واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گر بپرسد کسي که: هر دو جهانشاعر : اوحدي مراغه اي گفتهاي کندر آدميست نهانگر بپرسد کسي که: هر دو جهانکردي از هر يکي بياني چندبرشمردي از آن نشاني چندکه جهان دارد از يکايک بهرباز چندان هزار داروي و زهرآشکاراي آن و پنهانينه فلز و جواهر کانيچون نگويي، گزير بايد جستاين جوابيست گفتني به درستبه شناسنده بر عيان کردنميتوان يک به يک بيان کردنمن بگويم ز گفتهي ايشان:حکما گفتهاند و داده نشانبدر آوردنش ببر رنجيهست پوشيده در جهان گنجيدر مناجات عشق موسيوارگذري کن بطور اين اسراراگرت آرزوست اين تجليلنور موسي ببين و نار خليلحجر او علاج علتهاجبلي هست در جلتهافکر او شيث را به جان آوردکه آدم از جنتش نشان آوردرسن ساحران از آن تاريستدم ثعبان ازو نموداريستانبيا را گمان از آن شدسستاوليا را يقين ازوست درستنار نمرود نيز گلشن ازوستآب الياس و خضر روشن ازوستاين چه رمزست و در چه تاريکيست؟کس چه داند که بر چه باريکيست؟وز مسام ملک خروج کندبر محيط فلک عروج کندبه ازين کن به حال خويش نظرحال اين مشکل از تو نيست بدراژدها سازي از عصاي شعيبگر تو اين دست بر کشي از جيببهتر از ماهتاب رنگ رزيبکني، گر به ديگ علم پزيبه چه از خويش در گماني تو؟ز شرف صاحب زماني توحجري وندر آن حجر زمزماندرين کعبه شد به صورت کمزمزم او حجر گدازندهحجرش سازگار و سازندهزهره طالع ز مطلع فجرشپرگهر حجرهاست در حجرشقمر و شمس هر دو خاصهي اوذهب و گنج در رصاصهي اوبه کراماتش اعترافي کنخيز و اين کعبه را طوافي کنتا شود تن چو جان و جان چون تنسعي کن در صفاي روح و بدنمنزلت تارک زحل گرددکه چو اين عقده بر تو حل گرددمهر گردد تمام برجيستگر به اين وقفه ميرسد عيستره به آب حيات کم بردنداندرين تيرگي بسي مردندعمر خود در تراب گم کردندآنکه هنجار آب گم کردندبر سر خاک چون شدي لرزان؟با تو معشوقهاي چو آب ارزاندر به روي طلب چرا بستي؟طالب اين وصول اگر هستيمده، اي جان و روي بر گرداندل به اين واصلان سرگرداناوليا در پي سقط نروندزمرهي انبيا غلط نروندبگرفت اين سخن زمان و زمينهمه معروف و قايلند برينهمه اجساد را تواني قهرکه تو گر ميکشي تمام اين زهرهم دوا باشدت به گرم و به سردهم نشان بخشد از سپيد وز زردميتوان کرد ازين حجر تيمارعلت و رنج را چهار هزارضر زهري و نفع ترياقيدهد از ذات خالد و باقيزادهي عالم کبيري توبه لقب عالم صغيري توسومين صورت جهان اينستنام اين عالم ميان اينستنشنيدم کزين خبر دادندپر شنيدم که جان و سر دادندپيش بعضي هم از کمالالتستجستنش گر چه از محالاتستمرکب امر «کن » تواند تاختهر که او عالمي تواند ساختسايه بر سلطنت نيندازيگر بدين جست و جوي پردازيسر بعث و نشور ما زين غمزراه توحيد را بداني رمزغايت سلطنت همين باشدپادشاهي چه بيش ازين باشد؟در تو پوشيده آز جامهي دلقخاتم خلقتي و خاتم خلقبس خسيس اوفتادهاي به مرنجخاک بيزي کني و داري گنجتا ترا مختصر نگيري تودو جهاني بدين حقيري توتا چه چيزي تو کين اثر داري؟باز کن چشم، اگر بصر دارياز بد و نيک و ناتمام و تمامهر چه از کاينات گيرد ناممن از آنجمله گفتم اين چنديجمله راهست در تو ماننديحد جان و خرد بداني توتا مگر قدر خود بداني توندهي روزگار خود بربادسخن مخلصان بگيري يادنسخهي سر «من عرف » اينستاين بدان: کايت شرف اينستباز از غفلتت بپوشيدنداز براي تو سخت کوشيدندشود اينهات کشف موي به مويگر بيندازي اين حجاب از رويبيرياضت کجا توان ديدن؟ميوه از روضهاي چنين چيدنبا رياضت شود درست اين حالبيرياضت کسي نجست اين حالمنتبه کي شوي ز صورت خويش؟پردهي شهوت و غضب در پيشآفتابي تو وين صفت ذراتاين اثرها صفات تست، نه ذاتطلب خويش کز: چه قسمي تو؟بکن، اي دوست، چون نه جسمي توغافل از خويش وز خدا دانيتو بدين مرتبت ز نادانينتوانش چنين گذاشت ز يادآنکه داند به چون تويي اين دادپس بکوش و دهنده را بشناسدادهي او بدان و دار سپاسگذري کن بدين مسالخ گوزگر نداني محل قشر از لوزباد و بودش چنين ضرورت نيستتا بداني که دين به صورت نيست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 465]