واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: چله نشيني در ضيافت اشك و غزل
اگر ايران و ايراني را بسياري در جهان با فرهنگ و تمدن كهن و مشاهير بي بديلش مي شناسند؛ انقلاب اسلامي را هم بسياري با شعر و شاعراني دلسوخته كه رديف و قافيه را به پرستاري تاريخ شيعه نشاندند، مي شناسند و حالا در چهارمين دهه اين انقلاب عزيز، به جرات مي توان گفت سكه حال و هواي باراني تاريخ اهل بيت(ع) به نام «نسل سوم» ضرب شده و اين نسل شيدايي خود را به آستان پرمهر و پرفروغ تاريخ اسلام گره زده است.
حالا و در آستانه چهلمين روز طلوع خورشيد آزادگي در آسمان تاريخ، چند جرعه از «ثروت ملي» كشور را از ميان برگزيدگان دوره بيست و ششم شب شعر عاشورا با موضوع «حسين(ع) آيتي شگفت» كه جمعه گذشته به كار خود پايان داد، تقديم همراهان خود مي كنيم. شب شعر عاشورا يك محفل مردمي و عاشقانه است كه 26 سال عمر كرد؛ محفلي كه از سال 63 تا كنون به همت مرحوم حاج حسين فرهنگ و چند تن از دوستانش در شيراز حرم سوم اهل بيت(ع) در ايران، به پا شد و هنوز پا برجاست؛ همچون خيمه بزرگ و بهاري حضرت سيدالشهداء(ع) كه قرن هاست گرمابخش دل هر انسان آزاده اي با هر دين و آييني است...دخيل بسته ايم به اين واژه هاي شور گرفته تا شايد دستي برآيد و دلمان را دريايي كند به حق آيه هاي صبر حضرت زينب سلام الله عليها... تحريريه نسل سوم
بود روي نيزه سرگرم تماشا آفتاب
گريه ها مي كرد بر احوال صحرا آفتاب
بر زمين جايي براي نورافشاني نبود
رفت و روشن كرد شب هاي سما را آفتاب
آسمان از ضرب سيلي شد كبود و گريه كرد
دردها را كرد با نورش مداوا آفتاب
خون خود را بر دل شب زد ولي هرگز نكرد
با سياهي هاي اين دنيا مدارا آفتاب
در پي پاداش بودند آن قدر خفاش ها
بر سرش شد بين آنها جنگ و دعوا، آفتاب
جابه جا مي شد ميان دست هاي اين و آن
عده اي كردند بازي ـ واي من! ـ با آفتاب
كودكي با پاي پر تاول به صحرا مي دويد
تا كه روي نيزه ديدش گفت: «بابا...آفتاب...»
گرچه بر روي زمين افتاد عمود خيمه ها
پرچمش تا روز محشر هست بالا آفتاب
پيمان طالبي- رودسر
¤¤¤
از درد تو تمام تنم تير مي كشد
وقتي كسي به روي تو شمشير مي كشد
طاقت ندارم اين همه تنها ببينمت
وقتي كه چله چله كمان تير مي كشد
اين بغض جان ستان كه تو بي كس ترين شدي
پاي مرا به بازي تقدير مي كشد
اي قاري هميشه ي قرآن آسمان
كار تو جزء جزء به تفسير مي كشد
اينكه ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن كوچه را به مسلخ تصوير مي كشد
برخيز اي امام نماز فرشته ها
لشكر براي قتل تو تكبير مي كشد
حامد اهور- قم
¤¤¤
خورشيد،گرم دلبري از روي نيزه ها
لبخند مي زند سري از روي نيزه ها
دل برده است از تن بي جان خواهري
صوت خوش برادري:از روي نيزه ها:
لبهاي او،قرائتشان «ام حس بت...»است
لبهاي او،مفسري از روي نيزه ها...
آه اي برادرم! چ قدر قد كشيده اي!
با آسمان برابري از روي نيزه ها
نه! آسمان برابر تو كم مي آورد
از آسمان فراتري از روي نيزه ها
گرچه شكسته مي شوي و زخم مي خوري
از هرچه هست؛خوش تري ! از روي نيزه ها
گيسو رها مكن! كه دل شهر مي رود
از يوسفان همه، سري! از روي نيزه ها
تا بوسه اي دهي به نگاه يتيم خود،
خم شو به سوي دختري، از روي نيزه ها
قرآن بخوان! بگو كه مسير نجات چيست؟!
اي سر! هنوز رهبري از روي نيزه ها
عارفه دهقاني -تهران
¤¤¤
تقويم را ورق به ورق از بلا نوشت
هر روز من سياه شد از كربلا نوشت
بغضي نشست در كلماتم به ياد تو
هر واژه اشك شد قلمم بي صدا نوشت :
باز اين چه شورش است كه بايد تمام عمر
از درد نوحه خواند و غزل از عزا نوشت
گودال بود وتيغ قلم را دو تكه كرد
سر را جدا نوشت و تنت را جدا نوشت
قرآن شدي و تيغ تو را آيه آيه كرد
هر زخم بر تن تو خطي از خدا نوشت
ذكر تو را ز روي لبانت گرفت و بعد
خنجر نشست روي گلو ربنا نوشت
دست تو را به شوق نگين مي بريد و خون
قطره به قطره آمد و تبت يدا نوشت
بالاي نيزه تو خود والشمس بودي و
با خيزران به روي لبت والضحي نوشت
آه اي غزل كه قطعه شدي مطلع تو را
دست كدام فاجعه بر نيزه ها نوشت
مهدي مرداني - قزوين
¤¤¤
يا لحظه اي نبايد شد يار با سر تو
يا اين كه داشت بر ني ديدار با سر تو
يك بار ديگر آن قوم، يك بار ديگر آن حكم
قرآن به نيزه كردند اين بار با سر تو
از پيكرت ربودند آن پاره پيرهن را
بستند بر سر ني دستار با سر تو
با سنگ هاي كينه سر را نشانه رفتند
انگار ادامه دارد پيكار با سر تو
فرياد تو زمين را «دارالقيام» خود ساخت
تا آسمان ك شد قد اين دار با سر تو
پامال شد حقيقت، محراب گشت گودال
تاريخ شد دوباره تكرار با سر تو
مثل چراغ خورشيد بر نيزه مي درخشد
تا كه شود جهاني بيدار با سر تو
امير اكبرزاده- قم
¤¤¤
نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو مي آيد
نفس هايم گواهي مي دهد بوي تو مي آيد
شكوه تو زمين را با قيامت آشنا كرد
و رقص باد با گيسوي تو محشر به پا كرد
زمين را غرق در خون خدا كردي خبر داري؟
تو اسرار خدا را بر ملا كردي، خبر داري-
جهان را زير و رو كرده است گيسوي پريشانت
از اين عالم چه مي خواهي همه عالم به قربانت
مرا از فيض رستاخيز چشمانت مكن محروم
جهان را جان بده پلكي بزن يا حي يا قيوم
خبر دارم كه سر از دير نصراني در آوردي
و عيسي را به آيين مسلماني در آوردي
خبر دارم چه راهي را بر اوج نيزه طي كردي
از آن وقتي كه اسب شوق را مردانه هي كردي
تو مي رفتي و مي ديدم كه چشمم تيره شد كم كم
به صحرايي سراسر از تو خالي خيره شد كم كم
تو را تا لحظه ي آخر نگاه من صدا مي زد
چراغي شعله شعله زير باران دست و پا مي زد
حدود ساعت سه جان من مي رفت آهسته
براي غرق در دريا شدن مي رفت آهسته
.......
بخوان! آهسته از اين جا به بعد ماجرا با من
خيالت جمع اي درياي غيرت خيمه ها بامن
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود،
ولي از پا نيفتادم شكستم بي صدا در خود
شكستم بي صدا در خود كه بايد بي تو برگردم
قدم خم شد وليكن خم به ابرويم نياوردم...
نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو مي آيد
نفس هايم گواهي مي دهد بوي تو مي آيد
سيدحميد برقعي
¤¤¤
بوي موي تو مي وزد در شعر ، ما همه مست و ما همه هشيار
واژه هايي كه هر كدام شراب، واژه هايي كه هر كدام خمار
آسمان سجده مي كند به سرت، نور مي بارد از نگاه ترت
عاشقان هميشه شعله ورت، همه حلاج هاي بر سر دار
دسته دسته كبوتران توييم ، پركشيده به سمت و سوي توييم
قلبمان مي تپد به عشق حرم ، قلبمان مي تپد به عشق بهار
اي كه چشم تو سوره «والشّمس»! اي كه دست تو سوره «والفتح»!
اي كه قلب تو سوره «والفجر»! يوسف بي نظير اين بازار!
سال ها پيش از آن كه بر سر ني آيه آيه به عرش پر بكشي
عطر قرآن روي لب هايت كرده اصحاب كهف را بيدار
«ام حسبت...» بخوان بهار شود، در و ديوار بي قرار شود
«ام حسبت...» بخوان، فداي سرت! اي تو گلبانگ حيدر كرّار!
محمدرضا سليمي
¤¤¤
ديوار و در، ديوار و در، ديوار و در، ديوار...
خوابيده تاريخ تشيع در همين تكرار
اين خانهً وحي است، اما بعد پيغمبر
بسيار خواهد ديد از اين بي حرمتي، بسيار...
اين در نه! قرآن است كه مي سوزد و پشتش
واژه به واژه جملهً » الجار ثم الدار »
آيه به آيه سوره هاي ناب قرآنند
اينها كه دنيا مي شود بر دوششان آوار
اينها كه سرهاشان به روي نيزه خواهد رفت
گلخانه خواهد شد ز پيكرهايشان شنزار
اينها كه هر يك امتداد لحظه اي هستند
كه سوخت قرآن خدا بين در و ديوار
...
قرآن روي نيزه! قرآن درون تشت!
قرآن قرآن خوان ميان كوچه و بازار!
آه اي شفيع روز رستاخيز لبهايت!
ما را به حال خود براي لحظه اي مگذار!
پانته آ صفائي - خميني شهر
¤¤¤
مي ترسم ايـــن خورشــيــد هم از پـا بيـفتـد
از تــشنــگي مــاهــم لـب دريـــا بـيـفـتد
سخت است هم لب تشنه باشي هم ببيني
بــابــات بـيـن لـشگـري تـنــها بــيـفـتـد
سخت است دنيا جـاي چشمان تو بـاشـد
وقــتــي كــه ســر از پـيكر بـابـا بيــفتد
فردا و پـس فرداي بي خـــورشـيـد،وقـتي
تـاريـــكي وشــب بيــــن آدم هــا بـيـفتد
آدم شـبيــه يـك كـبــوتر بـچــه،بـي پــر
محـكم بـچســبد شاخــــه را، اما بيـفتـد
در خـواب هــم شايـد نمي ديديم يك روز
انــسـانيـت از چشـــم آدم هــــا بــيــفتد
اين جمعه هـــم آقا! نيا،من تـرس دارم
بــاز اتــفـاق كربلا اينجـا بيـفتد
سمانه ميرزاييان
¤¤¤
شب شيشه اي ست، مثل غزل هاي ناتمام
بشكن حرير بغض من ، اين هاي ناتمام
اين شعر را كه بيخ گلويم نشسته است
اين شعر را كه از تب تاريخ خسته است
بشكن ، بسوز ، بميران مرا و بعد
كم كم شروع كن غزلي تشنه را و بعد
در امتداد ثانيه هايي غريب تر
در من ببار مثل غزل ناشكيب تر
بگذار تا به تشنگي روح آب ها
غم نامه اي شوم پر از اندوه آب ها
غم نامه اي غريب ، غريبانه اي كه درد
مي بارد از گلوي غزل ها ، غريبه گرد
تا قطره قطره اشك شوم در قنوت تو
هي گر بگيرم از تب تند سكوت تو
مرطوب گونه هاي من ، اين خاك خسته را
اين ابري سترون در من نشسته را
هر شب به قتلگاه نفس هات مي بري
هي تشنگي به قاب غزل ها مي آوري
هر چند در حصار زمين زخم ديده اي
هر چند با عطش به غزل ها چكيده اي
هر چند آب ها همه شرمنده ي تو اند
با چشم هاي تشنه تورا جار مي كشند
با خاك و خون و نيزه در آميخت پيكرت
خورشيد سجده كرد بر آغوش بي سرت
جاده ، سوار ، تلخ غروبي غريب ... و
پيچيده در هواي غزل بوي سيب ... و
با هق هقي نشسته در اين امتداد ها
يك كاروان كه مانده در آغوش باد ها
سخت است بي تو تلخ و غريبانه زيستن
با واژه واژه درد به نامت گريستن
اين بغض در گلوي غزل پير مي شود
با داغ كربلاي تو تكثير مي شود
در امتداد ثانيه هايي كه كربلاست
بر سطر هاي خيس نگاهي كه مبتلاست
جا مانده ردي از غزلي نا تمام تر
هي هاي هاي مي شود از گريه هام تر...
طاهره فرزانه
¤¤¤
وقتي قرار شد كه تو خون خدا شوي
قرباني قشنگ ترين لحظه ها شوي
گفتند روي نيزه سرت را نشان كنند
هفتاد و چند بار تو را امتحان كنند
موسي شدي و نيلي از خون برابرت
ليلا شدي و دشتي مجنون برابرت
عيسي شدي و خاك برايت پرنده شد
هفتاد و چند مرده به دست تو زنده شد
آهي كشيد زينب تو دود پا گرفت
در خيمه هات آتش نمرود پا گرفت
وقتي كه خون اصغر تو بند مي شود
قرباني ات قبول خداوند مي شود
حتي فرات با هيجان گريه مي كند
يوسف به خشكسالي تان گريه مي كند
اي كشتي نجات پس از نوح در زمين
قرآن صفحه صفحه ي مشروح در زمين
گفتند با تو فاجعه را خوب صبر كن
يعني كه مثل حضرت ايوب صبر كن
بگذار كربلاي تو بيت الحزين شود
خاكش بناست بعد تو مهر جبين شود
از كربلا به سمت خدا در گشوده شد
يعني كه هشت مرتبه خيبر گشوده شد
اين فصل در كتاب زمان ثبت مي شود
معراج دسته جمعي تان ثبت مي شود
اينجا كجاي خاك كجاي بهشت توست
آه اين چه حكمتي ست كه در سرنوشت توست
تبديل مي شوند درختان به نيزه ها
اين بار هم به خاطر قرآن به نيزه ها
اين سير قهقرايي تاريخ جنگ نيست
صفين ديگري ست ازآنسان به نيزه ها
نفرين از آسمان و زمين مي رسد به گوش
حتي كه ريگ هاي بيابان به نيزه ها
گر هفت پشت عرش بلرزد عجيب نيست
طفلان كه بنگرند هراسان به نيزه ها
اين مشك پر نمي شود از آب هيچ وقت
حتي اگر ببارد باران به نيزه ها
از شوق وصل توست خدايا نشسته است
مولايمان حسين سر افشان به نيزه ها
از بس دويده است در اين دشت خسته است
يارب حسين توست بخوابان به نيزه ها
علي اصغر مقني
¤¤¤
از آه سرد آخر تو غم درست شد
اين آه را شنيد فلك خم درست شد
روزي به ياد كودك شش ماهه ات زمين
آن قدر گريه كرد كه زمزم درست شد
تا«ام حس بت....» خواند سرت روي نيزه ها
خواب زمان شكست و محرم درست شد
از كربلا،هلاك،عطش،صبر، جبرئيل...
...تا روضه خواند سوره مريم درست شد
مي خواست محتشم كه شگفت آفرين شود
«باز اين چه شورش است و چه ماتم...» درست شد
خونت مسيح تر شد و در چشم پير دير
تصوير روضه هاي مجسم درست شد
از جنس انتقام كسي بعد سال ها
بر روي زخم هاي تو مرهم درست شد
محمد علي كاروان
سه|ا|شنبه|ا|20|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 207]