تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خداوند روزه را واجب كرد تا به وسيله آن اخلاص خلق را بيازمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821088862




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روز اول مهر بر شما چه گذشت؟


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : روز اول مهر بر شما چه گذشت؟ mahtabi18th September 2008, 09:31 PMروز اول مهر يادتونه؟ خيلي كه پير نشدين كه يادتون رفته باشه؟ خاطرات جالبيه حالا كه ازش خيلي گذشته. حالا ميشه بهش خنديد. داشتم تو روزنامه ميخوندم سه تا خاطره از چهار تا چهره معروف ديدم. گفتم اونا رو واستون بذارم بعدشم ازتون بخوام اگه يادتون مونده خاطره خودتونو بگين. اولين خاطره ترس از ناظم و مدير مينا لاكاني، بازيگي روز اول مدرسه براي من تحول بزرگي در زندگي بود. از رفتارهاي پر شر و شوري كه در محيط خونه داشتم و شايد اطرافيانم را تا حدي كلافه كرده بود بايد دست برمي داشتم و مجبور بودم روي نيمكتها در فضايي كه كلاس نام داشت آرام بنشينم. معلم كلاس اول ما خانم علايي را خيلي دوست داشتم و شايد همين باعث شد كه كلاس اول برايم قابل تحمل شود. بزرگتر كه شدم ترسم ريخت و شيطنت هاي خود را از سر گرفتم. دو دوره ما از شنيدن اسم ناظم يا مدير ترس بر وجودمان مستولي ميشد. با همه اينها روز اول مهر برايم خاطرات زيبايي را زنده مي كند. خاطره دوم گريه هاي روز اول مدرسه عليرضا امامي فر، فوتباليست روز اول مهر سال 57 را هيچ وقت از ياد نمي برم. دبستان بلوچي شيراز، فرزند سوم خانواده بودم و وابسته به مادر و چون ترس و اضطراب زيادي داشتم با مادرم به مدرسه رفتم. وقتي در كلاس نشستم و معلم آمد، مادران از كلاس بيرون رفتند. به خودم خيلي فشار آوردم كه تا ظهر هر طور شده تحمل كنم. به بقيه بچه ها نگاه مي كردم كه بعضي از اونها بي هيچ ترسي آرام سر جايشان نشسته بودند. همين طور كه اطراف كسلاس را نگاه مي كردم از پنجره كلاس مادرم را ديدم، مضطرب تر از من نگاهم مي كرد. ديگر تحمل نگه داشتن گريه هايم را نداشتم. زار زار گريه كردم. شايد اگر مادرم را نمي ديدم راحت تر تحمل مي كردم. خاطره سوم تسمه ناظم مدرسه احمد نجفي، بازيگر خاطرات مدرسه ما در كوچه سيمرغ خرمشهر را بايد در كنار خانه و شهرمان قبل از جنگ و قبل از اينكه همه شهر توسط عرافي با خاك ويران شود جستجو كرد. دبستان ما به فاصله صد متري از منزلمان بود. البته منزل ما پشت مدرسه بود و من بايد مسير صد متري از منزلمان را دور مي زدم . درست روز اول مدرسه از روي ديوار مدرسه ميخواستم به پايين بپرم تا زودتر به خانه برسم كه چشتان روز بد نبيند! يك دفعه ديدم ناظم مدرسه تسمه بدست پايين ديوار مدرسه ايستاده و آنقدر با آن تسمه پلاستيكي به دستم كوبيد كه دستم سياه و كبود شد. من هم از همانجا دوباره از روي ديوار (جلوي چشم ناظم) به آنطرف پريدم. بعد از آن كه پدرم دستم را ديد به مدرسه آمده و ناظم را تهديد كرد كه اگر يك بار ديگر پسر من يا پسر ديگري را با تسمه تنبيه كنيد خودم با شلاق كبودتان مي كنم. از آن به بعد تسمه ناظم لااقل براي من بالا نرفت. خوب حالا نوبت شماست. با نزديك شدن روز اول مهر ما هم به گونه اي اين روز رو گرامي بداريم و رورزهاي زيباي مدرسه رو يادآوري كنيم. با تشكر فريبا مونا!!18th September 2008, 10:54 PMروز اول مدرسه من خيلي ترسيده بودم . از ترس ميلرزيدم انگار ويبراتور بهم وصل كرده بودند. negin jojo18th September 2008, 11:39 PMاوه...اوه... من از اون عزيز دردونه ها بودمکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشنديادش بخير ...کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند 1 هفته قبل از اينكه برم مدرسه رو مخم كار كرده بودن کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشندكه مدرسه چقدر خوبه و كلي دوست پيدا مي كني و از اين حرفا!!!کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشنديه بسته شكلات بزرگم اونجا دادن بهمون خلاصه حسابي خر شديم!!!کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند بعدش فهميدين چه كلاه بزرگي سرمون رفته!!!:dولي خداييش وقتي مامانم ازم خداحافظي كرد اشك تو چشام جمع شده بودکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند m2_lul19th September 2008, 12:48 AMمن دیوونه ام یه نفر این بلا رو سرم آورده اما فکر کنم اون موقع هم دیوونه بودم چون روز اول با روز آخر برام هیچ فرقی نداشت چون تو هر دو روز دلم گرفته بود اما بچه کلاس اول چه می فهمه دی گرفتن یعنی چی! یه چیز دیگه روز آخر هم دلی برام نمونده بود پس هیچ حسی نداشتم ... ببخشید دیوونه ام دیگه goldspring19th September 2008, 01:41 AMمن بچه ی مهدو امادگی و اینا بودم اولین بارم نبود از مامانم جدا می شدم .اولش اصلا نترسیدم.از اونجایی که روابط اجتماعیمم توپ بود از دوران نمکدونیت :Dیادمه با 3-4نفر همون اول دوست شدم خیلی میترسیدن من هی بهشون می گفتم گریه نداره که زنگو که بزنن ماماناتون برمیگردن :Dاما چون اونا خیلی گریه میکردن منم که این همه ابراز شجاعت کرده بودم همین که مامانم رفت(مامانارو میفرستادن بیرون که جلو چشم ما نباشن)زدم زیر گریه ...بیچاره این دوستام هاج و واج منو نگاه میکردن:d سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1145]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن