واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: پس از اينكه كاروان اسيران را وارد شام كردند، روانه مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس يزيد را بگيرند. در اين هنگام مروان بنحكم به مسجد آمد و از حادثه كربلا پرسيد، براي او شرح دادند، و او چيزي نگفت و رفت! پس از او يحيي بن حكم وارد مسجد شد و او نيز از جريان كربلا جويا شد، براي او نيز ماجرا را نقل كردند، او از جاي برخاست در حالي كه ميگفت: بخدا سوگند در روز قيامت از ديدار محمد(ص) محروم و از شفاعت او دور خواهيد ماند، و من از اين پس با شما يكدل نباشم و در هيچ امري شما را همراهي نخواهم كرد. يزيد در قصر خود در محلي مشرف بر جيرون نشسته بود و ورود سرهاي مقدس و كاروان اهل بيت را مشاهده ميكرد و اين اشعار را زمزمه ميكرد كه مضمونش اين بود :با شنيدن بانگ كلاغ ـ كه در ميان مردم، نشانه شومي و بدفالي است ـ به او گفتم كه كار، از كار گذشته است و هر چه پيامد ميخواهد داشته باشد من، به مراد دل خود رسيدم و انتقام كشته شدگان خاندان خود را گرفتم! *** پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد، ايشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم (ع) به يزيد فرمود: اگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ما را در اين حالت ببيند گمان داري با تو چه خواهد كرد؟ و فاطمه دختر امام حسين (ع) فرياد زد: اي يزيد! آيا دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند؟ اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليه السلام به گريه افتادند به گونهاي كه صداي گريه ايشان شنيده ميشد. يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دستهاي امام چهارم را باز كنند. ***جسارت يزيد به سر مقدس سيد الشهدا (ع) در اين هنگام سر مبارك امام حسين عليه السلام را در حالي كه شستشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتي از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبي كه در دست داشت بر دندانهاي مبارك امام عليه السلام ميزد. يزيد گفت: سرهايي را شكافتيم از كساني كه عزيز بودند، و آنها آزار دهندهتر و ستمكارتر بودند يحيي بن حكم در ابياتي اينگونه پاسخش داد: آن كساني كه در كنار طف بودند به ما نزديكترند از ابن زياد عبد، كه نسب پستي دارد؛ نسل سميه مادر زياد به شماره ريگهاست! اما از دختر پيغمبر نسلي بجاي نماند. يزيد بر سينه او كوبيد و گفت: خاموش باش! سپس يزيد روي به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد ميباليد و ميگفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، و مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او ميدانم و همينها بود كه او را كشت! يزيد ادامه داد :اما سخن او كه پدرم بهتر از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داوري كشيد و خدا به نفع پدر من داوري كرد! و اما سخن او كه مادرم بهتر از مادر يزيد است، آري بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است. و اما گفته او كه جدم بهتر از جد اوست، بلي! مسلما كسي كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نميتواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است! و اما اينكه گفت: من بهتر از يزيدم، پس شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است قل اللهم مالك الملك ***سخن گفتن امام سجاد (ع) با يزيد آنگاه يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت: اي پسر حسين! پدرت رابطه خويشاوندي را ناديده گرفت و مقام و منزلت مرا در نيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدي با او رفتار كرد! علي بن الحسين (عليه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود :ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولي خالد ندانست چه جوابي گويد! يزيد به او گفت: بگو هر مصيبتي كه به شما رسيده از كردار خودتان است. ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايي هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آنكه تو زاده شوي! به راستي كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم علي بن ابي طالب، و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود! آنگاه علي بن الحسين عليه السلام اين شعر را خواند:چه پاسخ ميدهيد هنگامي كه پيامبر شما را گويد: چه كرديد در حالي كه شما آخرين امتيد، به عترت و خاندانم بعد از فقدان من، برخي را اسير و بعضي را آغشته به خون نمودهايد؟ سپس امام چهارم (عليه السلام) ادامه داده فرمود: اي يزيد! واي بر تو! اگر ميدانستي چه عمل زشتي را مرتكب شدهاي و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاي من چه كردهاي، مسلما به كوهها ميگريختي! و بر روي خاكستر مينشستي! و فرياد بهواويلا بلند ميكردي! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و علي را بر سر در دروازه شهر آويختهاي! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم؛ تو را به خواري و پشيماني فردا بشارت ميدهم! و پشيماني فردا زماني است كه مردم در روز قيامت گرد آيند. در نقلي ديگر آمده است كه يزيد رو به زينب كبري عليها السلام كرد و گفت: سخن بگو. حضرت زينب (عليها السلام) به امام سجاد (عليه السلام) اشاره نموده فرمود: ايشان سخنگوي ماست . سپس امام سجاد عليه السلام اين اشعار را خواند: اين توقع را نداشته باشيد كه شما به ما اهانت كنيد و ما شما را گرامي بداريم! ، و ما از آزار نمودن شما خودداري كنيم ولي شما در آزار ما بكوشيد؛ خدا ميداند كه ما شما را دوست نميداريم، و شما را بدين خاطر كه ما را دوست نميداريد، سرزنش نميكنيم يزيد گفت: راست گفتي اي جوان، ولي پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداي را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت! فراهنگ**2006**1588
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 506]