، در لباس چوگانش باهوش و باريك به نظر ميرسيد. خاله مانا وقتي از همه لحاظ قانع شد، با مادرم در انگلستان تماس گرفت. اما يك بار ديگر مصيبت ديگري روي داد.
ظرف يك ماه، برادرم شاه نواز به قتل رسيد. من از پا درآمده بودم، همينطور هم بقيه. به مادر و خالهام گفتم نميخواهم حتي تا يك سال اگر نه دو سال، به ازدواج فكر كنم. من حتي نام داماد مورد نظر از طايفة زرداري را نپرسيدم.
با اين حال، خاله مانا عزم خود را جزم كرده بود تا پيگير كانديداي خود باشد. وقتي آوريل 1986 به پاكستان بازگشتم، دائماً مرا در تنگنا قرار ميداد تا در مورد پسر زرداري، وارث قبيلة 100 هزار نفري زرداري، فكر كنم. طايفة زرداري كه اصليتشان از بلوچستان ايران بود، از چندين قرن گذشته در ناحية نواب شاه (Nawabshah) ايالت سِند ساكن شده بودند، و اكنون آصف كار سرپرستي زمينهاي خانوده را در اين منطقه برعهده داشت. «او بسيار مؤدب است. او هم سن توست. او از خانوادة ملاكان است. خانوادهاش اهل سياست هستند. خانوادههايي از طبقة تجار لاهور و پيشاور نيز به من پيشنهاد دادهاند، اما من فكر نميكنم كه آنها مناسب تو باشند. براي تو بهتر است با شخصي از اهالي سند ازدواج كني كه با آداب و سنتهاي محلي اين ايالت آشناست...» او پشت سر هم ادامه ميداد، اما من علاقهاي نشان نميدادم. براي اولين بار در 9 سال گذشته از بودن در كشور خود، از رفت و آمد آزادانه با دوستانم، از سفر كردن، از كار كردن لذت ميبردم. به او ميگفتم: «فقط اجازه بده چند وقتي از آزاديام لذت ببرم.»
چهارشنبه 8 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]