واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

اهل دلي ز اهل روزگار نيابيشاعر : خاقاني انس طلب چون کني که يار نيابياهل دلي ز اهل روزگار نيابيچون تو بجوئي به اختيار نيابيگر دگري ز اتفاق همنفسي يافتنافهي بي ثرب در تتار نيابيخوش نفسي نيست بيگراني کامروزز آينهي تيره نور کار نيابيآينهي خاک تيره کار چه بينيشب خوشي از لطف روزگار نيابيروز وفا آفتاب زرد گذشته استساز جز از نقطهي کنار نيابينقطهي کاري کناره کن که زره راکخر ازين خاک جز غبار نيابيبر سر بازار دهر خاک چه بيزيزآنکه دو نقدش به يک عيار نيابيدهر همانا که خاکبيزتر از توستکب کرم را در او گذار نيابيبگذر ازين آبگون پلي که فلک راستگنبد آب است کاستوار نيابيقاعده عمر زير گنبد بيآبطعمي ازين چرخ کاسهوار نيابيدست طمع کفچه چون کني که به هردمکاسهي يوزه است کش قرار نيابيچرخ تهي کز پي فريب تو جنبدکاهي ازين دو به کشتزار نيابيکشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانهاز نم جرعه اميدوار نيابيخاک جگر تشنه را ز کاس کريمانبوئي از آن جرعه يادگار نيابيجرعه بود يادگار کاس و بر اين خاککز ستم دهر زينهار نيابيياد تو خاقانيا ز داد چه سود استهم از ناي و نوشي سبب کردميگر از غم خلاصي طلب کردميچو عامان به نوعي طرب کردميمرا غم نديم است خاص ارنه مننکاح بناب العنب کردمياگر غم طلاق از دلم بستديبر اين ابلق روز و شب کردميگرم دست رفتي لگام ادبشمارش سوي دست چپ کردميوگر کردهي چرخ بشمردميکي از خامشي قفل لب کردميکليد زبان گر نبودي وبالاگرنه ز مومي رطب کردميبريخوردمي آخر از دست کشتبر او تکيهگاهي عجب کردميمگر فضل من ناقص است ارنه منادب کاشکي کم طلب کردميادب داشتم دولتم برنداشتبه چوبش ادب را ادب کردميعصاي کليم ار به دستم بديبه خاقاني آن را نسب کردمياگر در هنرها هنر ديدميدل مژده پذير ديده بوديگر ديده يک اهل ديده بوديگر نام وفا شنيده بوديجان حلقه به گوش گوش گشتيگر کشت وفا رسيده بودياين قحط جهان کسي نبرديگر بحر غم آرميده بوديکشتي حيات کم شکستياي کاش نه سگ گزيده بوديميترسد از آب ديده جانمچون صبح دوم دريده بوديگر آهم خواستي فلک رازو خون شفق چکيده بوديور چشم فلک به شفقت استيورنه ز قفس پريده بوديمرغ دلم زا زبان به رنج استگر زآنکه زبان بريده بوديآويخته کي بدي ترازودامن ز جهان کشيده بوديخاقاني اگر نه اهل جستياو کاش جهان نديده بوديهرچند جهان چنو نديده استاي کاش نيافريده بوديبا آنکه تمامش آفريدنددامن از اهل جهان افشاندمياهل بايستي که جان افشاندميآستين بر آسمان افشاندميگر مرا يک اهل ماندي بر زمينزر و سر در پايشان افشاندميشاهدان را گر وفائي ديدميبس نثارا کان زمان افشاندميگر وفا از رخ برافکندي نقاببر سر دشمن روان افشاندميگر مرا دشمن ز من دادي خلاصدر سرشک خنده جان افشاندميبر سرم شمشير اگر خون گريديهستي خود در ميان افشاندميگر مقام نيست هستان دانميبر سر سبوح خوان افشاندميجرعهي جان از زکات هر صبوحبر سفال خمستان افشاندميلعل تاج خسروان بربودميهر خدنگي کز کمان افشاندميدل ندارم ورنه بر صيد آمديدست بر خاقان و خان افشاندميگرنه خاقاني مرا بند آمديعقدهي سودا گشودمي چه غمستيگر به دل آزاد بودمي چه غمستيگر نه نياز آزمودمي چه غمستيغم همه ز آن است کشناي نيازمبوي قناعت نودمي چه غمستيگر به مشامي که بوي آز شنودمگر بر دولت درودمي چه غمستيتخم ادب کاشتم دريغ درودمگر در عزلت نمودمي چه غمستياين که خرد را در ملوک نمودمگر گهري را ستودمي چه غمستيبد گهران را ستودم از گهر طبعگر جهت خر نسودمي چه غمستيسرمهي عيسي که خاک چشم حواري استسين سلامت فزودمي چه غمستيگر ز پي ساز کار در الف آزلقمهي دونان ربودمي چه غمستيلاف پلنگي زنم و گرنه چو گربهگر به فراقت غنودمي چه غمستيبخت غنود و به درد دل نغنودمگر من ازين دست بودمي چه غمستيگفتي خاقانيا به شاهد و ميکوشکيينهي خسان را زنگارها زدائياي چرخ لاجوردي بس بوالعجب نمائيچون من ز دست رفتم انگشت بر که خائي؟هر ساعتم به نوعي درد کهن فزائيدانستهي عيارم تا چندم آزمائي؟بر سختهي تمام تا چند بر گرائيتا چند خس پذيري؟ آخر نه کهربائيپيروزهوار يک دم بر يک صفت نپائيبيخردگي رها کن خردم چو جو چه سائيخردم بسودي آخر در دور آسيائيليک از صفت چو ايشان دور از صف صفائيچون صوفيان صورت در نيلگون وطائييکتا بر آن کسي کز طفلي بود دوتائيالحق کثيف رايي گرچه لطيف جاييبر زر بخت آن کس بخشي تو کيميائيآن کز دهانهي گاز خورد آب ناسزاييکو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نايياز آفتاب دولت آن راست روشنايياي سوخته تواني کاين خام کم درائيخاقانيا نمانده است آب هنر نمائي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]