واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : آشنايي با مايا كوفسكي daren14th June 2007, 08:04 PMمایاکوفسکی Vladimir Mayakovsky کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند مایاکوفسکی شاعر درامنویس و فوتوریست انقلابی روسی، در سال 1894م. در روستای بغدادی استان کوتايیسی گرجستان در قفقاز به دنیا آمد. او خود در اتوبیوگرافی اش با نام "منم ولادیمیر مایاکوفسکی" چنین می نویسد: در روز هفتم ماه ژويیه 1894 به دنیا آمدم ( و یا شاید که در سال 93، زیرا نظر ماما با نوشته رسمی پدرم در این خصوص مطابق نیست) در هر حال زودتر از سال 1893 نبود. به هر روی آغاز تا پایان زندگی وی سراسر مبارزه و زایش بود.زندگی شخصی او تاثیر بسزایی در شعرش و بالندگی سبک فتوریسم در آثارش داشت. او تا سن 20 سالگی سه بار بازداشت و بیش از یک سال زندانی سیاسی شده بود. آشنایی او با مردان نامی روسیه همچون واسیلی کامنسکی و بورلیک،آغاز مرحله ای نو در زندگی او بود. "در خلال روز توانسته بودم شعری بگویم یا دقیقتر قطعاتی از یک شعر، شعری بسیار بد که هیچ جا منتشر نشد، در بلوار سره تنسکی سطوری از آن را برای بورلیوک می خوانم می گویم « مال یکی از دوستان است » او می ایستد نگاهم می کند و فریادی می زند: « نخیر شما این شعر را گفته اید پس شاعری نابغه اید » ... آن شب به نحوی غیر منتظره ناگاه شاعر شدم!" بی شک گسترش و بالندگی سبک فتوریسم روسیه مرهون ولادیمیر مایا کوفسکی است. توسعه حقیقی و پذیرفته شدن آن به عنوان سبکی مستقل و دارای شخصیتی منحصر به فرد،در پی تلاشها و سروده های منحصر به فرد اوست. ابر شلوار پوش اولین شعر او دراین سبک پس از شکست عشقش به ماریا آلکساندوردنا دنیسووا،دختری جوان از مردم اودسا،در ژانویه 1904 سروده شد،بگونه ای مورد توجه طرفداران این سبک قرار گرفت که آنرا قله شعر روزگار لقب دادند. اگرچه ترکیب نوین کلمات و جملات در این گونه شعر ممکن است عجیب به نظر آید،اما وضوح پیام و قدرت جنبه تصویر پردازی شعر،جذابیت زیادی دارد. سرانجام در سال 1930 ولادیمیر مایاکوفسکی به زندگی خود که دمادم آمیخته با رنج عشق،دردهای جامعه و مردم،مبارزه با ظلم حاکم و تعصبات ادبیات روسیه بود،پایان داد.چند بند زیر،بخشی از احتمالا آخرین شعر مایاکوفسکی است که پس از خودکشی در جیبش یافتند: ... نگاه کن چه س*********** بر جهان فرومینشیند، شب، آسمان را فرو میپوشاند به پاس ستارگان در ساعاتی اینچنین، آدمی برمیخیزد تا خطاب کند اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را. ابر شلوارپوش برگردان:مدیا کاشیگر فکرتان خواب می بیند بر بستر مغزهای وارفته خوابش نوکران پروار را می ماند بر بستر آلوده باید برانگیزم جل خونین دلم را باید بخندم به ریشها باید عنق و وقیح ریشخند کنم باید بخندم آنقدر تا دل گیرد آرام بر جان من نه هیچ تار موی سفید است نه هیچ مهر پیرانه من زیبایم بیست و دوساله تندر صدایم می درد گوش دنیا پس می خرامم ای شما ظریف الظرفا که عشق را با کمانچه می خواهید ای شما خشن الخشنا که عشق را با طبل و تپانچه می خواهید سوگند حتی یک نفرتان نمی تواند پوستش را چون من شیار اندازد تا نماند بر آن جز رد در ردِ لب و لب گوش کنید در آنجا در تالار زنی هست از انجمن فرشته های آسمان می گیرد دستمزد کتان تنش نازک است و برازنده می بینیدش ورق می زند لبهایش را گفتی کدبانویی کتاب آشپزی اگر بخواهید تن هار می کنم همانند آسمان رنگ در رنگ اگر می خواهید حتی از نرم نرمتر میشوم مرد نه ابری شلوار پوش می شوم من به گلبازار باور ندارم چه بسیار فخر فروخته اند به من مردان و زنان مردانی کهنه تر از هر مریضخانه زنانی فرسوده تر از هر ضرب المثل __________________ god_girl19th June 2007, 05:22 PMکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند به تازگی کتابی از زندگی و آثارولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روسی تحت عنوان « زندگی مثل یک تکه، حکایت ولادیمیر مایا کوفسکی و اطرافیانش » (ترجمه از من است) توسط بنگت یانگفلت نویسنده سوئدی به انتشار رسیده است. میکائل اکمن در معرفی و نقد کتاب فوق در مقاله ای تحت عنوان « شاعری که سه بار می میرد» می نویسد : " از لحظه ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روسی تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره اش کنار تابوت حاضر شد ه و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه ای که بر رویش پارچه ای سفید انداخته شده بود، برد. بعدها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی 1700 گرم بوده است"(سونسکا داگ بلادت ، دوازدهم آوریل دوهزاروهفت. ص 9 بخش فرهنگی ). میکائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز شناسی روسیه اضافه می کند که انستیتوی مغز شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه ای نشأت می گرفته است. او معمای زمان خود ش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی یافت ، یا اگردر می یافت ، پس می زد ، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و د نیای فردی بها داده بود ، که مبلغان « جمع و زندگی اشتراکی » تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچکس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت، که محققان انتظار مرگش را می کشیدند تا به راز نبوغ شعریش برسند. ولادیمیر مایا کوفسکی در سال 1930 درسن سی و شش سال به زندگی اش خاتمه داد. بنگت یانگفلت تلاش کرده است که با شرح زندگی و بررسی محیط و افراد پیرامون او، به پیچیدگی نگاه مایا کوفسکی دست یابد. در مصاحبه ای از بنگت یانگفلت خواسته شد که مایا کوفسکی را در سه کلمه خلاصه کند. او پاسخ داد: " نابغه، تنها، سرگردان". همچنین از یانگفلت پرسیده شد که آیا او هنگام جمع آوری و پرداختن کتاب به مطلبی غیر منتظرانه بر خورده است. یانگفلت پاسخ داد : "چیزی که مرا غافلگیر کرد این بود که ببینم چقدر نوشتن از نویسنده ای که تصور می کردم خوب می شناسم دشوار است. من باید از چهار بیوگرافی قطور، تصویرراستین مایا کوفسکی و اطرافیانش را بیرون می کشیدم و این ساده نبود." یانگفلت در پاسخ سومین پرسش که ما چرا باید دوباره باید در باره مایا کوفسکی بخوانیم می گوید : " زیرا که او شاعری بی نظیر است (اینجا یانگفلت از فعل زمان حاضر « است » استفاده می کند، یعنی که شاعر زنده است)، و به خاطر سرنوشت استثنائی او و آنچه تا کنون ناشناس مانده است ". طبق گفته میکائل اکمن ، بسیاری ازناشران زمان از انتشار آثار مایا کوفسکی روی گردان بودند و او را به فردگرائی متهم می کردند و آنارشیست ابلهی می دانستند که نوشته های مبهم و مسخره اش تنها حس تمسخر خوانندگان را برمی انگیزد. گرچه به ظاهر مایا کوفسکی به اینهمه عادت کرده بود ، اما سمت و سوی رشد جامعه در مسیری ناخوشایند بی نهایت نگرانش می کرد و او در سر رویای رسیدن فرد به فرد یا فهمیدن فرد، را می پروراند و « فوتوریسم » را تنها به عنوان ابزاری که شاید می توانست اورا ( فرد را) از گزند سیاست برهاند ، برگزید. اما آنچه او توانست مشاهده کند حق انحصار همه چیزاز جمله ادبیات وهنر ازجانب سیاستمداران بود وجائی برای هنر آوانگارد و نویسندگانی چون او یافت نمی شد. واما حال زمان دیگری در راه بود : " رئالیسم 1800 و استالینیسم". میکائل اکمن از زبان بنگت یانگفلت می نویسد : " مایا کوفسکی نمی خواست مخالف جامعه باشد. او می خواست به جامعه خدمت کند و فایده ای برساند/.. ./ او چون به پایان زندگی اش نزدیک می شد تا جائی که می توانست با وجدانش به توافق رسید و تن به خشم و نفرت اُپورتونیستی داد"(سونسکاداگ بلادت). اما این کمکی به بهتر شدن شرایط او نکردو او همانند بسیاری دیگر از آوانگارد ها تحت تعقیب و آزارقرار گرفتند. شش سال بعد ازمرگ مایا کوفسکی، استالین با تغییر نام چند میدان و خیابان به نام مایا کوفسکی و نام ماکسیم گورگی ، نام مایا کوفسکی را به عنوان شاعر و نام ماکسیم گورگی را به عنوان نویسنده ملت روس زنده کرد . سیل ِ آثار مایا کوفسکی با سانسور ِ آن بخش که به فرد و یا فرد گرائی بها می داد ، روسیه وقت را در برگرفت وبدین ترتیب او " قهرمان سوسیالیسم" شد. بنا به گفته میکائل اکمن " بنگت یانگفلت این بخش از زندگی مایا کوفسکی فوت شده را مرگ دوم شاعر می نامد و سومین مرگ او طبیعتأ پس ازفروپاشی سوسیالیسم یعنی وقتی که روس ها دیگر توان شنیدن کلمه ای درباره سوسیالیسم نداشتند ، رخ داد." [email protected] May 2008, 06:44 AM?????????4????UBB?????????????????? ruya5th September 2008, 08:42 PMوقتی تمام شود رقص عمر من پخش خواهد شد رد پایم در هزاران هزار قطره خون می روم آن بالا پیش پدرم سیاه از شب خوابی در فاضلاب می ایستم در کنارش سر به گوشش می برم و می گویم : قربان خسته نشده اید از هر روز چرخاندن نگاه مهربانتان در مربای ابر ها بیا بر درخت خیر و شر بزمی کنیم برپا ما با شرابهایمان حتی پتروس آن حواری عنق را خواهیم آورد به رقص بهشتی خواهیم داشت پر از حواهای خوشگل پدر امر کن! گوش به فرمانم! آیا می خواهی همین حالا خوشگلترین خانم خیابان را پیشکشت کنم ؟ نه! پدر ابروی خاکستری ات را گره نینداز، سر پر مویت را تکان نده میدانم در دل می گویی کیست این یارو این بالدار که پشت سرم ایستاده ؟ آیا اصلا معنای عشق را میداند؟ آری من هم فرشته ام، من هم فرشته بوده ام من هم نگاهی داشته ام همانند نگاه خروس قندی اما چه کنم ؟ خسته ام نمی خواهم به مادیانهای شکری بلوری هدیه کنم جامهای پر نقش و نگار پدر من از تو دو دست دارم من از تو لب دارم پس چرا نمی توانم ببوسم ببوسم، ببوسم، ببوسم و هر بار درد نکشم ؟ ترا قدرتمند می پنداشتم اما تو ضعیفی تو کوچکی ! دیدی ؟ کفر گفتم حالاست چاقو هم بکشم لاشخورها بالهایتان تنگتر در بهشت جا کم است، گفتم تنگتر! چرا بالهایتان خیس است ؟ چرا بالهایتان از ترس مرده ؟ اما تو عود زده عود خور من شکمت را سفره خواهم کرد من شکمت را جر خواهم داد از اینجا تا آلاسکا ولم کنید کسی جلودارم نخواهد شد! دروغ گفتم، آیا حقش را داشتم ؟ آرام باشم، از این هم آرامتر ممکن نیست! می بینید باز آسمان سرخ است از خون کشتار باز ستاره ها را سر بریده اند هی! با توام آسمان! بردار کلاهت را ! دارم سان میبینم صدایی بر نمی خیزد جهان گوش گنده اش را گوش پرستاره پرکنه اش را سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 618]