تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828700358




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعاري از شاعران خارجي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: daren21st June 2007, 02:27 PMشعر فولکلور مکزيک کبوتر سياه خسته ام از گريستن و هنوز از آفتاب نشانی نيست ديگر نمی دانم که نفرينت کنم يا دعا می ترسم که جستجويت کنم و می ترسم آنجا بيابمت که همه می گويند رفته ای. گاه می خواهم دست از پيکار بردارم و ميخ هايی که رنجم می دهند بيرون بکشم اما چشمانم می ميرند اگر به چشم های تو نگاه نکنند و عشقم باز می گردد تا سحرگاهان به انتظارت بنشيند. و تو به تنهايی بر آن شدی که برای خويش فرجی بيابی کبوتر سياه، کبوتر سياه هر جا که هستی بيش از اين شرفم را به بازی مگير دختر بزم نشين نوازش هايت بايد تنها از آن من باشد ديوانه وار دوستت دارم اما نزد من بازنگرد، کبوتر سياه که تو ميله های قفس رنج من هستی. می خواهم آزاد باشم و زندگی ام را با آن سر کنم که خود گزيده ام خداوندا به من قدرت بده چرا که تا او را بيابم خواهم مرد. برگردان به فارسی: فرهاد آذرين --------------------------------------------------------------------------------------------------- چند شعر از فیلیپ گولو دلتنگی چشم سبز گذرگاهی به سوی دریا بهترین شبگرد تند و زننده سراب پرواز پروانه، حسرت را در من زمزمه می کند که به تمامی نشانه ای از توست، گرداگرد ساعت ها بی پایان، هر لحظه ای تو را می یابد و مرا فنا می کند پیوسته همه ی خورشیدها، عشق تو را منعکس می کنند به من بگو آن صبح آنجا، پشت پنجره ای ها را بستیم پلک های بسته – کلید دور انداخته رشته ی بریده – چشم های خاموش سایه همه چیز را می داند اما هیچ نمی گوید … زندگی بی اینکه دیپلم بدهد می آموزد فردا فقط فردا وجود دارد مرگ حقایق وعده های بی پایان را آشکار می کند هیچ چیز ارزشی ندارد جز تمایل برای رها کردن خود از زمان های شمرده شده بی وقفه به من بگو که من آزادم از دوست داشتنت توصیه برهنه بر موج های آرام پیش برو چشم هایت به روی دشواری ببند غم هایت را بر ساحل رها کن عشق از پل باریکی شکننده تر است غم هایت را بر ساحل رها کن هیچ چیز نمی تواند در برابر طغیان های غم مقاومت کند برهنه بر موج های آرام پیش برو چشم هایت را به روی دشواری ببند اطراف چشم هایت اطراف چشم هایت کمین کرده ام و بعد می دزدم نگاه رایگانی که وداع را رد می کند در این رویای شاهانه در کمین زیبایی روزهای شکار را در انتظار و افسوس می گذرانم عشق شب را شکار می کند در آخرین پلک بسته ی من و براستی که دلتنگی می گریزد دربرابر فروغ تو (برگردان: نفیسه نواب پور) --------------------------------------------------------------------------------------------------- kiana_p10th July 2007, 11:40 PMشاهكاره ويكتور هوگو: من با تمام وجود عاشق اين شعرم اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد. =>و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند چون این کارِ ساده‌ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم! مرسا11th July 2007, 09:41 PMبچه ها می شه لطفا از پل الوار یا از گوته شعر بگذارید؟؟؟:) متشکرم mahraz8th August 2007, 03:28 PMدو شعر از پابلو نرودا شاعر شيليايي و قهرمان ملي اين كشور این همه نام دوشنبه محصور می کند خویش را با سه شنبه و هفته با سال . نمی شود بگسلد زمان با قیچی کسل کننده ات، و تمام نامهای روز را آب شب می شوید ! هیچ مردی نمی تواند بنامد خویش را : پیتر ؛ چنانکه هیچ زنی : رز یا ماری . ما ،همه، ماسه ایم و غبار ؛ ما ،همه ، بارانیم در باران ! با من از ونزوئلا ها سخن گفتند ، از پاراگوئه ها ، شیلی ها ؛ نمی دانم از چه می گویند . من تنها ، پوسته زمین را می شناسم و می دانم که نامی ندارد ! وقتی می زیستم در میان ریشه ها لذتم می بخشیدند بیش از گلها ؛ و آنگاه که سخن می گفتم در میانه صخره ها پژواک می شد صدایم چون ناقوسی . آنک بهاری می آید آهسته اهسته که درازنای زمستان را تاب آورده است ؛ زمان گم کرده کفشهایش را ؛ یکسال چهار قرن به طول می انجامد ! هر شب به گاه خفتن ، چه نامیده می شوم و نمی شوم ؟! و به گاه بیداری کی ام ، اگر این نیست «من» ای که به خواب رفته بود ؟! این می گویدمان که پرتاب می شویم در کام زندگی از همان بدو تولد که نیانباشته دهانهامان با این همه نامهای مشکوک با این همه برچسبهای غم انگیز با این همه حروف بی معنا با این همه «مال تو » و « مال من » با این همه امضای کاغذها ! می اندیشم به شوراندن اشیا ، در آمیختن شان ، دوباره برآوردنشان ، ذره ذره برهنه کردنشان ، تا آنجا که داشته باشد ، نور زمین یگانگی دریا را : تمامیتی سخاوتمند و خش خش عطری استوار را افسانه پری دریایی و مستها همه اون مردا اونجا کنار رود بودن وقتی اومد : لخت و عور ! اونا مست بودن و شروع کردن به تف انداختن ! تازه از رود اومده بود و هیچ چی نمی دونست . یه پری دریایی بود که راهشو گم کرده . متلکا سرازیر شد رو تن براقش بد وبیراه ها غرق کرد سینه طلایی شو . اشکو نمی شناخت به خاطر همین گریه نکرد . لباسو نمی شناخت به خاطر همین لباس نداشت . اونا سیاهش کردن با چوب پنبه های سوخته و ته سیگار ، غلتیدن رو کف میخونه و ریسه رفتن ! هیچی نگفت چون زبونی نداشت . چشماش به رنگ یه عشق دور بود و جفت بازواش از یاقوت سفید . لباش جنبید بی صدا با یه نور مرجانی ... و یه دفه از اون در زد بیرون ! رفت توی رود و پاک شد . درخشید مثه یه سنگ سفید زیر بارون ! و بی اونکه پشت سرش رو نگاه کنه شنا کرد و شنا کرد ... شنا کرد به طرف هیچ ، شنا کرد به طرف مرگ ! mahraz8th August 2007, 03:37 PMبچه ها می شه لطفا از پل الوار یا از گوته شعر بگذارید؟؟؟:) متشکرم اين شعر رو در جواب شما و براي آيداي عزيز مي نويسم (از پل الوار) تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم . تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم . برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین گل‌ها تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم . تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم . بی تو جز گستره‌یی بی‌کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز. از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند. تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم می‌اندیشی که تو تردیدی اما تو تنها دلیلی تو خورشیدی رخشانی هستی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم سپیده که سر بزند در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوئیدیم . پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز در سريال مدار صفر درجه هم ار تخليص شده اين شعر استفاده شده بود . god_girl15th August 2007, 09:36 AMدمدمی مزاج پابلو نرودا برگردان : سیامک بهرام پرور چشمانم گریخت از من به دنبال دخترکی سبزه که می آمد ! برساخته از صدفهای سیاه بود از انگورهای یاقوتی و خونم را به شلاق می کشید با شراره های آتشش ! پس از تمامی اینها من می روم ! موطلایی پریده رنگی سر رسید ! چون گیاهی زرین ، موهبتهاش در رقص! و چون موجی دهانم رفت تا بر سینه اش بنشاند تیر- آذرخش ِخون را! پس از تمامی اینها من می روم ! تنها به سوی تو، بی آنکه حرکتی کنم ، بی آنکه ببینمت ، دور از تو ، خون من و بوسه هایم روانه می شوند ! سبزهء من و بور ِمن ! فربه ِمن و باریک اندام ِمن ! زشت ام و زیبای ام ! برساخته از هر آنچه زر و هر آنچه نقره ! برساخته از هرآنچه گندم و هر آنچه خاک ! برساخته از هر آنچه آب و امواج دریا ! برساخته برای بازوان من ، برای بوسه هایم ، برساخته برای روحم ! ghoroobefarda29th August 2007, 11:52 PMامروز ، روز جديديست مرگي جديد مرگي سفيد باكفني آبي. مرگ سفيد غريبي كه چشمانم مثل دريچه دوربين عكاسي باز و بسته ميشود. (رنه باتيستامورنو) sooly_joon9th October 2007, 04:59 PMRomeo and Juliet If you will die for me, I will die for you and our graves will be like two lovers washing their clothes together in a laundromat If you will bring the soap I will bring the bleach. Richard Brautigan * رومئو و ژولیت اگه برام بمیری برات می میرم و قبرهامون مثل دو تا عاشق می شن که با هم دیگه توی یه ماشین لباسشویی ِ خودکار لباساشون رو می شورن اگه تو صابون بیاری من سفید کننده رو میارم. rozaa10th October 2007, 05:17 PMراس راسی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و پوسش مث ما سیا باشه ها! خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چن تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه، چون سیاها هر چی هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه! چون تو اون کلیساها عوض مذهب نژادو به حساب می یارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری، هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن عین خود عیسای مسیح! لنکستن هیوز IRAN PARAST28th January 2009, 10:56 AMIf you will die for me, I will die for you and our graves will be like two lovers washing their clothes together in a laundromat If you will bring the soap I will bring the bleach. Richard Brautigan * رومئو و ژولیت اگه برام بمیری برات می میرم و قبرهامون مثل دو تا عاشق می شن که با هم دیگه توی یه ماشین لباسشویی ِ خودکار لباساشون رو می شورن اگه تو صابون بیاری من سفید کننده رو میارم. ................................................. شعر فولکلور مکزيک کبوتر سياه خسته ام از گريستن و هنوز از آفتاب نشانی نيست ديگر نمی دانم که نفرينت کنم يا دعا می ترسم که جستجويت کنم و می ترسم آنجا بيابمت که همه می گويند رفته ای. گاه می خواهم دست از پيکار بردارم و ميخ هايی که رنجم می دهند بيرون بکشم اما چشمانم می ميرند اگر به چشم های تو نگاه نکنند و عشقم باز می گردد تا سحرگاهان به انتظارت بنشيند. و تو به تنهايی بر آن شدی که برای خويش فرجی بيابی کبوتر سياه، کبوتر سياه هر جا که هستی بيش از اين شرفم را به بازی مگير دختر بزم نشين نوازش هايت بايد تنها از آن من باشد ديوانه وار دوستت دارم اما نزد من بازنگرد، کبوتر سياه که تو ميله های قفس رنج من هستی. می خواهم آزاد باشم و زندگی ام را با آن سر کنم که خود گزيده ام خداوندا به من قدرت بده چرا که تا او را بيابم خواهم مرد. ruya27th May 2009, 07:09 PMآوازِ عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک پس بیا برویم، تو و من، وقتی غروب افتاده در افق بی‌هوش چون بیماری روی تخت بیا برویم، از این خیابان‌های تاریک و پرت از کنج بگو مگویِِ شب‌های بی‌خوابی در هتل‌های ارزانِ یک شبه و رستوران‌هایی که زمین‌اش، پوشیده از خاک‌اره و پوست صدف‌هاست: از خیابان‌هایی که کشدارند مثل بحث‌های ملال‌آور که با لحنی موذیانه تو را به سوی پرسشی عظیم می‌برند... نه، نپرس، که چیست؟ بیا به قرارمان برسیم زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ این زردْ مه که پشت به شیشه‌های پنجره می‌مالد این زردْ دود که پوزه به شیشه‌های پنجره می‌مالد گوش و کنار شب را لیسید بر چاله‌های آب درنگید تا دوده‌ی دودکش‌های فضا را بر پشت گرفت لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت اما شبِ آرام اکتبر را که دید گشتی به دور خانه زد و خوابید وقت هست ٱری وقت هست تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود و پشت به شیشه‌های پنجره بمالد؛ وقت هست، آری وقت هست تا چهره‌ای بسازی برای دیدن چهره‌هایی که خواهی دید وقت هست برای کشتن و آفریدن، برای همه‌ی کارها و برای روزها، دست‌ها تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛ وقت برای تو و وقت برای من، وقت برای صدها طرح و صدها تجدید‌نظر در طرح پیش از صرفِ چای و نان زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ وقت هست آری هست تا بپرسم، جرئت می‌کنم؟ و جرئت می‌کنم؟ وقت هست که برگردم و از پله‌ها پایین بروم، با لکه‌ی روشن بر فرقِ سرم (می‌گویند: چه ریخته موهایش!) کتِ صبح‌هایم، یقه‌ی سفیدِ بالا‌زده تا چانه‌ام، کراوات گران بهای ِ مُد ِ روزم با سنجاق ساده‌اش، (می‌گویند: چه لاغرند پاها و بازو‌هایش!) جرئت می‌کنم جهان بیاشوبم؟ در یک دقیقه وقت زیادی هست. وقت برای رفتن و برگشتن تصمیم‌ها و تجدیدنظرها زیرا همه را می‌شناسم من، از پیش می‌شناسم- همه‌ی شب‌ها، صبح‌ها، غروب‌ها من با قاشق‌های قهوه، زندگی‌ام را پیمانه‌ کرده‌ام می‌شناسم من صدای محتضران را که به مرگ می‌افتند در پس زمینه‌ی آهنگی که از اتاق‌های دور می‌آید چگونه شروع کنم؟ و می‌شناسم من همه‌ی نگاه‌ها را، از پیش می‌شناسم- نگاهی که در عبارتی می‌پردازدت و ٱن‌گاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا می‌زنم چگونه شروع کنم خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم و چگونه شروع کنم؟ و می‌شناسم من همه‌ی دست‌ها را، از پیش می‌شناسم- دست‌ها با دست‌بندها، سفید و برهنه (که درنور چراغ، کُرک‌ها ‌بورند) عطر لباس است این که پرت‌کرده حواسم را؟ بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال و باید شروع کنم؟ و چگونه شروع کنم؟ far_2228th May 2009, 11:59 PMاو هووووووو آقا جان این همه طول تفصیل لازم نیست محفلی است دوستانه یه شعر چهار خطی هم کفایت میکنه ولی با معنی در همان چهار خط در ضمن برای خواندن این متن باید خوابید و متن رو بصورت کتاب در دست گرفت تا بفهمی چی میگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ده را به هیچ آسودگی امید نبود گندم های سیاه به سان کرکی نرم تنفتید و بسوخت و خدا در باد به ظغیان سر برداشت بوریس پاسترناک سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 646]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن