واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ - یحیی آل اسحاق، وزیر بازرگانی در دوره هاشمی در اولین مطلب خود به جای طرح دیدگاه های اقتصادی ترجیح داده خاطرات دوران کودکی و کار را بازگو کند. آل اسحاق با بیان اینکه در این وبلاگ قصد طرح دیدگاه های اقتصادی اش را ندارد می گوید: تصمیم گرفتم دراین وبلاگ،با اجازه دوستان،کت ام را در بیاورم و صمیمانه تر سخن بگویم. میخواهم از زندگی خودم بگویم. از رنجهایی که برده ام واز موفقیتها وناکامیهایی که داشته ام. بنابراین بسیار تمایل دارم این فضا را تبدیل به نوشته هایی کنم که نمی توانم از پشت تریبون های رسمی مطرح کنم. از گفتن این که زمانی در بازار تهران کارگری می کرده ام، ابایی ندارم و خجالت هم نمی کشم، چون به سرعت منشی و حسابدار صاحب کار شدم. کار در بازار را ادامه دادم تا برای دومین بار، در رشته بازرگانی پذیرفته شدم و این بار وارد دانشگاه شدم. همزمان، در بازار هم کار می کردم تا مقطع لیسانس. وی در ادامه برگ هایی از خاطرات کودکی را بازگو کرده و می گوید مرور خاطرات کودکی اش ادامه دارد. رئیس اتاق بازرگانی تهران درباره خانواده اش می نویسد: ما در دهه 40 یک خانواده 9 نفره بودیم من 7 برادر و 2خواهر داشتم و خودم هم برادر بزرگتر بودم. تا کلاس شش ابتدایی درس خواندم اما بعد از آن به دلایل اقتصادی نتوانستم ادامه بدهم. به همان دلایل مجبور شدم شاگرد نانوا بشوم. پدرم دوست داشت من وارد حوزه بشوم اما خودم دوست داشتم در دانشگاه و رشته فنی ادامه تحصیل بدهم. کار را شروع کردم، صبح تا عصر در نانوایی کار می کردم و غروب به کلاس اکابر می رفتم. وی درباه نحوه وارد شدن به دبیرستان عنوان می کند: در تهران یکبار یکی از دوستان پدرم، او را راضی کرد که من ادامه تحصیل بدهم و کمک کرد تا من وارد دبیرستان علوی بشوم. کل هزینه هر روز من یک تومان بود. منزل ما در مناطق جنوبی شهر بود و محل تحصیلم درحوالی دروازه شمیران. تصور کنید صبح ساعت 6 از منزل راه می افتادم و به خاطر اینکه بلیط اتوبوس نخرم تمام طول خیابان صاحب جمع و مولوی را تا شوش می دویدم تا به اتوبوس برسم و سر وقت در دبیرستان حاضر شوم. آن زمان همه محصل های دبیرستان علوی بچه اعیان و اشراف بودند، ولی من موقع نهار با 5 قران یک ظرف ماست و یک نصفه نان می خریدم و می خوردم. چون از همکلاسی هایم خجالت می کشیدم مخفیانه نهارم را می خوردم.به هر حال از دبیرستان علوی دیپلم ریاضی ام را گرفتم. آل اسحاق در کنار سختی های کار و درس خواندن درباره تجربه تلخ زندانی شدن پدرش می گوید : اما سخت ترین تجربه دیدن پدرم در زندان بود، من و مادرم به دیدن ایشان رفتیم، ابوی را آنقدر شکنجه کرده بودند که نمی توانست راه برود. همین که مادرم شروع به صحبت کرد، پدرم خواست به ترکی جوابش را بدهد که بازجو با پشت دست به دهان پدرم زد و ناسزا گفت. همین شد که پدرم به فارسی گفتند "اگر زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز" و مادرم هم به ترکی ادامه شعر را بازگو کرد. ما که به خانه برگشتیم همانجا مادرم سکته کرد . متن کامل این خاطرات را اینجا بخوانید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 281]