واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطر گاو زهره شير شکارشاعر : خاقاني هم ز مي دان که شاه باز خردخاطر گاو زهره شير شکاراز من آموز دم زدن به صبوحکبک زهره شود به سيرت سارجام کيخسرو است خاطر مندم مسغفرين بالاسحارسلسبيل حلال خور زين جامکه کند راز کائنات اظهارفيض ابن السحاب خور چو صدفوز حميم حرام شو بيزارشير پستان شير خوردستيحيض ابن العنب بجا بگذارز آب رنگين حجاب عقل مسازحيض خرگوش پس مخور زنهاربول شيطان مکن به قارورهشعلهي نار پيش شير ميارعيش اسلاف در سفال مدانپيش چشم طبيب عقل مدارلهو و لذت دو مار ضحاکندگل سيراب در سراب مکارعقل و دين لشکر فريدونندهر دو خون خوار و بيگناه آزارگر چه خاقاني اهل حضرت نيستکه برآرند از دو مار، دمارنيست چون پيل مست معرکه ليکياد دربانش هست دست افزارسار مسکين که نيست چون بلبلعنکبوتي است روي بر ديوارلاجرم شايد ار به رستهي بيدرومي ارغنون زن گلزارالصبوح الصبوح کامد کارزنگي چار پاره زن شد سارکاري از روشني چو آب خزانالنثار النثار کامد يارچرخ بر کار و يار ما به صبوحياري از خرمي چو باد بهارجام فرعوني اندرآر که صبحميکند لعبتان ديده نثاردر سفال خم آتشي است که هستدست موسي برآرد از کهساردر کف از جام خنگ بت بنگرعقل حراق او و روح شرارخاصه کايام بست پردهي کامبر رخ از باده سرخ بت بنگارمرغ دل يافت دانهي سلوتخاصه دوران گشاد رشتهي کاربار مشک است و زعفران در جامبرق مي سوخت کشتهي تيمارکو تذوران بزم و کوثر جامپس خط جام چون خط طياراين اين الکس والا قداحکز سمن زار بشکفد گل زاربه مغان آي تا مرا بينياين اين الشموس و الاقمارعقل اگر دم زند به دست ميشکه ز حبل المتين کنم زنارخوانچه کن سنت مغان ميآرچون زره بر دهان زنم مسمارعجب است اين رکاب و ميگوييوز بلورين رکاب ميبگسارميکشد عقل را به زير رکابکمد از ماه نو شفق ديدارآفتاب ار سوار شد بر شيرچون رکاب گران کشند احرارجرعهاي گر به آسمان بخشيهست مي شير آفتاب سوارور زمين را دهي ز مي جرعهشود از خفتگي زمين کردارميکند در طبايع اربعگردد از مستي آسمان رفتارساقي آرد گه خمار شکنظلمات ثلاث را انوارنار به نقل چون شراب خوريمفقع شکرين ز دانهي نارتيغ خونين کشد مي کافرنقل ما نار بيني از لب يارگر به مستي رسي و مي نرسدزخمه گويد که جاهد الکفاربر فلک شو ز تيغ صبح مترسنرسد دست بر مي بازاربر فلک خوانچه کن به دولت ميکه نترسد ز تيغ و سر عيارماه نو کن قدح چو هست توانز اختران خواه نز خم خمارها ثريا نه خوشهي عنب استوز شفق گير مي چو هست يسارمار کز روي زهد خاک خورددست برکن ز خوشه مي بفشارنحل کاب عنب خورد بر تاکريزد از کام زهر جان او بارمثل جام و پارسايان هستآرد از لب شراب نوش گوارپارسا را چه لذت از عشرتلب دريا و مرغ بوتيمارهر که جويد محال ناممکنخنفسا را چه کار با عطارليکن ار کس حريف پنداريهست ممکن که نيست زيرک ساريا اگر گوئي اهل دل کس هستعقل طعن آورد بر اين پندارگر تو در وهم همدمي جوييگويدت دل خطاست اين گفتاربه خطائي که بگذرد در وهمدر ره جست گم کني هنجاردوستکاني به هفت مردان بخشعاقلان را سزاست استغفاراز زکات سر قدح گاهيسر به مهرش کن و به خضر سپاربس بس اي دل ز کار آب که عقلجرعهاي کن به خاکيان ايثارمدت لهو را غم است انجامهست از آب کار او بيزارهر طرب را مقابل است کرببادهي نيک را بد است خمارسنگ را آب بردمد ز شکمهر يمين را برابر است يساريک فرح را هزار غم ز پس استآب را سنگ درفتد به زهارهر چه زين روي کعبتين يک و دوستکه پس هر فرح غم است هزارگاو عنبر فکن برهنه تن استبر دگر روي او شش است و چهاردل تصاوير خانهي نظر استخر بربط بريشمين افسارحرز عقل است مرهم دل ريششهد الله نبشته گرد عذارچون رباب است دست بر سر عقلتيغ روز است صيقل شب تارهمچو دف کاغذينش پيراهناز دم وصل تو تظلم دارباده را بر خرد مکن غالبهمچو چنگش پلاس بين شلوارچند خواهي ز آهوي سيمينديو را بر فلک مکن سالارگر بود ز آن مي چو زهرهي گاوگاو زرين که ميخورد گلنار
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 510]