واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: این نکته را تا همین جا نگاه دارید و دوباره به عالم ناخودآگاه و خودآگاه بازگردیم. خودآگاه اعمال و رفتار انسان را کنترل میکند و اجازه نمیدهد آنچه خارج از عرف اجتماعی است از انسان سر بزند. خودآگاه همچون.... یورش به درون خود آتیلا پسیانی دو نمایش "تیکیتاکا" و "ساعت صفر" را همزمان در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میکند. تیکیتاکا نمایشی داستانگوست و ..... متاسفانه قرار نیست من درباره آن چیزی بنویسم. فقط بگویم که پسیانی در تیکیتاکا نشان میدهد چگونه میتواند یک موقعیت دراماتیک جذاب خلق کرده و در یک مجرای ارتباطی مناسب داستان خود را به تماشاگرش منتقل کند.اما در "ساعت صفر" داستان دیگر است.... این جمله ما را به نقد اثر میرساند. در نقد، نظر صریح نویسنده جزو ملزومات رویارویی با اثر است، اما در برخورد با نمایش "ساعت صفر"، به دلیل ویژگیهای کار، تصمیم گرفتم به تحلیل آن بپردازم. آتیلا پسیانی در "ساعت صفر" از همان ابتدا با استفاده از عبارت "خواب دیدن" تکلیف خود را با مخاطب روشن میکند. در این تئاتر قرار نیست ما چیزهایی ببینیم که با دنیای واقعیت ارتباط دارند. این نمایش منحصر به دنیای ناخودآگاه است که اتفاقا نظریههای پر پشتوانهای همچون نظریههای دادائیسم و سوررئالیسم را در پس خود نهان دارد.دادائیستها خسته از جنگ جهانی اول روزی دورهم جمع شدند و مکتبی را بنیان گذاشتند که مهمترین دستاورد آن تنفر از جنگ بود. البته آنها خیلی زود از هم گسستند و مکتب قوی و ارزشمند سورئالیسم از دل آن متولد شد. هنرمندان سورئالیسم میاندیشیدند واقعیتها دیگر جوابگوی تمنیات و منویات انسانی نیست. انسان به ذهنی رها نیاز دارد. ذهنی که در قید بند و دغدغههای قانونی دنیای بیرون نباشد. دنیایی شبیه به خواب و یا دیوانگی که آدم را از دیگر انسانهای معمولی جدا میکند. به همین دلیل مکتب سورئالیسم را بنیان نهادند. این مکتب چندین مشخصه دارد که برای مطالعه درباره آن به طور عمده در هنر میتوان به منبع مطمئنی همچون مکتبهای ادبی نوشته ماندگار استاد رضا سید حسینی مراجعه کرد.اما برای تحلیل دنیای تئاتر پسیانی میخواهم از مسیری دیگر وارد دنیای سورئالیسم شوم. آنچنان که دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی در کتاب "درآمدی به نمایشنامهشناسی" مینویسد، نمایشنامهها در دو شکل کلی به نمایشهای روالی و نه- روالی تقسیم میشوند. در تئاتر روالی ما با چینش داستانی اوجگاهی رو به رو هستیم. یعنی داستانی که هم آغاز دارد، هم میانه و هم پایان. داستان آغاز میشود، صعود میکند و به اوجگاه میرسد و در نهایت با طی کردن شیب سرازیری به بستار میانجامد. ساختار اوجگاهی الگوی خود را از نشانههای متقارن طبیعی میگیرد. یعنی قانون آن متناسب با قانون واقعیت است و آنچه انسان در طبیعت تجربه میکند. اما در تئاتر نه-روالی قصه به گونهای دیگر است. در اینجا ما به هیچ وجه ساختار اوجگاهی نداریم. بنابراین از ساختمان طبیعی و منظم درامپردازی فاصله میگیریم و به سراغ دوری از واقعیت میرویم. در این بخش با ساختار داستانی تصادفی رو به رو هستیم. داستانهایی که میتوان آنها را از هر نقطه آغاز کرد و در نقطهای به پایان رساند. در ساختار نمایشی این چنین شما میتوانید جای اجزا را با هم عوض کنید. یکی از نمونههای خوب این نمایشنامهها ازدواج بر برج ایفل نوشته ژان کوکتوست. از همین رو روایت داستان حالتی ذهنی و کاملا تصادفی پیدا میکند. سورئالیستها در یکی از روشهای خود توصیه میکردند نویسندگان از قانون نوشتن خودکار استفاده کنند. یعنی با یک ذهنیت اولیه بدون مکث شروع به نوشتن کرده و هرچیزی که از ذهنشان میگذرد را ثبت کنند. همین سبب میشود، افکاری پراکنده حول یک موضوع بوجود آید. این نکته را تا همین جا نگاه دارید و دوباره به عالم ناخودآگاه و خودآگاه بازگردیم. خودآگاه اعمال و رفتار انسان را کنترل میکند و اجازه نمیدهد آنچه خارج از عرف اجتماعی است از انسان سر بزند. خودآگاه همچون یک پلیس، امیال انسان را سرکوب کرده و به ناخودآگاه میفرستد. بنابراین زمانی که شما در وضعیتی همانند خواب و یا دیوانگی قرار میگیرید، کنترل خودآگاه از اعمال حذف میشود و ذهن به بازی در میآید و ناخود آگاه خود را بروز میدهد. زیگموند فروید در خواب به جابجایی و فشردگی معتقد است. یعنی جای آدمها و حوادث و اتفاقات در خواب میتواند عوض شود. اشیاء میتوانند در کارکردی غیر از کارکردی که ما از آنها میشناسیم ظاهر شوند و یا اینکه در آن واحد یک شخصیت، دو نفر مجزا باشد.این دو مقوله را برای تحلیل تئاتر "ساعت صفر" به عنوان نمونهای عینی کنار هم قرار میدهیم تا ببینیم باید به چه نتیجهای برسیم. در این اثر با داستانهای مجزایی رو به رو هستیم که میتوانند جای یکدیگر را بگیرند. ما به درون ذهن مردی میرویم که دارای دغدغههای رویاگونهای است. او از اطراف خود میترسد و دائم در هراس از قتل خود است. نمیتواند موقعیتی واحد را برای خود متصور شود و به این سو و آن سو میرود. طبیعی است که در این میان میتواند داستان را از هر کجا که میخواهد قطع کرده و از نقطهای دیگر دوباره آغاز کند بنابراین خصلت جابجایی فروید در این خواب کاملا صدق میکند. از سوی دیگر همین نکته کمک میکند در انتهای تئاتر مرد با زدن یک ماسک شکل و هویت خود را تغییر داده و به یک زن بدل میشود. او به این شکل طبق آموزههای ژاک دریدا خود را واسازی میکند. بنابراین دشمن او درون خودش نهفته است. چون او از مسیری خیالین خود را واسازی کرده، بنابراین نمیتوان به این نکته قطعیت داد که آیا تصورات این مرد واقعی است یا دروغین. اینکه او نیمه دیگر زنانه خود را عامل قتل و نابودی اش میداند نیز از آموزهها و انگارههایی روانکاوانه نشات میگیرد. بنابراین ما با ذهنی پریشان رو به رو هستیم که دائما میخواهد از جهان طبیعی ساخته شده رهایی یابد. به این ترتیب نویسنده و کارگردان وارد دنیای تئاتر نه-روالی شدهاند. یعنی آموزههای نمایشی تئاتر واقعیت گریز با شکل و فرم سورئالیستی همنشینی پیدا میکند که میتواند ما را در درک بهتر اثر یاری دهد.بنابراین میتوانیم به قوانین تئاتر و هنر سورئالیستی بازگردیم. در این گونه نمایشی کارکرد اشیاء در جایی غیر از آنچه باید، نمود پیدا میکنند. این آشفته گویی - که جزو خصلت تکنیکی اثر است- تا آنجا ادامه پیدا میکند که روند اشارات بصری روی صحنه به سمتی میرود و گفتار به سمتی دیگر. این شخصیت درگفتار به سوسکهایی سپید اشاره میکند و یا اینکه به سوراخی که توانسته همچون موشی از میان آن دویده و خود را به آن سوی دیوار برساند. در ترکیب رفتار هم با اشیایی روبهرو هستیم که فارغ از کارکرد خود عمل میکنند. چاقویی که نمیبرد. ظرف آبی که هم ظرف غذاست و هم عامل قتل مرد و... بنابراین جابجایی در کارکرد اشیاء نیز در این کار نمود دارد و آنه را به مرز سورئالیسم میرساند. اما حالا که اثبات کردیم "ساعت صفر" میتواند یک اثر سورئالیستی باشد باید به چه نتیجهای برسیم. آیا سورئالیسم تنها یک شکل است. یک شکل از هذیان گویی؟ ژی. ال. بدوئن از نظریه پردازان سوررئالیسم میگوید: "سورئالیسم به سوی ادراک هماهنگ فاعل شناسا (سوژه) و موضوع شناسایی(اوبژه) میرود." او این نظریه را از انگاره نووالیس شاعر نظریه پرداز رومانتیک گرفته بود که معتقد است:" ما وقتی دنیا را میفهمیم که همدیگر را فهمیده باشیم، زیرا او و ما نیمههای مکملی هستیم." حال جالب اینجاست که در سورئالیسم دیگری نیز تبدیل به خود میشود. یعنی ما برای مفاهمه دیگری نیازمند شناخت خود هستیم. زیرا با آنچنان که سوررئالیستها میگویند در اجرای این هنر باید وحشیانه به درون خود یورش برد. این همان اتفاقی است که شخصیت تئاتر ساعت صفر در جست و جوی آن است. او به درون خود یورش میبرد تا خود را بشناسد. این امکان از طریق دنیای واقعیت امکانپذیر نیست و نیاز به دنیایی فرا واقع دارد که دامهای خودآگاهی از دستان انسان گسسته شود. این اتفاق باید رخ دهد. شخصیت تئاتر پسیانی باید کارکرد دیگر اشیاء، داستانهای وارونه و تصادفی و... را تجربه کند تا بتواند نیمه خود را بشناسد. این نیمه یک زن است. زنی که درون خود مرد بوده و حالا قصد دارد او را هلاک کند. تا اینجا تئاتر "ساعت صفر" کاملا با قوانین مکتب سورئالیسم قابل خوانش مینماید. اما حالا که شخصیت تئاتر ساعت صفر نیمه درونی خود را شناخته باید ببینیم که این زن کیست. یعنی تئاتر ساعت صفر را پس از پایان اجرا نیز میتوان ادامه داد. آنچنان که در پایان اثر میبینیم، زن اغواگرانه چهره مرد را میرباید و در کمال پیروزی به بزک خود مینشیند. از این پس قصد میکنیم با خوانشی یونگی به قضیه نگاه کنیم. طبق نظریه روانشناسی یونگ، ناخودآگاه که بیشتر ماهیت جمعی دارد (برخلاف نظریه فروید که ناخودآگاه را دارای ماهیت فردی تشخیص میدهد) همچون اقیانوسی است که خودآگاهی چون جزیرهای کوچک از میانه آن سربرآورده است. از درون اقیانوس ناخودآگاهی رودهایی به سوی جزیره خودآگاهی روان است که جهان ناخودآگاه را به جهان خودآگاه مربوط میسازد. این رودها «کهن الگوها» یا «آرکتایپها» نام دارند. یکی از این کهن الگوها آنیما (مادینه روان)، آنیموس و یا نقاب (سایه) است. مادینه روان یا آنیما تصویر روح است. یونگ در کتاب کهن الگوها و ناهشیاری جمعی در تعریف آنیما مینویسد: "چیز زنده در انسان که هم خود زنده است و هم مایه زندگی است...." مادینه روان معمولا در درون شخصیت مذکر نهفته و به طرف دیگر آنیما که در وجود زنان وجود دارد آنیموس میگویند. آنیما در هنگام مواجهه یک مرد با شخصیتی مونث خود را مینمایاند. یعنی انسان فکر میکند که نیمه دیگر خود را یافته است و چون زن به تصویر آنیما بدل میشود، انسان قصد پیوند و زناشویی میکند. اما در ساعت صفر میبینیم که زن درون وجود مرد نمیخواهد این اتفاق رخ دهد. او کمر به قتل شخصیت درون خود بسته است. بنابراین دیگر هیچ راه ارتباطی میان مرد و جهان باقی نمیماند. اینجاست که مانیفست دیگر صاحب اثر خود را به رخ میکشد. این مرد از ارتباط با دنیای بیرون گریزان شده است. او حتی از طبیعیترین حقوق خود به دور مانده و همین سبب میشود نتواند آنگونه که باید زندگی کند و برای همین، سویه دیگر وجود وی بر او سایه میافکند و وی را درون خود خفه میکند. حالا این انسان موجودی مسخ شده و این همان چیزی است که سوررئالیست ها دنبال آن هستند. در اینجا انسان هم واسازی شده و نمیتواند کارکردهای انسانی سابق خود را داشته باشد و به این ترتیب میتوان دوباره به بیانیههای آندره برتون یکی از بنیانگذاران سورئالیست اشاره کرد که انسان برای خلق و شناخت خود باید از واقعیات بگریزد. پس میبینیم که نظریه یونگ نیز در این خوانش چندان دور از ذهن نیست.پسیانی "ساعت صفر" را بر پایه ژانری که انتخاب کرده پیش میبرد. او در این دو نمایش دو سبک کاملا مجزا را ارائه کرده است. دو سبکی که تا حدودی با آثار سابق او تفاوت دارند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 432]