تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه كسى مستحق دوستى خداوند و خوشبختى باشد، مرگ در برابر چشمان او مى آيد و آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819794931




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ناله و درد دل کوچکتر ها از بزرگترها


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: Rose 3013th January 2007, 01:04 PMبچه ها می آموزند آن طوری باشند که زندگی می کنند بچه ها... وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند،می آموزند،بی اعتماد به خود باشند. وقتی با خشونت زندگی می کنند ، می آموزند، جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند،می آموزند،بزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند،می آموزند، ناامید باشند. وقتی با تمسخر زندگی میکنند،می آموزند، خجالتی باشند. وقتی با حسادت زندگی میکنند،می آموزند،در خود احساس گناه داشته باشند. اما... اگر باشکیبایی زندگی کنند، بردباری را می اموزند. اگر با تشویق زندگی کنند،اعتماد و اطمینان را می آموزند. اگر با پاداش زندگی کنند،بااستعداد بودن و پذیرندگی را می آموزند. اگر با تصدیق زندگی کنند،عشق را می آموزند. اگر با توافق زندگی کنند،دوست داشتن خود را می آموزند. اگر باتایید زندگی کنند،با هدف زندگی کردن را می آموزند. اگر با صداقت زندگی کنند،حقیقت را می آموزند. اگر با انصاف زندگی کنند، دفاع از حقوق را می آموزند. اگر با اطمینان زندگی کنند،اعتماد به خود و اعتماد به دیگران را می آموزند. اگر با دوستی و محبت زندگی کنند،زندگی در دنیای امن را می آموزند. شما چه طور زندگی می کنید و چه می آموزید؟ .sefid.4th April 2007, 09:46 AM* بزرگترها وعده می دهند، ولی به آن عمل نمی کنند. * بزرگترها دستوراتی به کوچکترها می دهند که خود هرگز به آن عمل نمی کنند. * بزرگترها اجازه نمی دهند بچه ها لباسی را که خودشان دوست دارند، بپوشند. * بزرگترها به صحبت کوچکترها خوب گوش نمی دهند و حرف آنها را قطع کرده و بدون فکر جواب می دهند. * بزرگترها هم اشتباه می کنند، ولی هرگز به آن اعتراف نمی کنند و به گردن دیگران می اندازند. * بزرگترها توجه نمی کنند که کودک هم حق دارد از رنگی یا چیزی خوشش بیاید. * بزرگترها گاهی از روی بی عدالتی کوچکترها را تنبیه می کنند، بطوری که تناسبی بین خطا و شدت تنبیه نیست. * بزرگترها ظاهرا می گویند پول مهم نیست ولی چنان دربارهاش حرف می زنند که مهمترین چیز است. * بزرگترها دروغ می گویند، ولی به بچه های خود می گویندکه دروغ چیز بدی است. * بزرگترها در کارها و اسرار کوچکترها خیلی دخالت می کنند و همیشه برنامه آنها را غلط می دانند. * بزرگترها از آنچه که در زمان خردسالی خود کرده اند،سخن می گویند ولی هرگز در فکر آن نیستند که کودکان امروز چه می خواهند بکنند و چه می خواهند بدانند. درد دل شما از بزرگترها چیست؟ .sefid.7th April 2007, 12:30 PMهم صحبتی ها ! سلام انشاءااله که درد دل نداشته باشید تا به متخصص قلب مراجعه نمایید!؟ ولی آه دل که دارید، اگه دوست دارین بگین. elada7th April 2007, 03:49 PMجناب سفيد چيان من فكر نكنم كسي چيزي بگه آخه همه بزرگ شدند ميترسند چيزي بگن متهم به كوچك بودن بشوند:D بايد سوالتان را تغيير بدهيد بنويسيد در دل شما بزرگترها ازكوچكترها چيه؟؟ آن موقع هزار تا پست زده مي شه;) .sefid.7th April 2007, 04:07 PMباسلام مجدد، آخه کودک درون که هست!( البته منظورم پُست اش نیست) یه عده که همش نقش والد و بزرگتر دارند، ما هم که کوچیک همه ایم. یا حق! Rose 3013th April 2007, 01:49 PMبا مادری که همش تو کارهای ما بچه ها دخالت می کنند چیکار کنیم...؟ من همش درس می خونم ولی مامانم گیر میده میگه بشین درس بخون انقد گیر میده که دیگه دوست ندارم درس بخونم ... ؟؟؟ elada14th April 2007, 03:30 PMدوست گرامي roze30 سوال شما را به اين قسمت منتقل كردم و تصور ميكنم جناب سفيدچيان بي صبرانه در انتظار برطرف كردن سوالات شما در اين زمينه مي باشند. چنانچه متوجه جابه جايي شديد پستي بزنيد تا بنده متوجه بشوم. با تشكر. .sefid.14th April 2007, 03:41 PMبا مادری که همش تو کارهای ما بچه ها دخالت می کنند چیکار کنیم...؟ من همش درس می خونم ولی مامانم گیر میده میگه بشین درس بخون انقد گیر میده که دیگه دوست ندارم درس بخونم ... ؟؟؟ با سلام اول بگم، که مادرها مثل پدرا خیلی غصه بچه هاشونو میخورن! دوم اینکه، گاهی دوستی خاله خرسه هم میشه! سوم، با همکاری مادر خودت یه برنامه درسی بریز و در واقع اونو مطلع کن که داری چیکار میکنی،(اطمینانشو بیشتر جلب کن). نکته آخر اینکه، همیشه پذیرای این سطح از اختلاف بین بچه ها و والدین طبیعیه، پشتکار به خرج بده ، موفق میشی. Rose 3015th April 2007, 09:26 PMگربه، بچه، مامان گربه گفت :"چرا نمی فهمی که من گربه ام و همیشه هم گربه می مانم؟ چرا وقتی که شبها بیرون پرسه می زنم از دیدنم یکه می خوری؟ چرا وقتی خرناس می کشم و پنجول نشانت می دهم ناراحت می شوی؟ چرا وقتی موشی را چپو می کنم و می خورم حالت به هم می خورد؟ اخه من گربه ام." بچه گفت:" چرا نمی فهمی که من بچه ام؟ چرا سعی می کنی از من آدمی مثل خودت بسازی؟" چرا وقتی نمی خواهم بغلت بیایم دلگیر می شوی؟ چرا وقتی توی چالهای اب خیابان شلپ شلپ می کنم و راه میروم کفری می شوی؟ چرا وقتی کاری را که دلم می خواهد می کنم جیغ می کشی؟ اخه من بچه ام." مامان گفت:" چرا نمی فهمی که من مادرم؟ چرا می خواهی به من چیز یاد بدهی؟ چرا می خواهی به من حالی کنی که با گربه ها چه جوری باید تاکنم؟ چرا می خواهی به من بگویی بچه ها این جور هستند و ان جور نیستند؟ چرا می خواهی کاری کنی که من خونسرد و با حوصله شو م؟ اخه من مادرم." تانیش15th April 2007, 11:11 PMبا مادری که همش تو کارهای ما بچه ها دخالت می کنند چیکار کنیم...؟ من همش درس می خونم ولی مامانم گیر میده میگه بشین درس بخون انقد گیر میده که دیگه دوست ندارم درس بخونم ... ؟؟؟ خودتو ناراحت نکن من معدلم 19 هست ولی همش توسرم میزنه که درس نمیخونی چپ برو راست برو بکن نکن منو بچه 2ساله فرض میکنه فکر نمیکنه من بزرگ شدم .sefid.16th April 2007, 01:49 AMخودتو ناراحت نکن من معدلم 19 هست ولی همش توسرم میزنه که درس نمیخونی چپ برو راست برو بکن نکن منو بچه 2ساله فرض میکنه فکر نمیکنه من بزرگ شدم سلام :eek: احتمالاً ازت نمره 20 میخوان. واویلا !:eek: خودتو ناراحت نکن من معدلم 19 هست ولی همش توسرم میزنه که درس نمیخونی چپ برو راست برو بکن نکن منو بچه 2ساله فرض میکنه فکر نمیکنه من بزرگ شدم واقعیت اینه که اکثر پدرا و مادرا( حالا بعد که شما هم این نقش رو گرفتید، خوب درکش میکنین)، حتی اگه بچشون پروفسور دهر هم بشه ، بازم از نظر اونا همون مثلاً علی کوچیکه هست.(هرچند باید این نظر اصلاح بشه) آخه اونا بچه هاشون رو پاره تنشون میدونن، یادمون که نمیاد ولی قبول که داریم ، وقتی که کوچولو بودیم و دستمون یه زخم کوچیک میگرفت، مادر بود و دل زدن و آخ و وای مادرانه.:eek: خوبان! یه ذره که به اونا نزدیک بشیم و یه بار دیگه ما رو تو بغلشون احساس کنن، خیلی اتفاق های دیگه ای می افته.امتحان کنید.;) roksana_200617th April 2007, 12:03 PMاره بابا باید بی خیال این حرفها شد چون برای همه هست ماجرای یگوش در یه گوش دروازه چاره سازه اینجور مواقع Rainyboy19th April 2007, 02:09 AMخودتو ناراحت نکن من معدلم 19 هست ولی همش توسرم میزنه که درس نمیخونی چپ برو راست برو بکن نکن منو بچه 2ساله فرض میکنه فکر نمیکنه من بزرگ شدم دوست عزیز این یک مشکل طبیعی هست همه از این مشکل ها دارند و پدر و مادر با در نظر گرفتن شرایط سنی و روحیات تصمیم میگیرند. در ضمن جنابعالی 100 سال هم که نشی بچه همون پدر مارین و بازم برای شما تصمیم میگیرند پس زیاد قصه نخور. خانوم rose 30 زیادی حساس نباش مادر پدر حق دارند . حتما نمیخونین که میگن sara-l26th May 2007, 03:27 PMمن این نکته رو که دکتر سفیدچیان تو پستشون مطرح کردن که هرچه قدر هم بزرگ بشین بازم واسه پدر مادرها بچه ایم قبول داریم اما گاهی وقتا واقعا" آدم رو ناراحت می کنن یه چیز پیش پا افتاده که اصلا" آدم نمیتونه پیش بینی کنه خنده دار یکم . همین امروز صبح ساعت 8 صبح بیدار شدم که برم آموزشگاه که تلفن زنگ زد جواب دادم از اونجایی که همه خواب بودن ولی مامانی بیدار بود مکالمه مون رو شنید. یکی از دوستانم بود که میخواست قرار بزاره با هم بریم خلاصه مکان و زمان قرارمون رو مشخص کردیم و من از اونجا که وقت شناسم سر ساعت اونجا بودم خیلی منتظر موندم حدود 15 دقیقه دیگه دیدم خبری ازش نیست زنگ هم بهش نزدم گفتم حتما" زودتر رسیده و دیده من نیستم رفته تا اینکه رفتم آموزشگاه دیدم هنوز نیومده.خانم میرسه سر مکان که باهم قرار داشتیم میبینه من نیستم زنگ میزنه خونمون مامانم گوشی رو برمیداره دوستم بهش میگه سارا نیستش مامانم که خیلی ناراحت میشه فکر کرده من حتما" اینهمه مدت اونجا منتظرش موندم با لحن ناراحت کننده ای به دوستم میگه که این همه مدت شما هنوز نرفتین الان سارا کجاست ؟ دوستم دلخور میشه وقتی اومد پیشم دیدم خیلی ناراحته . از اونجایی که نمیتونم به هیچ وجه ناراحتی اطرافیانم رو ببینم خیلی از دسته مامانم ناراحت شدم اومدم خونه خلاصه یه ذره حرف زدم بعد دیدم مامانم ناراحت شد دیگه چیزی نگفتم الان خودم هم ناراحتم ... با اینکه اینهمه از دوستم عذر خواهی کردم اون بنده خدا هم اصلا"چیزی نگفت اما این مسئله اولین بار بود برام پیش می می اومد تا حالا اینهمه از یکی عذرخواهی نکرده :(بودم واقعا" اومدم خونه نمیدونستم چی به مامانم بگم خیلی ازش دلخورم:( اینشکلی که گاهی وقتا یه مسئله پیش و پا افتاده آدم رو اذیت می کنه :( elada26th May 2007, 03:33 PMدوستت از چي ناراحت شد از اينكه مادرت از روي نگراني سوالي پرسيد؟؟ آيا امكان نداره در يك موقعيت ديگه همين اتفقا توسط مادر دوستت انجام بشه؟ ميدوني سارا جان خيلي طبيعي بود كه ناراحت بشي اما اگر دفعه بعد هم به قول خودت ديدي اتفاق پيش پا افتاده اي صورت گرفت تو هم پيش پا افتاده بهش با هاش برخورد نكن، يعني خوب تحليلش كن براي خودت و بعد اقدام به صحبت يا حتي عذر خواهي كن. تصور من اينه كه اينجا حق با مادرت بوده اگر فكر ميكني اينطور نيست براي من توضيح بده ممنون sara-l26th May 2007, 03:48 PMببین الدا جون من حق رو الان به مامان جونم میدم اما اخه الدا نگرانی تا کی؟ تا چه حد؟ تا چند سال ؟ حتما" الان می گی مشکل ما اینه که زود فکر می کنیم بزرگ شدیم میدونم اما اخه باور کن وقتی اومدم خونه حتی داداشم حق رو به من میداد . من از مادرم انتظار داشتم وقتی دوستم زنگ زد میگفت سارا دید نیومدی حتما" رفته اموزشگاهش همین تمامش میکرد هر کس جای من بود فکر میکرد خانواده اش بهش اعتماد ندارن اما من این فکر رو نکردم چون به خودم واقف بودم ولی ناراحتم کردن از دوستم هم ناراحتم که نباید زنگ میزد زنگ زدن اون باعث نگرانی شد الدا واقعا" آدم وقتی از چیزی ناراحته عین این بچه های 7 ساله هستنا الان اونشکلی ام . با نوشتن این حرفا اینجا و خوندن پست تو الان فکر میکنم مقصر اصلی ناراحتیم خودم شدم :( حق با مامانی بوده اما میتونست ملایم تر بهش بگه نه اینکه با بدخلقی که ناراحتش کنه... البته ادم زمانی که نگرانه نمیدونه ... elada26th May 2007, 03:51 PMنه من اصلا و ابدا وقتي پستت را خواندم نگفتم فكر ميكنه بزرگ شده برعكس ياد شرايطي مشابه در زندگي خودم افتادم.اين شرايط را همه ما تجربه كرديم. اما من هميشه اينجور موقع ها به اين فكر ميكنم كه ايا اطميناني هست من در موقعيت پدر و مادرم قرار بگيرم در آيند اينقدر ايده آل و منطقي كه الان ازشون انتظار دارم برخورد كنند با بچه خودم برخورد كنم؟؟ مريم.ج26th May 2007, 04:01 PMمن يه مادرم وحال وروز مادرها رو خيلي خوب مي فهمم اون مادري كه بااون لحن بادوست شما صحبت كرده تواون لحظه به هيچ وجه به اين فكر نمي كرده كه ممكنه دوست شما از چيزي ناراحت بشه وااساسابراش مهم نبوده اين بچه اش است كه براش مهمه وبايد بهش حق بدي شماهم روزي كه مادر شدي مي توني اين احساسهارو لمس كني sara-l26th May 2007, 04:05 PMنه من اصلا و ابدا وقتي پستت را خواندم نگفتم فكر ميكنه بزرگ شده برعكس ياد شرايطي مشابه در زندگي خودم افتادم.اين شرايط را همه ما تجربه كرديم. اما من هميشه اينجور موقع ها به اين فكر ميكنم كه ايا اطميناني هست من در موقعيت پدر و مادرم قرار بگيرم در آيند اينقدر ايده آل و منطقي كه الان ازشون انتظار دارم برخورد كنند با بچه خودم برخورد كنم؟؟ خب نه درسته وقتی آدم نگران میشه یا در این شرایط قرار بگیره نمیتونه منطقی تصمیم بگیره اما الداجان چرا نشه هر غیر ممکنی ممکنه فقط کافیه که بخوایم و باید کمی حداقل سعی کنیم . یه ماجرای دیگه تعریف کنم :D تقریبا" تو ماه رمضان بود که یکی از اقوام اومده بودن خونه ما که دختر بزرگشون عروس خانواده ماست . علاوه براین یه دختر 15 سال ام دارن که بدلیل مسائلی که تو این سن براشون پیش میاد دیگه همه میدونن دوران حساس بلوغ رو . اینا با این دختر15 ساله طوری رفتار کرده بودن که این بچه هر چی اونا میگفتن بدتر میکرد تا اینکه من یه کتابی نوشتم البته هنوز چاپ نشده به عنوان رازهایی برای دختران نوجوان اون شب وقتی روحیه این دختر رو دیدم اینقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم اون اولین نفری باشه که نوشته هام رو بخونه همون شب بهش قرض دادم مدتی باهاش خلوت کردم خیلی سعی کرد چون یه 7 سالی ازم کوچکتر بود بهش خودم رو نزدیک کردم متاسفانه تو اون سن همیشه بخصوص دخترخانمها دوستانی همسن خودشون رو الگو قرار میدن . خلاصه باهاش دوست شدم حتی چند باری رفتم مدرسه شون تا اینکه یکم سرم شلوغ شد و مشکلات خودم بیشتر شدش دیگه نتونستم مثل قبلش باهاش ارتباط داشته باشم ولی از خواهرش خواستم که باهاش دوست باشه کمکش کنه خیلی چیزها رو بهش نشون بده تا اینکه یه ماه نشد خواهرش ازم خواست که با سعیده صحبت کنم بازم به مشکل برخورده بودن اونروز با تمام کارهایی که داشتم رفتم مدرسه اما متاسفانه چیزی رو که دیدم باورم نمیشد سعیده اصلا" مدرسه نرفته بود واقعا" تعجب کردم با اینکه پدرش فرهنگی مشاور خانواده ام بود یه همچین مشکلی براشون پیش اومده بود تو مسیر راه از تلفن کارتی برا اینکه منو نشناسن زنگ زدم خونشون گفتم من از دوستان سعیده ام خونه هستش؟ داداشش گوشی رو برداشته بود گفت نه رفته مدرسه ... یعنی الدا اینقدر بی خبری از درون دختری که 15 سال بزرگش کردن اینا واقعا" دیدنشون شنیدنشون درد داره . پس گاهی وقتا هم پدر و مادرها مقصر میتونن باشن یعنی یه پدر باسواد یه مادر باسواد یه برادر تو خونه باشه و همچین مشکلی پیش بیاد ؟ مگه عصر 100 سال پیشه. .sefid.26th May 2007, 04:27 PMبذارید یه مطلب واقعی براتون بگم: یه وقتی بابای خدا بیامرزم، که آخرای عمرش بود، و به خاطر بیماری اش بی تابی میکرد؛ بهش گفتم : پدر جون ، تو دیگه چرا؟ اون سفر کرده گفت: ببین پسرم، ماها (پدر و مادرها) وقتی یه سنی ازمون میگذره ، اونوقت حالت "کودک" به خودمون میگیریم و یه جورایی محبت بچه هامون رو طلب میکنیم و... * اونوقت فهمیدم که این ناله ها دوطرفه هست و ... kozaz20th September 2007, 03:34 AMمن دوست دارم سوال بپرسم؟!! البته ممکنه که همه دوستان تعجبب کنند ولی ... چرا این قدر اطمینان کردید ؟ چرا خیلی وقت ها جلو انجام خیلی کارها رو نگرفتید ؟ چرا آنجایی که لازم بود به ما زور نگفتید ؟ چرا بعضی وقت ها که کتک خوردن کوچکترین مجازاتمون بود بازهم چشم پوشی کردید ؟ چرا به بعضی که بی جنبه بودند آزادی دادید ؟ چرا ...؟! :( گلوریا22nd September 2007, 10:06 AMچون می شدند بدترین پدر و مادر دنیا!!! نمی دونم دلیل طرح این سوالت چیه ، اینو می دونم که پدر و مادر هر کاری که بکنند بچه ها یه جورایی ناراضیند، اگه سخت گیری کنند ، می گند وای که ما رو کرده بودند تو شیشه نمی ذاشتند تکون بخوریم ، بد اخلاق بودند بعدم که عقده ای می شند و اگه خیلی آزاد باشند ، به حال خود رها بشند ، که اونهم یه جور دیگه، بچه می گه که پدر و مادرم توجهی به من نداشتند ، همش به خودشون فکر می کردند، ما رو آدم حساب نمی کردند، اونهم عقده ای میشه. البته منظورم از عقده ای اینه که یه جورایی همیشه ته دلش دلخوره ، یه جورایی حسرت دیگران رو می خوره ، حسرت کسی رو در که وضعیت مقابل خودشه. هر دو حالت رو من در اطرافیان خودم دیدم، در هر دو صورت بچه ها از دست پدر و مادر دلخورن. خوب من الان خودم به بچه کوچیک دارم که بالطبع تمام تلاش و سعی ام بر اینکه که خوب بزرگ بشه ولی یه وقتایی واقعا کم می آرم. اینی که چکار کنم که هم اون راضی باشه و مشکل پیدا نکنه هم اینکه درست بار بیاد. پدر و مادر خوب بودن خیلی سخته. کاش واقعا پدر و مادرایی که موفق شدند می اومدند اینجا و می گفتند که چکار کردند که موفق شدند . آزادی کامل دادند و اطمینان کردند یا نه با سخت گیری موفق شدند. فقط این رو می تونم بگم که منهم تو دوران نوجوانی و جوانیم خیلی با مادرم درگیری داشتم، خیلی چیزها رو الان که سنم بالاتر رفته و خودم هم درگیرش شدم می بینم که حق با اون بوده و خوب یه جاهایی رو هم زیادی مته به خشخاش گذاشته و حساسیت به خرج داده که اونهم بر می گشت به فرهنگی که توش بزرگ شده بود اون موقع من نمی فهمیدم ، خنده داره ولی حتی گاهی فکر می کردم من اصلا بچه اون خانواده نیستم :d ( آخه یکی نبود بگه بابا کدوم آدم عاقلی خودش 6 نون خور داره بره یه نون خور اضافه هم از سر راه بیاره ، عقلم خوب چیزیه ها) shosho22nd September 2007, 04:37 PMسلام من خودم مادر نيستم ولي حق را به پدر و مادرها ميدهم.اونها حق دارند كه نگران فرزندانشان باشند من خودم يه براد ركوچكتر از خودم دارم كه هميشه خدا نگرانشم.دارم مي بينم خيلي جاها راه را داره اشتباه ميره ولي متاسفانه نميخواد قبول كنه. kozaz23rd September 2007, 05:34 AMراستش در مورد پدر و مادر خودم نمی دونم چی بگم !!!؟ با وجود اینکه تقریبا" همه ما رفتیم دنبال زندگیمون و البته متاسفانه هر کدام یک گوشه دنیا تک و تنها افتادیم :( هنوزم که هنوزه وقتی دور هم جمع میشیم بعضا" به همدیگه میگیم این کارهایی که اونا می کردن در آن مقطع اشتباه بود متاسفانه بعلت مشغله زیاد پدر و مادر و همچنین تفکر غلط اونا در مورد بچه هاشون و اعتقاد راسخ به اینکه بچه هاشون از همه سرتر هستن و بسیاری از دلایل دیگه دست به دست هم داد تا همه این بچه ها در اجتماع بگونه ای ضربه اون دوران رو بخورند . هرچند که خدا رو شکر همه ما یک جورایی رو سفید شدیم ولی تا اونجایی که بیاد دارم هر کدام از اما وقتی ایران بودیم یک "امپراطوری" برای خودمون ایجاد کرده بودیم . :dشاید باورتون نشه ولی در خیلی از موارد عمرا" پدر و مادر عددی بودند که به ما بگویند بالای چشمتان ابرو ... بنظر من یک موقع بحث قدرت توانایی هستش که مثلا" میگیم پدر و مادر گذشت کردند از فلان خطای فرزندشان ! ولی یک موقع بحث ناتوانی پیش میاد یعنی پدر و مادر چندان حرفشان بقول قدیمی ها خریدار نداره و متاسفانه واژه "فرمالیته " نمونه و مثال درست و کامل این قضیه هستش ! یک نمونه از این بچه سالاری رو در پست دیگری مطرح کردم که مربوط به ازدواج برادر 20 ساله من بودش :(:mad: .... ثلا" در همین مورد یادم هست که روزی داداش بزرگتر من زنگ زد به من و گفت خاک بر سرتون کنند مگر بزرگتر بالای سر این بچه نیست که هر غلطی می خواهد میکند !!! جالب اینجاست در همان لحظه خودش شروع به خندیدن کرد و گفت این بچه هم یکی هست مثل ما دیگه !!! ها ها ها :d کی جرات داشت به ما حرف بزنه ! حالا نوبت حکمرانی اینه ...تازه اگر زمان ما بابا و مامان یکمی برش داشتند الان سن آنها بالا رفته همان یه ریزه اعتبار گذشته رو هم از دست دادند ! بگذریم ... FETROS10th October 2007, 06:01 PMاحساس ميکنم پدر مادر هاي ما طوري رفتار ميکنن که در گذشته با هاشون رفتار ميشده و شايد روزي ما همين کارو بکنيم ولي اصلا درست نيست کاش ميشد اگه در آينده در موقعيت اونا قرار گرفتيم الان خودمونو به ياد بياريم که بچه هامون دل پر دردي ازمون نداشته باشن beethoven11th October 2007, 01:06 AMمنم یه جمله از مرحوم حسین پناهی بگم. به بهشت نمیروم اگه مادرم آنجا نباشد:). سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 641]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن