محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1843208630
نکته های آموزنده
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: zebelak13th September 2008, 10:49 AMدرس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم !منشی می پره جلو و ميگه: اول من ، اول من من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و !غمی از دنيا نداشته باشم پوووف! منشی ناپديد ميشه ! بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه !!!مدير ميگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !نتيجه اخلاقی: هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه zebelak14th September 2008, 03:02 PMپرسش ! کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند*********.com/) اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟ بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کارنیست وباید برود! حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟ استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است. نتیجه اخلاقی داستان! زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است . همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم. zebelak14th September 2008, 03:03 PMکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند پرسش بعدي ؟ اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟ البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام ! اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و...آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید. برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟ زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید. اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید! ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرحکنیم :به کجا دارم می روم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتراز سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم. خلاصه کلام شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید zebelak15th September 2008, 11:57 AMديوارهاي شيشه اي روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط آكواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواريوم نيز نرفت !!! zebelak15th September 2008, 11:58 AMاقيانوس کجاست؟ ماهي کوچکي در اقيانوس به ماهي بزرگ ديگري گفت: ببخشيد آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستيد و احتمالاً مي توانيد به من کمک کنيد تا چيزي را که مدت ها در همه جا در جست و جوي آن بوده ام و نيافته ام را پيدا کنم؛ ممکن است به من بگوييد: اقيانوس کجاست؟! ماهي بزرگ تر پاسخ داد: اقيانوس همين جاست که شما هم اکنون در آن شنا مي کنيد. ماهي کوچک پاسخ داد: نه! اين که من در آن شنا مي کنم آب است نه اقيانوس. من به دنبال يافتن اقيانوس هستم نه آب و با سرخوردگي دور شد. همه ما هم مانند آن ماهي کوچولوي غافل، در نعمت و برکت نامتناهي غرق هستيم و مجبور نيستيم براي يافتن آن کوشش کنيم و به هر دري بزنيم؛ زيرا هر چقدر اين ماهي کوچک شنا کند باز هم در اقيانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت هاي زيادي را به همان اندازه که در اقيانوس براي ماهي فراهم کرده، در اختيار ما قرار داده است. اما شايد بايد تصميم بگيريد که هر روز از زندگي خود را چگونه مي خواهيد بگذرانيد. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافي است آن را بخواهيد و همين الان خود را به آن متصل کنيد. zebelak17th September 2008, 09:29 AMداستان زيباي پيرمرد نجار شما نجار زندگی خود هستید کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد . سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد . نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد . در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد . این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست . شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود . مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید . zebelak18th September 2008, 09:16 AMبرترین شناگر جهان و داستانی از دکتر شریعتی سلامتی بزرگترین نعمت هست که خیلی از ما قدرش رو نمیدونیم دکتر شریعتی :«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد». کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند zebelak18th September 2008, 03:52 PMداستان مرد ماهیگیرکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد . ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : - چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است ! گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است . ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم . خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست . به ياد داشته باش : به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ، به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است . zebelak18th September 2008, 03:53 PMمعجزهکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد . سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد . قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار !! بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟ دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدراست؟ دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟ دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم معجزه بخرم قيمتش چقدر است. داروسازگفت :متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم . چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريض ِو بابام پول ندارد و اين همهء پول من است. من از کـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟ مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:چقدر پول داري؟ دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد وگفت: آه چه جالب!!!فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت و گفت: من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت فقط 5 دلار !! zebelak18th September 2008, 03:54 PMگل صداقت - کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند)250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر، ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا . دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود. zebelak20th September 2008, 10:18 AMقدرت اندیشه کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند پیرمرد تنهايي در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولي چاره اي ديگر نبود تا از او كمك بگيرد. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با اين وضعيت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولي در صورتي هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر. زمان زيادي نگذشت تا اينكه پیرمرد تلگرافي را با اين مضمون دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ! 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهي چه کني ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم ! هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید مسلما می توانید از عهده ي آن بخوبي برآييد. مانع فقط ذهن است ! نه اینکه شما در کجا هستید و آيا انجام كاري حتي در دور دست ها امكان پذير هست يا نه ...! zebelak20th September 2008, 03:19 PMفکر،باور،آرزو، جرئت پسر بچه ی 8 ساله ای پیش پیر مرد مسنی رفت و از او پرسید : به نظرم مرد عاقل و فرزانه ای هستی . آیا می توانی راز زندگی را به من بگویی؟ پیر مرد نگاهی به پسر انداخت و گفت:من در طول عمرم خیلی به این مسئله فکر کردم و به نظرم راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود. اول فکر کردن است؛ به ارزشهایی که میخواهی بر اساس آنها زندگی کنی ،فکر کن. دوم باور کردن است ؛ خود را باور کن و بر اساس آنچه فکر کرده ای ، عمل کن تا به ارزشهایی که در سر داری برسی. سوم آرزو کردن است؛ آرزوی چیزی را بکن که بر اساس باورهایت نسبت به خود و ارزشهایی که در سر داری باشد. و چهارم جرئت کردن است ؛ جرئت کن آرزوهایت را بر آورده کنی ، آرزوهایی بر اساس باورها و ارزشهایی که در سر داری. و دست آخر والتر دیزنی به پسر بچه گفت : فکر کن ، باور کن ، آرزو کن ، جرئت کن! zebelak20th September 2008, 03:21 PMدوستي که تا نداره ! باکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند يک شکلات شروع شد من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم من بچه بودم اونم بچه بود سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد ديد که منو ميشناسه خنديدم گفت دوستيم؟ گفتم دوست دوست گفت تا کجا؟ گفتم دوستي که تا نداره گفت تا مرگ خنديدمو گفتم من که گفتم تا نداره گفت باشه تا پس از مرگ گفتم: نه نه نه نه تا نداره گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ باز هم با هم دوستيم؟ تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم خنديدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا اما من اصلا براش تا نميزارم نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه دوستي بدون تا رو نميفهميد !! گفت بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم گفتم باشه تو بذار گفت شکلات باشه؟ گفتم باشه هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم تندو تند مي مکيدم ميگفت شکمو تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ ميگفتم بخورش ميگفت تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه صندوقچش پر از شکلات شده بود هيچکدومشو نمي خورد من همشو خورده بودم گفتم اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها اون وقت چي کار ميکني؟ ميگفت مواظبشون هستم ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذااشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه تا نه دوستي که تا نداره !! يک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال بيست سالش شده اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم من همه شکلاتامو خوردم اون همه رو نگه داشته اون اومده امشب تا خداحافظي کنه مي خواد بره اون دور دورا ميگه ميرم اما زود برميگردم من که ميدونم اون بر نميگرده يادش رفت به من شکلات بده من که يادم نرفته شکلاتشو دادم تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش هر دوتا رو خورد خنديدم ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره مثل هميشه خوب شد همه رو خوردم اما اون هيچ کدوم رو نخورده حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟ سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]
صفحات پیشنهادی
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری-نظافت و پاکیزه کردن خانه همیشه دغدغه ی خانمهابوده است. چه نیکو رسمی است. خانه تکانی، سنتی ارزشمند و جالب برای پاک کردن و زیبا ...
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری-نظافت و پاکیزه کردن خانه همیشه دغدغه ی خانمهابوده است. چه نیکو رسمی است. خانه تکانی، سنتی ارزشمند و جالب برای پاک کردن و زیبا ...
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری-تمیز کردن سینک استیل سینک (Sink / ظرفشویی) از جنس استیل است. بهتر است از مواد سفید کننده ی قوی برای تمیز کردن استفاده ...
نکات آموزنده وکاربردی در خانه داری-تمیز کردن سینک استیل سینک (Sink / ظرفشویی) از جنس استیل است. بهتر است از مواد سفید کننده ی قوی برای تمیز کردن استفاده ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-حفظ کننده ی رنگ لباسهای تیره و جین کمتر کدبانویی است که برای شستن لباسهای تیره رنگ مشکل نداشته باشد. این لباسهـا در ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-حفظ کننده ی رنگ لباسهای تیره و جین کمتر کدبانویی است که برای شستن لباسهای تیره رنگ مشکل نداشته باشد. این لباسهـا در ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-○ چند نکته در هنگام خرید پارچه پارچه را متناسب با لباس مورد نظر انتخاب کنید. تکهای از پارچه را در دستانتان مشت کنید تا مطمئن ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-○ چند نکته در هنگام خرید پارچه پارچه را متناسب با لباس مورد نظر انتخاب کنید. تکهای از پارچه را در دستانتان مشت کنید تا مطمئن ...
نکته های آموزنده
13 سپتامبر 2008 ndash; نکته های آموزنده-zebelak13th September 2008, 10:49 AMدرس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند يهو يه چراغ جادو ...
13 سپتامبر 2008 ndash; نکته های آموزنده-zebelak13th September 2008, 10:49 AMدرس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند يهو يه چراغ جادو ...
نکته های آموزنده و جالب
نکته های آموزنده و جالب-از زشت رویی پرسیدند : آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال . اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود ...
نکته های آموزنده و جالب-از زشت رویی پرسیدند : آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال . اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-پاک کردن لکّه تخممرغ برای پاک کردن لکّه تازه تخممرغ، محل لکّه را با آب سرد بشویید و برای اثر لکّه تخممرغ بر روی پارچه، با آب ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-پاک کردن لکّه تخممرغ برای پاک کردن لکّه تازه تخممرغ، محل لکّه را با آب سرد بشویید و برای اثر لکّه تخممرغ بر روی پارچه، با آب ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-نقره، فلزی گران قیمت است و پاکیزه کردنش اهمیت بسیار دارد. به یاد داشته باشید که پوشیدن دستکش پلاستیکی یا نخی به هنگام ...
نکات آموزنده و کاربردی در خانه داری-نقره، فلزی گران قیمت است و پاکیزه کردنش اهمیت بسیار دارد. به یاد داشته باشید که پوشیدن دستکش پلاستیکی یا نخی به هنگام ...
نکات آموزنده در زندگی حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
نکات آموزنده در زندگی حضرت فاطمه (سلام الله علیها)-نکات آموزنده در زندگی حضرت ... ۲ ) دختر گرامیرسول خدا علاوه بر سختی های شعب ابی طالب با رنجها و دردهای دیگری ...
نکات آموزنده در زندگی حضرت فاطمه (سلام الله علیها)-نکات آموزنده در زندگی حضرت ... ۲ ) دختر گرامیرسول خدا علاوه بر سختی های شعب ابی طالب با رنجها و دردهای دیگری ...
نکات آموزنده برای چاق شدن
نکات آموزنده برای چاق شدن این روزها تب لاغری و کاهش وزن خیلی تند است و در این میان افرادی که لاغرند و میخواهند چند کیلویی چاق شوند فراموش میشوند. اگر در این بخش ...
نکات آموزنده برای چاق شدن این روزها تب لاغری و کاهش وزن خیلی تند است و در این میان افرادی که لاغرند و میخواهند چند کیلویی چاق شوند فراموش میشوند. اگر در این بخش ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها