واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بسم الله الرحمن الرحيمشاعر : جامي هست صلاي سر خوان کريمبسم الله الرحمن الرحيمپرده ز دستان کهن باز کردفيض کردم خوان سخن ساز کردخاست که: بسمالله دستي بيار!بانگ صرير از قلم سحرکارچاشنياي گير! که چون آمدهستمائدهاي تازه برون آمدهستبوي خوشش طعمهي جان بس تو راور نچشي، نکهت آن بس تو رابر سر هر نامه دبير قلم،آنچه نگارد ز پي اين رقمبر ورق باد نويسد سخنحمد خداييست که از کلک «کن»جز به ثنايش نتوان کرد صرفچون رقم او بود اين تازه حرفهر چه زبان گويد از آن برترستليک ثنايش ز بيان برترستطبع سخنور زده بر باد، چستنيست سخن جز گرهي چند سستگر بگشايند در آن نيست هيچصد گره از رشتهي پر تاب و پيچکرده درين فکر سر رشته گمعقل درين عقده ز خود گشته گمغايت اين کار بجز عجز چيست؟آنکه نه دم ميزند از عجز، کيست؟بر در آن حي توانان که هست،عجز به از هر دل دانا که هستسلسله پيوند نظام وجودمرسله بند گهر کان جودمشعلهسوز شب افلاکيانغرهفروز سحر خاکيانگنج سلامتده پايندگانخوان کرامتنه آيندگانکار گزارندهي مردان کارروز برآرندهي شبهاي تارقبلهي هر سر، که سجوديش هستواهب هر مايه، که جوديش هستتيزگر باد و زرهباف آبدايرهساز سپر آفتابعذرپذيرندهي عذر آورانعيب، نهاندار هنرپرورانخامه کش نامهي تقصيرهاسرشکن خامهي تدبيرهاروشني حال شناسندگانايمني وقت هراسندگانکارگر کارگه کايناتتازه کن جان نسيم حياتشد به هزاران رقمش رهنمونساخت چو صنعش قلم از کاف و نونکز حرکت بر در او ايستادنقش نخستين چه بود زان؟ جماديافته در قعدهي طاعت قرارکوه نشسته به مقام وقارساخته پر لعل و گهر سينهاشکان که بود خازن گنجينهاشگشته فروزندهي تاجي دگرهر گهري ديده رواجي دگرچابک و شيرين حرکات آمدهنوبت ازين پس به نبات آمدهبرده به يک چند بر افلاک سربرزده از روزنهي خاک سرساخته بر سايهنشين جا فراخچتر برافراخته از برگ و شاخگاه ز ميوه شده خوان کرمگاه فشانده ز شکوفه درمگشته روان در گلش آب حياتجنبش حيوان شده بعد از نباتپويهکنان کرده به مقصود، روياز ره حس برده به مقصود، بوديرفته به هر جا که دلش خواستهبا دل خواهنده ز جا خاستهيافته زو کار جهان محکميخاتمهي اينهمه هست آدميفکر کن کارگزار آمدهاول فکر، آخر کار آمدهداده ز هر شمع و چراغاش فراغبر کفاش از عقل نهاده چراغگشته به هر مقصد از آن رهشناسکارکنان داده به عقل از حواسراه نموده به سياه و سفيدباصره را داده به بينش نويدتا ز چپ و راست نيوشد خبرسامعه را کرده به بيرون دو درکام، ز شيريني و شور جهانذائقه را داده به روي زبانگنج شناسائي نرم و درشتلامسه را نقد نهاده به مشتساخته چون غنچه معطر دماغشامه را از گل و ريحان باغبندهي اين زندهي پاينده باش!جامي، اگر زنده دلي بنده باش!زندگي اين باشد و بس، والسلام!بندگياش زندگي آمد تمام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]