تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 19 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فريب نماز و روزه مردم را نخوريد، زيرا آدمى گاه چنان به نماز و روزه خو مى كند كه اگر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814649451




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غزل


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : غزل raya10th July 2009, 02:07 AMسلام به همه این تاپیک برای این هست که هر چی غزل قشنگ هست از هر شاعری قدیممی و جدیدی بذارید . ممنونم :) اگرچه گوشه ی ابرو به اخم تا داده به زیر چشم خودش گوشه ها به ما داده جبین گره زده اما حقیقبش این است گره گشاده ز کارم به دل رضا داده منم که آمده ام شوخ و شنگ تر از پیش منم که آمده ام صورتی صفا داده منم که آمده ام شعرهای تازه به لب به بوسه ی صله ای تا مرا صلا داده فدای طوقی شاهین شکار خویش شوم مرا به مهر پر و بال خویش جا داده من ِ دهاتی از این شهرزاده دل نکنم هزارویک شب دیگر چه وعده ها داده! به قطره قطره غمت تا همیشه مدیونم به جرعه جرعه تماشای من جلا داده ترا خلاصه سرودم زن اثیری من: ملاحتی ازلی - غمزه ای خداداده آرش شفاعی raya11th July 2009, 01:03 AMآنچه افتاده سرم از رخت افتاد وصول ای که داری ببرت صد چومنی هم محصول درد دل داری اگر با من می خواره نشین تا که مستی بنشیند به ره علم و عقول تا قیامت من و آن قامت زیبا بینم زاهدا راه دگر رو که نه این شد مقبول ور ملامت بکشم خود گنه از من باشد عشق باریست گران امده منهم چو جهول ساقی این باده که بادست بفریادم رس وز رخت من چه ملولم دلم افتاده چه لول آنکه منصور نصیحت بکند بیهده گوست گوجهانست و تو خوش باش و من اینهم مشغول raya11th July 2009, 01:05 AMای شکر خند تو دل را بفغان آورده خنده ای باز بکن گل نه چنان آورده غنچه افتاده خجل زآن دهن شیرینت نرگس از چشم تو شد تاب و توان آورده سرو آن قامت شیدا طلبم رحمی کن چمن از قد تو آن سرو چمان آورده گر که منصور غزلخوان تو شد ناچار ا ست چاره ئی گوشه ی چشم تو چنان آورده ahmad.taj11th July 2009, 01:17 AMآنچه افتاده سرم از رخت افتاد وصول ای که داری ببرت صد چومنی هم محصول درد دل داری اگر با من می خواره نشین تا که مستی بنشیند به ره علم و عقول تا قیامت من و آن قامت زیبا بینم زاهدا راه دگر رو که نه این شد مقبول ور ملامت بکشم خود گنه از من باشد عشق باریست گران امده منهم چو جهول ساقی این باده که بادست بفریادم رس وز رخت من چه ملولم دلم افتاده چه لول آنکه منصور نصیحت بکند بیهده گوست گو جهانست و تو خوش باش و من اینهم مشغول ahmad.taj11th July 2009, 01:21 AMبهار بی نشاط من آمد بر آن دو چشم غزال چه بی نشاط بهاری که دل رود به زوال نه راه رفتنم آید نه پای استقراض نه دست دوست ببینم فسرده در همه حال مرا که خواب تو دیدم شبی در آن هنگام چو خفته برسر راهی دو چشم تو چو غزال منم ملول تو گشتم توئی که لول شراب ز صورتی که تو داری نبوده جای ملال ز چشم شوخ نگارم به گریه ام غماز که سیر دیده نگردد زخفته ای به جمال نه قبله ای که گذارم نماز شام فراق کمان ابروی یارم ببین و صورت حال حدیث عشق بگفتم حکایتم باقیست دو دیده خون شود از دل نه اشک و جای مجال raya11th July 2009, 01:27 AMاگر از دست تو من بی زبانم که بر گل بلبلم بردی تو جانم بدل مستی و مستوری نگنجد تو بر بی رافتی من مهربانم به هر در می زنم راهی نباشد که تا جان بر درت من بر فشانم دلی بشکسته و انگشت و دندان چه کس داند چنین حال و فغانم ؟ مرا دامن پر از گل باشد از تو خدا را گو نفهمد باغبانم و گر این سه به بختم جمع گردد تو و منصور و عشقش جان فشانم ahmad.taj11th July 2009, 01:33 AMبشنیدم ز ازل پیر مغان می فرمود باد نوروز و ابد بر سر می خواهد بود نه به زهدم بکشم خامه نه بر راه ریا می و مطرب بشود بر سر کارم موجود مصلحت نیست که گویم به دگر گوش چه گفت ز آنکه بلبل شنود گوش بدارد به شهود گفت و خوش گفت برو دست طلب بر سر کن عمر بی مایه چه خواهی که بگردد ممدود ؟ یدمی خوش گذارن عالم ازین به نبود سال دیگر چه بسا خاک بگردی و نبود روز نوروز بیامد سحرش بیداد است که هزاران بزند ناله و آوای وجود مطربا شور بیاور تو ز شهناز و ز تار گل و بلبل بدمی نی که فزون خواهد بود دل پیمانه ندارم مگرم یار کنار ا گرم وی نبود از جگرم آید دود دستم افتاد بجام و لب یار اندر کام قلمی کو بکشد نقش نگارین وجود ؟ چشمم اندم که بر ان روی نگارین افتاد عکسش افتاد به می در دل من ولوله بود ahmad.taj11th July 2009, 01:36 AMاگر از دست تو من بی زبانم که بر گل بلبلم بردی تو جانم بدل مستی و مستوری نگنجد تو بر بی رافتی من مهربانم به هر در می زنم راهی نباشد که تا جان بر درت من بر فشانم دلی بشکسته و انگشت و دندان چه کس داند چنین حال و فغانم ؟ مرا دامن پر از گل باشد از تو خدا را گو نفهمد باغبانم و گر این سه به بختم جمع گردد تو و منصور و عشقش جان فشانم mahdigaz14th July 2009, 09:18 AMدلا در عشق تو صد دفترستم که صد دفتر ز کونین ازبرستم منم آن بلبل گل ناشکفته که آذر در ته خاکسترستم دلم سوجه ز غصه وربریجه جفای دوست را خواهان ترستم مو آن عودم میان آتشستان که این نه آسمانها مجمرستم شد از نیل غم و ماتم دلم خون بچهره خوشتر از نیلوفرستم درین آلاله در کویش چو گلخن بداغ دل چو سوزان اخگرستم نه زورستم که با دشمن ستیزم نه بهر دوستان سیم و زرستم ز دوران گر چه پر بی جام عیشم ولی بی دوست خونین ساغرستم چرم دایم درین مرز و درین کشت که مرغ خوگر باغ و برستم منم طاهر که از عشق نکویان دلی لبریز خون اندر برستم far_2214th July 2009, 05:03 PMروشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست منت خاک درت بر بصری نيست که نيست ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست من از اين طالع شوريده برنجم ور نی بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست شير در باديه عشق تو روباه شود آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست آب چشمم که بر او منت خاک در توست زير صد منت او خاک دری نيست که نيست از وجودم قدری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نيست که نيست mahdigaz14th July 2009, 10:00 PMامروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي..........بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل خداخورشيد را حاجب تويي اوميد را واجب تويي..........مطلب تويي طالب تويي هم منتها هم مبتدا درسينه ها برخاسته انديشه را آراسته..........هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن كرده روا اي روح بخش بي بدل وي لذت علم و عمل..........باقي بهانه ست و دغل كين علت آمد وان دوا ما زان دغل كژبين شده با بي گنه در كين شده..........گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا اين سكر بين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را..........كز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا تدبير صد رنگ افكني بر روم و بر زنگ افكني..........وندر ميان جنگ افكني في اصطناع لايري مي مال پنهان گوش جان مي نه بهانه بر كسان..........جان رب خلصني زنان والله كه لاغست اي كيا خامش كه بس مستعجلم رفتم سوي پاي علم..........كاغذ بنه بشكن قلم ساقي درآمد الصلا far_2214th July 2009, 11:14 PMبر سر راه تو افتاده سري نيست كه نيست خون عشاق تو در رهگذري نيست كه نيست غيرت عشق عيان خون مرا خواهد ريخت كه نهان با تو كسي را نظري نيست كه نيست من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس شور آن سلسله در هيچ سري نيست كه نيست نه همين لاله به دل داغ تو دارد اي گل داغ سوداي رخت بر جگري نيست كه نيست اثر آه سحر در تو ندارد فرياد ورنه آه سحري را اثري نيست كه نيست سيل اشك ار بكند خانه مردم نه عجب كز غمت گريه‌كنان چشم تري نيست كه نيست جز شب تيره ما را كه ز پي روزي نيست پي هر شام سياهي سحري نيست كه نيست چون خرامي، به قفا از ره رحمت بنگر كز پيت ديده حسرت نگري نيست كه نيست بي‌خبر شو اگر از دوست خبر مي‌خواهي زان كه در بي‌خبريها خبري نيست كه نيست ترك سر تا نكني پاي منه در ره عشق كه درين وادي حيرت خطري نيست كه نيست من مسكين نه همين خاك درش مي‌بوسم خاكبوس در او تا جوري نيست كه نيست قابل بندگي خواجه نگرديد افسوس ورنه در طبع فروغي هنري نيست كه نيست فروغي بسطامی آیـدا23rd September 2009, 04:11 AMاین بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام از کاسه‌ی استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام far_2223rd September 2009, 07:56 AMپای بند قفسم باز و پر بازم نیست سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست گاهم از نای دل خویش نوایی برسان که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست در گلو می شکند ناله ام از رقت دل قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست به گره بندی آن ابروی باریک اندیش که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست naghmeirani24th September 2009, 02:32 AMامشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست far_2224th September 2009, 05:25 PMچون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت نامهربان من که به ناز ازبرم گذشت چون ابر نوبهار بگریم درین چمن از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت منظور من که منظره افروز عالمی ست چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت دریایلطف بودی و من مانده با سراب دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت منت کشخیال توام کز سر کرم همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت جان پرورست لطف توای اشک ژاله ، لیک دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت خوناب درد گشت و ز چشممفرو چکید هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت صد چشمه اشک غم شد و صد باغلاله داغ هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت خوش سایه روشنی است تماشای یاررا این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت naghmeirani25th September 2009, 02:36 AMآمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند که در اندیشه ی اوصاف تو حیران بودم بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب که نه در باده ی خار مغیلان بودم زنده میکرد مرا دمبدم امید وصال ور نه دور از نظرت کشته ی هجران بودم بتولای تو در آتش محنت چو خلیل گوئیا در چمن لاله و ریحان بودم تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت: عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم raya25th September 2009, 02:46 AMمگرم دست قضا باز گذاری بکند دیده را تر بشود چاره ز کاری بکند غم مخور بلبل زیرک که سرت در پر غم گل کنارت بدمد برگ چناری بکند نفسم راست نیاید که گره بر آه است خوشم از ساقی اگر قول و قراری بکند دانم این غم بدلت همچو که منصور نشست بر سر شاخ گل آواز هزاری بکند naghmeirani25th September 2009, 02:54 AMدر يــــاد مــنـــي حاجت بـــاغ و چمــــنم نيست .... جايي كه تـو باشي خبــر از خويـــشتنم نيست اشــــكـــم كــــه بـه دنبـــال تـــو آواره شــــوقم .... يـــاراي سفــــر بـــا تــــو وراي وطـنم نيست اين لحـــظه چــــو باران فرو ريخته از بـــرگ .... صد گونه سخن هست و مجــــال سخنم نيست بدرود تـــو را انـجـمــنــــي گـــرد تــــو جمعند .... بيـــرون ز خــودم ، راه در آن انجمــنم نيست دل مي تپــــدم بـــاز، دريــــن لحـــظه ديــــدار .... ديــدار، چه ديـــدار؟ كه جـــان در بدنم نيست بدرود و سفر خوش به تو، آنجا كه رهايي ست .... مــــن بســـته دامم ، ره بيـــرون شـدنم نيست در ساحل آن شهر تــو خوش زي كه مــن اينجا .... راهي بـــه جـــز از سوختن و ساختنم نيست تا بــــاز كجـــا مــوج به ساحـــل رسد، آن روز .... روزي كه نشـــاني ز مــن، الا سخــنم نيست far_2225th September 2009, 09:23 AMگذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم برو که کام دل از دور آسمان بستانی گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم به کام من که نماندی به کام خویش بمانی بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی ه.ا.سایه naghmeirani25th September 2009, 11:56 AMآخر دل است این دل چون توان بریدن ازو مشکل است این آهن که نیست جان من آخر دل است این من می شناسم این دل مجنون خویش را پندش مگوی که بی حاصل است این جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست ای وای بر من و دل من ، قاتل است این منت چرا نهیم که بر خاک پای یار جانی نثار کردم و ناقابل است این اشک مرا بدید و بخندید مدعی عیبش مکن که از دل ما غافل است این پندم دهد که سایه درین غم صبور باش در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این far_2225th September 2009, 01:26 PMمرغ پریده هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغپریده تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم که این فرشته برای من ازبهشت رسیده بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم خدای را به کجا رفتی ایفروغ دو دیده هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی که چونی ای به سر راهانتظار کشیده چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران سپید کردی چشمم درانتظار سپیده به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل که پای خسته ی من عمریاز پی تو دویده ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی که رام من نشدی آخر ای غزالرمیده خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم که دوش گوش دلم شعر شهریارشنیده naghmeirani25th September 2009, 08:11 PMراهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم با مغان توان زد درویش را نباشد برگ سرای سلطان ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد گر دولت وصالت خواهد دری گشودن سرها بدین تخیل بر آستان توان زد عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد far_2225th September 2009, 09:39 PMگل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی وقت است که دل زین غم بخراشیو بخروشی ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن گل می سپرد ما را دیگر بهفراموشی آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند خون جگرم تا چند می نوشی و مینوشی می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم تا سوختم چون شمع می خواهی و میکوشی تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم این سوختنم خوش تر از سردی وخاموشی naghmeirani25th September 2009, 09:46 PMدیر صد ره به رخ تو در گشودم من بر تو دل خویش را نمودم من جان مایه ی آن امید لرزان را چندان که تو کاستی ، فزودم من می سوختم و مرا نمی دیدی امروز نگاه کن که دودم من تا من بودم نیامدی ، افسوس ! وانگه که تو آمدی ، نبودم من far_2226th September 2009, 08:38 AMامشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟ رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم صد چامه ف فروباردم از طبع زر اندود گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم باغ گنهی ، دو رخ ِ شیرین ِ مرادی آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم naghmeirani26th September 2009, 11:21 AMمرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم ودیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که سر مست نه ای رو که ازین دست نه ای رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سری پیش رو وراه بری شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر پر کنده شدم... far_2226th September 2009, 05:42 PMز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم چون اشک از نظر افتدنگارخانه ی چینم بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش کمان کش� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 794]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن