واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفاشاعر : سنايي غزنوي زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و کيميامنسوخ شد مروت و معدوم شد وفاشد دوستي عداوت و شد مردمي جفاشد راستي خيانت و شد زيرکي سفهزين عالم نبهره و گردون بيوفاگشتهست باژگونه همه رسمهاي خلقهر فاضلي به داهيه اي گشته مبتلاهر عاقلي به زاويهاي مانده ممتحناندر ميان خلق مميز چو من کجاآنکس که گويد از ره معني کنون هميبيگانه را همي بگزيند بر آشناديوانه را همي نشناسد ز هوشيارآگاه نه کز آن نتوان يافت کبريابا يکدگر کنند همي کبر هر گروههرک آيتي نخست بخواند «ز هل اتي»هرگز بسوي کبر نتابد عنان خويشآزاده را همي ز تواضع بود بلابا اين همه که کبر نکوهيده عادتستاز هر خسي مذلت و از هر کسي عناگر من نکوشمي به تواضع نبينميفرقي بود هرآينه آخر ميان مابا جاهلان اگرچه به صورت برابرماز دوستان مذلت و از دشمنان جفاآمد نصيب من ز همه مردمان دو چيزبيعقل و بيکفايت و بيفضل و بيدهاقومي ره منازعت من گرفتهاندبر دوستان همي نتوان کرد متکابر دشمنان همي نتوان بود موتمنشمشير جز به رنگ نماند به گندنامن جز به شخص نيستم آن قوم را نظيرز آهنگ مورچه به سوي جنگ اژدهابا من همه خصومت ايشان عجب ترستهمچون مه از اشارت انگشت مصطفاگردد همي شکافته دلشان ز خشم منگردد همه دعاوي آن طايفه هباچون گيرم از براي حکيمي قلم به دستدر موضعي که در کف موسا بود عصاناچار بشکند همه ناموس جاودانتا طبعشان بود ز همه دانشي خلاايشان به نزد خلق نيابند رتبتيچونان که بيگهر نبود تيغ را بهازيرا که بي مطر نبود ميغ را خطرکز آبگينه ظلم نيايد بر آسيازيشان نبود باک رهي را به ذرهايبر گوشهي ثريا از مرکز ثراآنم که بردهام علم علم در جهانبا فضل من نباشد خورشيد را ذکابا عقل من نباشد مريخ را توانحران همي کنند به نظم من اقتداشاهان همي کنند به فضل من افتخارکالبرق في الدجي والشمس فيالضحيبا خاطرم منيرم و با راي صافيمصافيست نظم من به همه وقت چون هواعاليست همتم به همه وقت چون فلکبر نظم من بست سخنهاي من گوابر همت منست سخاهاي من دليلکردار ناستوده و گفتار ناسزاهرگز نديده و نشنيد اين کسي ز مندر نثر من مذمت و در نظم من هجااين فخر بس مرا که نديدست هيچکساز دست مهتران نپذيرفتهام عطادر پاي ناکسان نپراکندهام گهرگويم ثناي نيک و شناسم به دل وفاآنرا که او به صحبت من سر درآوردانگارمش صواب و نبينم ازو خطاار ذلتي پديد شود زو معاينهتا رحلتي نباشد ازين جايگه مرااهل سرخس مي نشناسند حق منتا نور او نگردد از آسمان جدامقدار آفتاب ندانند مردمانکايد شب و پديد شود بر فلک سهاآنگاه قدر او بشناسند با يقينوندر حجر نباشد ياقوت را بهااندر حضر نباشد آزاده را خطرزين بيشتر فصول که بايد ز ابتداشد گفتهي سنايي چون کعبه نزد خلقبازار او به نزد بزرگان بود رواتا کلک او به گاه فصاحت روان بوددر دوستي کجا بود اين قاعده رواآن گه به کام او نفسي بر نياورندزانسان که که کشد به سوي خويش کهرباآزار او کشند به عمدا به خويشتنبر نقص او دهند ز هر جانبي رضادر فضل او کنند به هر موضعي حسدکاين حرف دشمنان و حسودان بينواعاقل که اين شنيد بداند حقيقتيچون عنصري ز ظلمت در جنب صد ضياچون جوهر سخا شد نزديک اهل بخلتا دشمنان او ننمايند خود صفاتا ناصحان او نسگالند جز نفاقبيحجتي کنند همه صحبتش رهاور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتيلوبست الجبال و انشقت السمامرد آن بود که دوستي او بود بجاي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 534]