واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

ره برم شو زان که گم راه آمدمشاعر : عطار دولتم ده گرچه بيگاه آمدمره برم شو زان که گم راه آمدمدر تو گم گشت وز خود بيزار شدهرکه در کوي تو دولت يار شدبوک درگيرد يکي از صد هزارنيستم نوميد و هستم بيقرارآنکه جان بخشيد و ايمان خاک راآفرين جان آفرين پاک راخاکيان را عمر بر باد او نهادعرش را بر آب بنياد او نهادخاک را در غايت پستي بداشتآسمان را در زبردستي بداشتوان دگر را دايما آرام دادآن يکي را جنبش مادام دادبي ستون کرد و زمينش جاي کردآسمان چون خيمهي برپاي کردوز دو حرف آورد نه طارم پديدکرد در شش روز هفت انجم پديدبا فلک در حقه هر شب مهره باختمهرهي انجم ز زرين حقه ساختمرغ جان را خاک در دنبال کرددام تن را مختلف احوال کردکوه را افسرده کرد از بيم خويشبحر را بگذاشت در تسليم خويشسنگ را ياقوت و خون را مشک کردبحر را از تشنگي لب خشک کرداين همه کار از کفي خاک او نمودروح را در صورت پاک اونمودتن به جان و جان به ايمان زنده کردعقل سرکش را به شرع افکنده کردتا به سرهنگي او افراخت سرکوه را هم تيغ داد و هم کمرگاه پل بر روي دريا بسته کردگاه گل در روي آتش دسته کردبر سر او چار صد سالش بداشتنيم پشه بر سر دشمن گماشتصدر عالم را درو آرام دادعنکبوتي را به حکمت دام دادکرد او را با سليمان در کمربست موري را کمر چون موي سرطاء و سين بيزحمت طاسش بدادخلعت اولاد عباسش بدادگاه و بيگاه از پي اين آمدندپيشواياني که ره بين آمدندهم ره جان عجز و حسرت يافتندجان خود را عين حيرت يافتندعمرها بر وي در آن ماتم چه کرددرنگر اول که با آدم چه کردتا چه برد از کافران سالي هزاربازبنگر نوح را غرقاب کارمنجنيق و آتشش منزل شدهباز ابراهيم را بين دل شدهکبش او قربان شده در کوي يارباز اسمعيل را بين سوگوارچشم کرده در سر کار پسرباز در يعقوب سرگردان نگربندگي و چاه و زندان بر سريباز يوسف را نگر در داوريمانده در کرمان و گرگان پيش درباز ايوب ستمکش را نگرآمده از مه به ماهي چند گاهباز يونس را نگر گم گشته راهدايه فرعون و شده تابوت مهدباز موسي را نگر ز آغاز عهدموم کرده آهن از تف جگرباز داود زرهگر را نگرملک وي بر باد چون بگرفت ديوباز بنگر کز سليمان خديواره بر سر دم نزد خاموش شدباز آن را بين که دل پر جوش شدزار سر بريده در طشتي چو شمعباز يحيي را نگر در پيش جمعشد هزيمت از جهودان چند بارباز عيسي را نگر کز پاي دارچه جفا و رنج ديد از کافرانباز بنگر تا سر پيغامبرانبلکه کمتر چيز ترک جان بودتو چنان داني که اين آسان بودگر گلي کز شاخ ميرفتم نماندچند گويم چون دگر گفتم نماندميندانم چاره جز بيچارگيکشتهي حيرت شدم يکبارگيگم شده در جست و جويت عقل پيراي خرد در راه تو طفلي بشيراز زعم من در منزه کي رسمدر چنان ذاتي من آنگه کي رسمني زيان و سودي از سود و زياننه تو در علم آيي و نه در عياننه ز فرعونت زيان بودي رسدنه ز موسي هرگزت سودي رسدچون توئي بيحد و غايت جز تو چيستاي خداي بينهايت جز تو کيستچون به سر نايد کجا ماند يکيهيچ چيز از بينهايت بيشکيتو بزير پرده پنهان ماندهاي جهاني خلق حيران ماندهبيش ازين در پرده پنهانم مسوزپرده برگير آخر و جانم مسوززين همه سرگشتگي بازم رهانگم شدم در بحر حيرت ناگهانوز درون پرده بيرون ماندهامدر ميان بحر گردون ماندهامتو درافکندي مرا تو هم برآربنده را زين بحر نامحرم برآرگر نگيري دست من اي واي مننفس من بگرفت سر تا پاي منمن ندارم طاقت آلودگيجانم آلودست از بيهودگييا نه در خونم کش و خاکم بکنيا ازين آلودگي پاکم بکنکز تو نيکو ديدهام از خويش بدخلق ترسند از تو من ترسم ز خودزنده گردان جانم اي جانبخش پاکمردهييام ميروم بر روي خاکيا همه سرگشته يا برگشتهاندممن و کافر به خون آغشتهاندور براني اين بود برگشتگيگر بخواني اين بود سرگشتگيپاي تا سر چون فلک سرگشتهامپادشاها دل به خون آغشتهاميک نفس فارغ مباشيد از طلبگفتهاي من با شماام روز و شبتو چو خرشيدي و ما هم سايهايمچون چنين با يکدگر همسايهايمگر نگه داري حق همسايگانچه بود اي معطي بيسرمايگانز اشتياقت اشک ميبارم چو ميغبا دلي پر درد و جاني با دريغگم بباشم تا به کي جويم تراگر دريغ خويش برگويم ترا
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 449]