واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: سفرنامه دشت مغان - 1 در راه جعفرآباد
جام جم آنلاين: يك باور برايم در اين سالهاي سفر، قديمي شده كه اگر در سفري، وقت سحر و پيش از شلوغي و آمدن آدمها شروع كنم، سفرم، سفري بي مانند خواهد شد و انرژي موجود در فضا هم همراهيام ميكند تا غريبه نباشم با زمين و آدم و حتي حيوانات.ساعت 7 صبح روز پنجشنبه 26 ارديبهشت 86 چشمانم را كه باز ميكنم اتوبوس ايستاده و مسافران پاياني پياده ميشوند. ميپرسم: «آخرشه؟» ميشنوم: « بله. پارسآباد مغان اينجاست».
كمتر از 48 ساعت قبل، خبري سه خطي و فكس شده به روزنامه، كنجكاوم كرده بود كه راهي اين سفر شوم: «دومين جشنواره كوچ عشاير ايل شاهسون 27 ارديبهشت در قشلاق دشت جعفرآباد بيلهسوار اردبيل برگزار ميشود.»
اول زنگ زدم به 118 و بعد به روابط عمومي راهآهن. شنيدم كه قطار فقط تا تبريز ميرود و سلماس. قيدِ هواپيما را زدم كه عادت كردهام هرچه هزينه سفر كمتر شود، راغبترم به رفتن. زنگ زدم به ترمينال غرب. بعد از كلي اين در و آن در زدن رسيدم به تعاوني اردبيل. پرسيدم از اردبيل تا جعفرآباد چقدر راه است. پيرمردي كه صدايش بوي سالها رانندگي و جاده ميداد و پيدا بود حالا بازنشستگياش را در تعاوني نشسته است، گفت: «بهتره يكسره بري پارسآباد».
از اتوبوس كه پياده ميشوم مثل هميشه از سوار شدن به خودروهايي كه عاشقانه مسافران را در همان پاي پلههاي اتوبوس در آغوش ميگيرند و بعد سر ميبرّند، حذر ميكنم و اندكي كه جلوتر ميروم، از راننده پيكاني كه منتظر مسافر است، ميپرسم: «چطوري برم جعفرآباد؟» جواب ميدهد: «ميتوني بري سر خروجي پارسآباد به طرف جعفرآباد. خطي داره».
500 تومان ميدهم و خودروي دربستي دو خيابان و اندكي بيشتر جلوتر كه ميرويم، ترمز ميكند و پياده ميشوم.
آفتاب تيز صبح افتاده است به شيشه خودروها و چشمها را ميزند. راننده پژوي خطي ميآيد جلو: «جعفرآباد؟»
كمتر از چند دقيقه انتظار طول نميكشد و 3 نفر كه به نظر ميرسيد بايد از كارگران شركت صنعتي و كشاورزي
دشت مغان باشند، سوار ميشوند.
دو طرف جاده سبز است و سبزهها به زانو ميرسند. راننده نگاهي ميكند به كولهپشتي و به تركي ميگويد: «پارسال خيلي با عظمت بود. زنها مسابقه اسبسواري داشتن. فقط حيف يه نفر افتاد و مرد».
نگاهش ميكنم و ميگويم: «چقدر راهه از پارسآباد تا جعفرآباد؟»
جواب ميدهد: «2 كيلومتر جلوتر نوشته 25 كيلومتر». بعد انگشتش را ميگيرد به دورتر و ميگويد: «بارانهاي ما اينان».
نگاه ميكنم به آبياري قطرهاي كه در تمام دشتهاي سبز تا دورها هالههاي رنگين كمان ساخته بودند. ميشنوم. «اون دورترا هم باغات كشت و صنعت دشت مغانه؛ باغات هلو و ...»
صدا از پشت سر ميآيد.
راديو موسيقي آذري پخش ميكند. از راننده ميپرسم: «باران كم ميباره اينجا؟»
يه هفته ميباريد تا همين امروز. در كل اما باران نداريم و زود هم اين سبزهها زرد ميشن.
كشاورزا خودشان اينجا رو مجهز كردن به اين سيستم آبرساني؟
نه دولت آورده. لولهكشي با اونا بوده. ساليانه پول آب ميگيرن.
مسافر پشت سري ميگويد: «ما اينجا كشاورزي داريم كه سه بار در سال كشت ميكنه. يك بار گندم ميكاره. بعد كه گندما رو درو كرد، چغندر ميكاره. چغندرها رو كه برداشت كرد، دي ماه پنبه ميكاره تا بهار سال بعد».
راننده از دور آلاچيقهاي ورودي شهر را نشان ميدهد و ميگويد: «پارسال اينجا شد بازار شام، از بس شلوغ بود».
بعد هم توصيه ميكند: «بريد به بخشداري تا كمك تون بكنن.»
يوسف عليخاني
شنبه 4 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 239]