تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 16 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، بى شرم، كودن، چاپلوس و بدبخت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799586498




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

>>> پروین اعتصامی <<<


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : >>> پروین اعتصامی <<< raya4th October 2007, 09:01 AMرخشندهٔ اعتصامی مشهور به پروین اِعتِصامی (۱۲۸۵ تا ۱۳۲۰) از بانوان شاعر ایرانی است. // زندگی اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصام الملک (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند %B 9%D 8%AA%D 8%B 5%D 8%A 7%D 9%85_%D 8%A 7%D 9%84%D 9%85%D 9% 84%DA%A 9&action=edit) از سکنه تبریز و اصالتاً آشتیانی بود و مادرش اختر فتوحی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند %AA%D 9%88%D 8%AD%DB%8C&action=edit) ( متوفی ۱۳۵۲) از اهالی آذربایجان بود. [۱] (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند D 8%B 5%D 8%A 7%D 9%85%DB%8C#_note-0) پروین تنها دختر خانواده بود و چهار برادر داشت. اعتصام الملک پدر پروین از نویسندگان و مبارزان دوران مشروطه بود. [نیاز به ذکر منبع (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند C%D 8%A 7:%D 8%B 4%DB%8C%D 9%88%D 9%87_%D 8%A 7%D 8%B 1%D 8%A C%D 8%A 7%D 8%B 9_%D 8%A 8%D 9%87_%D 9%85%D 9%86%D 8%A 7%D 8%A 8%D 8%B 9)] او در سال ۱۲۹۱ به همراه خانواده اش از تبریز به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و استادانی چون دهخدا (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) و ملک الشعرای بهار (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند D 8%A 7%DB%8C_%D 8%A 8%D 9%87%D 8%A 7%D 8%B 1) آموخت. در دوران کودکی، زبان‌های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه امریکایی‌ها فراگرفت. پروین در سن ۲۸ سالگی در تیر ماه ۱۳۱۳ با پسرعموی پدرش فضل الله اعتصامی (رئیس شهربانی وقت کرمانشاه) ازدواج کرد ولی این ازدواج به دلیل عدم تناسب فرهنگی بین زوجین[نیاز به ذکر منبع (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند C%D 8%A 7:%D 8%B 4%DB%8C%D 9%88%D 9%87_%D 8%A 7%D 8%B 1%D 8%A C%D 8%A 7%D 8%B 9_%D 8%A 8%D 9%87_%D 9%85%D 9%86%D 8%A 7%D 8%A 8%D 8%B 9)]، در مرداد ۱۳۱۴ به جدایی انجامید. در همین سال‌ها بود که پروین در کتابخانهٔ دانشسرای عالی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند B 1%D 8%A 7%DB%8C_%D 8%B 9%D 8%A 7%D 9%84%DB%8C&action=edit) به عنوان کتابدار به کار مشغول شد. [۲] (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند D 8%B 5%D 8%A 7%D 9%85%DB%8C#_note-1) پروین به تشویق ملک‌الشعرای بهار (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند 9%D 8%B 1%D 8%A 7%DB%8C_%D 8%A 8%D 9%87%D 8%A 7%D 8%B 1) در سال ۱۳۱۵ دیوان خود را منتشر کرد [۳] (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند D 8%B 5%D 8%A 7%D 9%85%DB%8C#_note-2)، ولی مرگ پدرش در دی ماه ۱۳۱۶ در سن ۶۳ سالگی، ضربه هولناک دیگری به روح حساس او وارد کرد که عمق آن را در مرثیه ای که در سوگ پدر سروده است، به خوبی می توان احساس کرد: پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجلتیشه ای بود که شد باعث ویرانی من پروین اعتصامی عاقبت در تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در سن ۳۵ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری حصبه (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) در تهران درگذشت و در حرم حضرت معصومه (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند D 9%85%D 9%87) در قم (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) در مقبرهٔ خانوادگی به خاک سپرده شد. آثار دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند 87&action=edit) است. اشعار پروین اعتصامی بیشتر در قالب قطعات ادبی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده است. اشعار او را می‌‌توان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که به سبک خراسانی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند %A 7%D 8%B 3%D 8%A 7%D 9%86%DB%8C&action=edit) گفته شده و شامل اندرز و نصیحت است و بیشتر به اشعار ناصرخسرو (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) شبیه است. دسته دوم اشعاری که به سبک عراقی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند %A 7%D 9%82%DB%8C&action=edit) گفته شده و بیشتر جنبه داستانی به ویژه از نوع مناظره دارد و به سبک شعر سعدی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) نزدیک است. این دسته از اشعار پروین شهرت بیشتری دارند.[نیاز به ذکر منبع (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند C%D 8%A 7:%D 8%B 4%DB%8C%D 9%88%D 9%87_%D 8%A 7%D 8%B 1%D 8%A C%D 8%A 7%D 8%B 9_%D 8%A 8%D 9%87_%D 9%85%D 9%86%D 8%A 7%D 8%A 8%D 8%B 9)] نمونهٔ اشعار بخشی اندک از آنچه که پروین در سوگ پدرش سروده است: پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من...عضو جمعیّت حق گشتی و دیگر نـخوریغـم تـنهایی و مـهجوری و حـیرانی منمن کـه قـدر گـهر پاک تـو مـی‌دانستمز چـه مـفقود شـدی ای گهر کـانی منمن که آب تو ز سرچشمه دل مـی‌دادمآب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی منمن یکی مرغ غزلخوان تو بـودم چه فتادکه دگر گـوش نـداری به نواخوانی منگنج خود خوانـدیم و رفتی و بگـذاشتیَمای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من دو بیت اول یکی از اشعار پروین: ای گل تو ز جمعیّت گلزار چه دیدی؟جز سرزنش و بد‌سری خار چه دیدی؟رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیبتغیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟ بیتی از سعدی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) که پروین در شعر فوق به آن با آرایهٔ تضمین اشاره می‌کند: مرغان قفس را المی باشد و شوقیکان مرغ نداند که گرفتار نباشد raya6th October 2007, 07:21 AMدل اگر توشه و توانی داشت (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) دل اگر توشه و توانی داشت در ره عقل کاروانی داشت دیده گر دفتر قضا میخواند ز سیه کاریش امانی داشت رهزن نفس را شناخته بود گنجهایش نگاهبانی داشت کشت و زرعی به ملک جان میکرد بی نیاز از جهان، جهانی داشت گوش ما موعظت نیوش نبود ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت ما در این پرتگه چه میکردیم مرکب آز گر عنانی داشت با چنین آتش و تف و دم و دود کاشکی این تنور نانی داشت آزمند این چنین گرسنه نبود اگر این سفره میهمانی داشت همه را زنده می‌نشاید گفت زندگی نامی و نشانی داشت داستان گذشتگان پند است هر که بگذشت داستانی داشت رازهای زمانه را میگفت در و دیوار گر زبانی داشت اشکها انجم سپهر دلند این زمین نیز آسمانی داشت تن بدریوزه خوی کرد و ندید که چو جان گنج شایگانی داشت خیره گفتند روح گنج تن است گنج اگر بود، پاسبانی داشت تن که یک عمر زنده‌ی جان بود هرگز آگه نشد که جانی داشت آنچنان شو که گل شوی نه گیاه باغ ایام باغبانی داشت نیکبخت آن توانگری که بدل غم مسکین ناتوانی داشت چاشت را با گرسنگان میخورد تا که در سفره نیم نانی داشت زندگانی تجارتی است کاز آن همه کس غبنی و زیانی داشت بوریاباف بود جوله‌ی دهر نه پرندی نه پرنیانی داشت raya10th October 2007, 10:00 AMای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود دانش چو گوهریست که عمرش بود بها باید گران خرید که ارزان نمی‌شود روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود دشواری حوادث هستی چو بنگری جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود هر رهنورد را نبود پای راه شوق هر دست دست موسی عمران نمی‌شود کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود کار آگهی که نور معانیش رهبرست بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود ghoroobefarda10th October 2007, 11:08 AMاینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب چروین است گر چه جز تلخی ز ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است صاحب آنهمه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت بین است هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این است آدمی هر چه توانگر باشد چون بدین نقطه رسید مسکین است اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم و ادب تمکین است زادن و کشتن و پنهان کردن دهر را رسم و ره دیرین است خرم آنکس که در این محنت گاه خاطری را سبب تسکین است خدایش رحمت کند. raya15th October 2007, 08:21 AMآرزوی پرواز کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی بدن خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزایند، هم پر و بال هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام هنوزت انده بند و قفس نیست بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست نگردد پخته کس با فکر خامی نپوید راه هستی را به گامی ترا توش هنر میباید اندوخت حدیث زندگی میباید آموخت بباید هر دو پا محکم نهادن از آن پس، فکر بر پای ایستادن پریدن بی پر تدبیر، مستی است جهان را گه بلندی، گاه پستی است raya21st October 2007, 06:39 PMبرد دزدی را.سوی قاضی عسس خلق بسیاری روان ازپیش وپس گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود؟ دزدگفت:ازمردم آزاری چه سود؟ گفت:بدکردار رابدکیفراست گفت:بدکارازمنافق بهتراست گفت:آن لعل بدخشانی چه شد گفت:میدانیم ومیدانی چه شد گفت:پیش کیست آن روشن نگین گفت:بیرون آردست ازآستین حدبه گردن داری وحدمیزنی؟ گریکی بایدزدن صدمیزنی؟ دست من بستی برای یک گلیم خودگرفتی خانه ازدست یتیم دزدجاهل گریکی ابریق برد دزدعارف دفترتحقیق برد میزدی خودپشت پابر راستی راستی از دیگران میخواستی؟ حاجت ارمارازراه راست برد دیو.قاضی رابه هرجا خواست برد ghoroobefarda25th October 2007, 04:14 PMشكايت پير زن روز شكار، پيرزني با قباد گفت روزي بيا به كلبه ما از ره شكار هنگام چاشت، سفره بي نان ما ببين دزدم لحاف برد شبان گاو پس نداد از تشنگي، كدوبنم امسال خشك شد سنگيني خراج، به ما عرصه تنگ كرد در دامن تو، ديده جز آلودگي نديد حكم دروغ دادي گفتي حقيقت است صد جور ديدم از سگ دربان بدر گهت ويرانه شد ز ظلم تو، هر مسكن و دهي مردي در آن زمان كه شدي صيد گرگ آز يك دوست از براي تو نگذاشت دشمني جمعي سياهروز سيه كاري تواند مزدور خفته را ندهد مزد، هيچ كس تقويم عمر ماست جهان، هر جه مي كنيم raya26th October 2007, 01:53 PMامروز و فردا بلبل آهسته به گل گفت شبی که مرا از تو تمنائی هست من به پیوند تو یک رای شدم گر ترا نیز چنین رائی هست گفت فردا به گلستان باز آی تا ببینی چه تماشائی هست گر که منظور تو زیبائی ماست هر طرف چهره‌ی زیبائی هست پا بهرجا که نهی برگ گلی است همه جا شاهد رعنائی هست باغبانان همگی بیدارند چمن و جوی مصفائی هست قدح از لاله بگیرد نرگس همه جا ساغر و صهبائی هست نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست نه ز زاغ و زغن آوائی هست نه ز گلچین حوادث خبری است نه به گلشن اثر پائی هست هیچکس را سر بدخوئی نیست همه را میل مدارائی هست گفت رازی که نهان است ببین اگرت دیده‌ی بینائی هست هم از امروز سخن باید گفت که خبر داشت که فردائی هست ghoroobefarda26th October 2007, 08:41 PMشاهدي گفت به شمعي كه امشب ديشب از شوق، نخفتم يك دم دو سه گوهر ز گلوبندم ريخت كس ندانست چه سحر آميزي صفحه كارگه، از سوسن و گل تو بگرد هنر من نرسي شمع خنديد كه بس تيره شدم پي پيوند گهرهاي تو ، بس گريه ها كردم و چون ابر بهار خوشم از سوختن خويش از آنك گر چه يك روزن اميد نماند تا تو آسوده روي در ره خويش تا فروزنده شود زب و زرت خرمن عمر من ار سوخته شد در و ديوار، من مزين كردم دوختم جامه و بر تن كردم بستم و باز به گردن كردم به پرند، از نخ و سوزن كردم به خوشي چون صف گلشن كردم ز آن كه من بذل سر و تن كردم تا ز تاريكيت ايمن كردم گهر اشك به دامن كردم خدمت آن گل و سوسن كردم سوختم، بزم تو روشن كردم جلوه ها بر در و روزن كردم خوي با گيتي رهزن كردم جان ز روي و دل از آهن كردم حاصل شوق تو، خرمن كردم كارهايي كه شمردي بر من تو نكردي، همه را من كردم ghoroobefarda30th October 2007, 06:44 PMشعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است اين که خاک سيهش بالين است اختر چرخ ادب پروين است گر چه جز تلخي از ايام نديد هر چه خواهي سخنش شيرين است صاحب آن همه گفتار امروز سائل فاتحه و ياسين است آدمي هر چه توانگر باشد چون بدين نقطه رسد مسکين است sara-l30th October 2007, 10:00 PMاي دل عبث مخور غم دنيا را ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانه‌ی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که می‌بینی از جای کنده صخره‌ی صما را آرامشی ببخش توانی گر این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز می‌نتوان کردن از چشم عقل قصه‌ی پیدا را دیدار تیره‌روزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند نشناختی تو پستی و بالا را مریم بسی بنام بود لکن رتبت یکی است مریم عذرا را .___________________________________. کار مده نفس تبه کار را در صف گل جا مده این خار را کشته نکودار که موش هوی خورده بسی خوشه و خروار را چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست بنده مشو درهم و دینار را همسر پرهیز نگردد طمع با هنر انباز مکن عار را ای که شدی تاجر بازار وقت بنگر و بشناس خریدار را چرخ بدانست که کار تو چیست دید چو در دست تو افزار را بار وبال است تن بی تمیز روح چرا می‌کشد این بار را کم دهدت گیتی بسیاردان به که بسنجی کم و بسیار را تا نزند راهروی را بپای به که بکوبند سر مار را خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن پاره کن این دفتر و طومار را هیچ خردمند نپرسد ز مست مصلحت مردم هشیار را روح گرفتار و بفکر فرار فکر همین است گرفتار را آینه‌ی تست دل تابناک بستر از این آینه زنگار را دزد بر این خانه از آنرو گذشت تا بشناسد در و دیوار را چرخ یکی دفتر کردارهاست پیشه مکن بیهده کردار را دست هنر چید، نه دست هوس میوه‌ی این شاخ نگونسار را رو گهری جوی که وقت فروش خیره کند مردم بازار را در همه جا راه تو هموار نیست مست مپوی این ره هموار را ._______________________________. رهائیت باید، رها کن جهانرا نگهدار ز آلودگی پاک جانرا بسر برشو این گنبد آبگون را بهم بشکن این طبل خالی میانرا گذشتنگه است این سرای سپنجی برو باز جو دولت جاودانرا زهر باد، چون گرد منما بلندی که پست است همت، بلند آسمانرا برود اندرون، خانه عاقل نسازد که ویران کند سیل آن خانمانرا چه آسان بدامت درافکند گیتی چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا ترا پاسبان است چشم تو و من همی خفته می‌بینم این پاسبانرا سمند تو زی پرتگاه از چه پوید ببین تا بدست که دادی عنانرا ره و رسم بازارگانی چه دانی تو کز سود نشناختستی زیانرا یکی کشتی از دانش و عزم باید چنین بحر پر وحشت بیکرانرا زمینت چو اژدر بناگه ببلعد تو باری غنیمت شمار این زمانرا فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را توانا کن این خاطر ناتوانرا تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی تو ای گمشده، بازجو کاروانرا مفرسای با تیره‌رائی درون را میالای با ژاژخائی دهانرا ز خوان جهان هر که را یک نواله بدادند و آنگه ربودند خوانرا به بستان جان تا گلی هست، پروین تو خود باغبانی کن این بوستانرا sara-l1st November 2007, 09:43 PMای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون قسمت همای وار بجز استخوان نداشت سرمست پر گشود و سبکسار برپرید مرغی که آشیانه درین خاکدان نداش ت هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت کو عارفی کز آفت این چار دیو رست کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت دام فریب و کید درین دشت گر نبود این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت روگوهر هنر طلب از کان معرفت کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت غواص عقل، چون صدف عمر برگشود دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت هر جا که گسترانده شد این سفره‌ی فساد جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت ک اش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت Nazanin kh15th November 2007, 08:42 AMكودكي كوزه اي شكست و گريست كه: «مرا پاي خانه رفتن نيست چه كنم اوستاد اگر پُرسد؟ كوزه ي اب از اوست از من نيست زين شكسته شدن دلم بشكست كار ايام جز شكستن نيست چه كنم گر طلب كند تاوان؟ خجلت و شرم كم ز مردن نيست1 گر نكوهش2 كند كه كوزه چه شد سخنيم از براي گفتن نيست كاشكي دود آه مي ديدم حيف، دل را شكاف و روزن3 نيست چيزها ديده و نخواسته ام دل من هم دل است و آهن نيست روي مادر نديده ام هرگز چشم طفل يتيم روشن نيست كودكان گريه مي كنند و مرا فرصتي بهر گريه كردن نيست دامن مادران خوش است، چه شد كه سر من به هيچ دامن نيست؟ خواندم از شوق، هر كه را مادر گفت با من كه مادر من نيست از چه يك دوست بهر من نگذاشت؟ گر كه با من زمانه دشمن نيست؟ ديشب از من خجسته روي بتافت4 كز چه معنيت دينه بر تن نيست؟ طوق5 خورشيد گر زمرد بود لعل من هم به هيچ معدن نيست لعل من چيست؟ عقده هاي دلم عقد6 خونين به هيچ مخزن نيست اشك من گوهر بنا گوشم اگرم گوهري به گردن نيست كودكان را كليج7 هست مرا نان خشك از براي خوردن نيست جامه ام را به نيم جو نخرند اين چنين جامه، جاي ارزن نيست ترسم آن گه دهند پيرهنم كه نشاني و نامي از من نيست كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟ گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست رقعه8 دانم9 زدن به جامه ي خويش چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست خوشه اي چند مي توانم چيد چه توان كرد؟ وقت خرمن نيست درس هايم نخوانده ماند تمام چه كنم؟ در چراغ روغن نيست همه گويند پيش ما منشين هيچ جا بهر من نشيمن نيست بر پلاسم10 نشانده اند از آن كه مرا جامه خز ادكن11 نيست نزد استاد فرش رفتم گفت: «در تو فرسوده فهم اين فن نيست همگنانم12 قفا زنند13 همي كه تو را جز زبان الكن14 نيست من نرفتم به باغ با طفلان بهر پژمردگان شكفتن نيست گل اگر بود، مادر من بود چون كه او نيست گل به گلشن نيست گل من خاره هاي پاي من است گر گل و ياسمين15 و سوسن نيست اوستادم نهاد لوح به سر كه چون هيچ طفل كودن نيست من كه هر خط نوشتم و خواندم بخت با خواندن و نوشتن نيست پشت سر اوفتاده اي فلكم نقص «حطي» و جرم «كلمن»16 نيست سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 636]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن