واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي دست تو آتش زده در خرمن منشاعر : سعدي تو دست نميگذاري از دامن مناي دست تو آتش زده در خرمن منهرچند حلال نيست در گردن مناين دست نگارين که به سوزن زدهايوآن خندهي همچو پسته در پوست ببينآن لطف که در شمايل اوست ببيندر چشم من آي و صورت دوست ببيننيني تو به حسن روي او ره نبريآخر دل آدمي نه سنگست و نه روچون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بونه عاشق کس بود نه کس عاشق اوآن کس که نه راست طبع باشد نه نکواز شهر برون شويم تنها من و تويک روز به اتفاق صحرا من و توآنوقت که کس نباشد الا من و توداني که من و تو کي به هم خوش باشيم؟تو خود شکري پسته و بادام مدهما را نه ترنج از تو مرادست نه بههرگز نبود به از زنخدان تو بهگر نار ز پستان تو که باشد و مهآه از تو که در وصف نميآيي آهنه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماهگر ره به تو بودي نبدي اينهمه راههرکس به رهي ميرود اندر طلبتبر دل نزدي عشق تو راه از ديدهاي کاش نکردمي نگاه از ديدهآه از دل و صد هزار آه از ديدهتقصير ز دل بود و گناه از ديدهگرينده چو ابر نوبهارم ديدهاي بيرخ تو چو لالهزارم ديدهچون اشک چکيده در کنارم ديدهروزي بيني در آرزوي رخ تووين دلشده را به عشوه آرامي دهاي مطرب ازان حريف پيغامي دهور رشک برد حسود، گو جامي دهاي ساقي ازان دور وفا جامي دهما بيخبر از عشق و خبر سوي تو نهاي راهروان را گذر از کوي تو نهاز دست تو سير گردد از روي تو نههر تشنه که از دست تو بستاند آبيا سرو بدين بلند و خوش بالايي؟هرگز بود آدمي بدين زيبايي؟خرم تن آنکه از درش بازآييمسکين دل آنکه از برش برخيزياز دايرهي عقل برون ننهم پايگيرم که به فتواي خردمندي و رايعيبست که در من آفريدست خدايبا ميل که طبع ميکند چتوان کرد؟برگشتي و خون مستمندان خورديکي دانستم که بيخطا برگردي؟آن جور پسندد که تو بيخط کرديبالله اگر آنکه خط کشتن دارديا گفتن دلستانش بشنيدندياي کاش که مردم آن صنم ديدنديبر گريهي عاشقان نخنديدنديتا بيدل و بيقرار گرديدنديباشد که بلاي عشق گردد سپريگفتم بکنم توبه ز صاحبنظريبار دومين از اولين خوبتريچندانکه نگه ميکنم اي رشک پريچندانکه نگه ميکنمت خوبتريهر روز به شيوهاي و لطفي دگريبستانم و ترسم دل قاضي ببريگفتم که به قاضي برمت تا دل خويشسرمست هوي و پايبند هوسياي بلبل خوش سخن چه شيرين نفسيکز دست و زبان خويشتن در قفسيترسم که به ياران عزيزت نرسيکس چون تو صنوبر نخرامد به کشياي پيش تو لعبتان چيني حبشيما با تو خوشيم گر تو با ما نه خوشيگر روي بگرداني و گر سر بکشينه ماه زمين که آفتاب فلکيماها همه شيريني و لطف و نمکينيني تو که خط سبز داري ملکيتو آدميي و ديگران آدميند؟تا بود که نهيم لب بران لب حاليکرديم بسي جام لبالب خاليبيوصل لبت کنمي قالب خاليترسنده ازان شدم که ناگاه ز جاناينست که دور از لب ودندان منيدر وهم نيايد که چه شيرين دهنيتو خيمه به پهلوي گدايان نزنيما را به سراي پادشاهان ره نيستبيفايده خود را ز غمان پير کنيگر کام دل از زمانه تصوير کنيچون دوست جفا کند چه تدبير کني؟گيرم که ز دشمن گله آري بر دوستتا کي دل ما چو قلب کافر شکني؟اي کودک لشکري که لشکر شکنيبه زانکه ببيني و عنان برشکنيآن را که تو تازيانه بر سر شکنيتا صورت حال دردمندان بينياي مايهي درمان نفسي ننشينيعيبم مکن اي جان که تو بس شيرينيگر من به تو فرهاد صفت شيفتهاممسکين چه کند با تو بجز مسکينيگر دشمن من به دوستي بگزينيصد تلخ بگو که همچنان شيرينيصد جور بکن که همچنان مطبوعيدر پاي تو سر ببازم اي سرو سهيگر دولت و بخت باشد و روزبهيترسم که تو پاي بر سر من ننهيسهلست که من در قدمت خاک شوم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 740]