واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
روشنان آينهي دل چو مصفا بينندشاعر : فخرالدين عراقي روي دلدار در آن آينه پيدا بينندروشنان آينهي دل چو مصفا بينندجان فشانند بر او کان رخ زيبا بيننداز پس آينه دزديده به رويش نگرندز آرزوي رخ او واله و شيدا بينندچون بديدند جمالش دل خود را پس از آندوست را هر نفس اندر همه اشيا بينندعارفان چون که ز انوار يقين سرمه کشندکه بدو در رخ زيباش هويدا بيننددر حقيقت دو جهان آينهي ايشان استچون ازو ياد کنند آينه رخشا بينندچون ز خود ياد کنند آينه گردد تيرهکه تماشاگه دلدار هويدا بينندبر در منظر دل دلشدگان زان شينندعاشقان رخ او کي به جهان وا بينند؟نايد اندر نظر همتشان هر دو جهاندر درون دل خود عين مسما بيننداسم جان پرور او چون به جهان ياد کنندنه همانا بشناسند يقين تا بينندعاقلان گر چه ز هر چيز بدانند او راذات او زان همه اوصاف مبرا بينندهر صفاتي که عقول بشري دريابدنه بهشتي که دگر طايفه فردا بينندخوشدلان از رخش امروز بهشتي دارندز اشتياقش دل خود واله و شيدا بينندگر ببينند جمالش نفسي مشتاقانخوشدمان خوشتر از انفاس مسيحا بينندنفسي باد صبا گر به سر کوش وزددر دل از آتش سوداش شررها بينندتشنگان ار همه درياي محيط آشامندمستي دردي دردش نه ز صهبا بيننددرد نوشان که همه دردي دردش نوشنددم به دم حسن رخ يار در آنجا بينندساغر دل ز مي عشق لبالب دارندکل افلاک چو ذرات مجزا بينندگرمي ساغرشان عکس بر افلاک زندپاي خود بر زبر عرض معلا بينندسالکان چون که هوا را به قدم پست کنندقبلهي زانوي خود را که سينا بينندسرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوستدل چو آتشکده و ديده چو دريا بينندباز محنتزدگان از غم و اندوه و فراقبس که تفسيده دلان زاندم سرما بينندگر زنند از سر حسرت نفسي وقت تموززآن نفس اهل زمستان همه گرما بينندور برآرند دگر باره دمي از سر شوقرتبت قطب زمان از همه بالا بينندقدسيان منزلت اين چو همه در نگرندکه مقامش ز مقامات خود اعلا بيننداز مقامات جلالش همه را رشک آيدکه جهان روشن از آن طلعت غرا بينند؟همه گويند که آيا که تواند بودنهمه مدهوش شوند، جانب بالا بينندناگه از لطف زماني سوي ايشان نگرندغوث دين، رحمت عالم زکريا بينندخاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلامهم نشينش ملکالعرش تعالي بينندزده يابند سراپردهي او در ملکوتلجهي بحر ظهورش متوضا بينندسبحهاش نور و مصلاش رداي رحمانتا مگر از مددش نور تجلا بينندخاک پايش به تبرک همه در ديده کشندبر درس زبدهي ابدال تولا بينندقطب وقت اوست، همه عالم ازو آسودهدر جهان نيست جزو شيخ دگر تا بينندخوبرويان به جهان شيخ هم او را دانندبربايد ز قدر، همت او را بينندشهسواري که به چوگان قضا گوي مرادگر بجويند جزو را نه همانا بينندآنکه در قبضهي او هر دو جهان گم گرددمردگان از نفس او دم احيا بينندبيدلان از نظر او دل بينا يابندبر در خدمت او لل لالا بينندخادمان در او آخرت و دنيي راجايگاه نو او جنتماوي بينندخانگاه کهنش از فلک اعلي يابندديدهي بخت بدش اعمش و اعمي بيننددر جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرددل محنتزدهاش در کف سودا بينندبر سر کوش عزيزان به عراقي نگرنداز پي فعل بدش بي سر و بيپا بينندبهر او زار بگريند، که او را پيوستدل او را چو به کام دل اعدا بيننددوستانش چو ببينند بمويند بروبندگان ملجا خود را در مولي بينندمکر ما، بر در لطف تو پناه آورده استتا مگر بر مگسي سايهي عنقا بينندز آفتاب نظرت بر سر او سايه فگنسوي او کن نظري، کاينه سيما بينندگر چوريم آهن زنگار پذير است دلشکه دلش سختتر از صخرهي صما بينندزار گريند بر احوال دلش نرم دلانبه عصايي که تو را در يد بيضا بينندبگشاي از دلش، اي موسي عهد، آب خضرکز همه درگه تو ملجا و ماوي بينندبوسهگاه همه پاکان جهان باد درتکه جهان هر دم از انفاس تو بويا بينندعالم از نفس شريف تو مبادا خالي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]