تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس يك روز ماه رمضان را (بدون عذر)، بخورد - روح ايمان از او جدا مى‏شود
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833185341




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سیمین بهبهانی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : سیمین بهبهانی SAMOEL12th November 2006, 12:28 AMفوق العاده نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گلو فریاد من بی خبر از رنج مادر ، خفته بود در کنارم کودک نوزاد من خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش بر لب و بر گونه و سیمای او نقش یاران را کشیدم در خیال تا مگر یابم یکی مانای او شرمگین با خویش گفتم زیر لب با چه کس گویم که این فرزند توست ؟ وز چه کس نالم که عمری رنج او یادگار لحظه یی پیوند توست ؟ گر به دامان محبت گیرمش همچو خود آلوده دامانش کنم ننگ او هستم من و او ننگ من ننگ را بهتر که پنهانش کنم با چنین اندیشه ها برخاستم جامه و قنداق نو پوشاندمش بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم زان سپس با نام مینا خواندمش ساعتی بگذشت و خود را یافتم در گذرگاهش و در پشت دری شسته روی چون گل فرزند را با سرشک گرم چشمان تری از صدای پای سنگینی فتاد لرزه بر اندام من ، سیماب وار طفل را افکندم و بگریختم دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار روز دیگر کودکی بازش خبر می کشید از عمق جان فریاد را داد می زد : ای ! فوق العاده ای خوردن سگ ، کودک نوزاد را sara-l10th December 2006, 04:45 PMسیمین بهبهانی سیمین بهبهانی (متولد ۱۳۰۶ در تهران) از بانوان غزلسرای ایران است. سیمین بهبهانی فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به د و زبان فارسی و عربی شعر می‌‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند. مادر سیمین بهبهانی نیز از شاعران زمان خود بود و بنابر این سیمین در محیطی ادبی به دنیا آمد و رشد یافت. سیمین بهبهانی از زنان پیشرو و سنت ستیز معاصر است که در زمینه حقوق زنان نیز فعالیت می‌‌کند و در کانون نویسندگان ایران نیز فعالیت دارد. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به "نیمای غزل" معروف است. برخی از معروف‌ترین غزل‌های او با این ابیات آغاز می‌‌شود: شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد و دوباره می‌‌سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش ستون به سقف تو می‌‌زنم، اگرچه با استخوان خویش sara-l19th December 2006, 09:15 PMستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا شراب نور به رگ های شب دوید بیا زبس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپید شکفت و سحر دمید بیا شهاب یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خط زرد کشید یبا ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید بیا نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا ایمد خاطر"سیمین" دلشکسته توئی مرا مخواه از این بیش ناامید بیا s_mary20th December 2006, 01:47 AMبنده عاشق این شعر زیبای سیمین بهبهانی با صدای دلنشین همایون شجریانم ..... هوایه گریه نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سينه نزديک به مـــن هر آنکـه نزديک، ازو جــــــدا، جــــدا من نه چشــــم دل به ســـــويي، نه باده در سبويي که تــــر کـــــنم گـلـــــــويي، به ياد آشنــــــا من ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــري دلــــــم گرفته اي دوست، هـــــواي گريــه با من نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من شاعر : سيمين بهبهاني nashakiba20th December 2006, 09:01 AMآخ گفتی منم عاشق همينم خيلی با احساسه هستی خانوم4th February 2007, 01:43 PMعاشق نه چنان باید کز غم سپر اندازد در پای تو آن شاید کز شوق سر اندازد من مرغک مسکین را هرگز سر وصلت نیست در قلّه ی این معنی سیمرغ پر اندازد در عشق گمان بستم کآرامش جان باشد با عقل بگو اینک طرحی دگر اندازد چون خک، مرا یکسر، بر باد دهد آخر این عشق که بر جانم هر دم شرر اندازد همچون صدف اندر جان پرورده امش پنهان این قطره که بر دامان مژگان تر اندازد دل چشمه ی خون گردد، وز دیده برون گردد ترسم چو فزون گردد، کاشانه براندازد آن قامت و آن بالا دارد چه حکایت ها زیباست ولی در پا دام خطر اندازد. هستی خانوم22nd February 2007, 08:34 AMمباد عمر درین آرزو تباه کنم که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،‌شبی به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم ز عمر ،‌ صحبت اهل دلی ست حاصل من درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم خمیده پشت ،‌ چو نگرس ،‌ نمی توانم زیست درین امید که از تاج زر کلاه کنم نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم بهمن26th April 2007, 08:52 PMوه !‌ که یک اهل دل نمی یابم که به او شرح حال خود گویم محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او قصه ی پر ملال خود گویم ؟ هر چه سوی گذشته می نگرم جز غم و رنج حاصلم نبود چون به اینده چشم می دوزم جز سیاهی مقابلم نبود غمگساران محبتی !‌ که دگر غم ز تن طاقت و توانم برد طاقت و تاب و صبر و آرامش همگی هیچ نیمه جانم برد گاه گویم که : سر به کوه نهم سیل آسا خروش بردارم رشده ی عمر و زندگی ببرم بار محنت ز دوش بردارم کودکانم میان خاطره ها پیش ایند و در برم گیرند دست القت به گردنم بندند بوسه ی مهر از سرم گیرند پسرانم شکسته دل ،‌پرسند کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟ که ز پستان مهر ، شیر نهد بر لب شیرخوار خواهر ما ؟ کودکان عزیز و دلبندم زندگانی مراست بار گران لیک با منتش به دوش کشم که نیفتد به شانه ی دگران بهمن26th April 2007, 08:53 PMسنگ گور ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم او مرده و من سایه ی اویم من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است او در دل سودازده از عشق شرر داشت او در همه جا با همه کس در همه احوال سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش افسردگی و سردی ی کافور نهادم او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم بهمن1st May 2007, 04:30 PMنیمه شب در بستر خاموش سرد ناله کرد از رنج بی همبستری سر ، میان هر دو دست خور فشرد از غم تنهایی و بی همسری رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند در دل آشفته اش بیدار شد گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد روشنی ها پیش چشمش تار شد آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ سر کشید و جان گرفت و زنده شد شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس چهره اش در تیرگی تابنده شد دیده اش در چهره ی زن خیره ماند ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود چنگ بر دامان او زد بی شکیب لیک رویایی خیال انگیز بود در دل تاریک شب ، بازو گشود وان خیال زنده را در بر گرفت اشک شوقی پیش پای او فشاند دامنش را بر دو چشم تر گرفت بوسه زد بر چهره ی زیبای او بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد خست با دندان لب او را ، ولی بر لبان تشنه ی خود نیش زد گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر پرده ی رؤیای او را پاره کرد سوزش جانکاه نیش پشه ها درد بی درمان او را چاره کرد نیم خیزی کرد و در بستر نشست بر لبان خشک سیگاری نهاد داور اندیشه ی مغشوش او پیش او ، بنوشته ی مغشوش او پیش او ، بنوشته طوماری نهاد وندر آن طومار ، نام آن کسان کز ستم ها کامرانی می کنند دسترنج خلق می سوزند و ، خویش فارغ از غم زندگانی می کنند نام آنکس کز هوس هر شامگاه در کنار آرد زنی یا دختری روز ، کوشد تا شکار او شود شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری او درین بستر به خود پیچید مگر رغبتی سوزنده را تسکین دهد وان دگر هر شب به فرمان هوس نو عروسی تازه را کابین دهد سردی ی تسکین جانفرسای او چون غبار افتاد بر سیمای او زیر این سردی ، به گرمی می گداخت اخگری از کینه ی فردای او god_girl20th May 2007, 02:51 PMصدای تو صدای تو گرم است و مهربان چه سحر غریبی درین صداست صدای دل مرد عاشق است که این همه با گوشم آشناست صدای تو همچون شراب سرخ به گونه ی زردم دوانده خون چنین که مرا مست می کنی نشانی ی میخانه ات کجاست ؟ به قطره ی شبنم نگاه کن نشسته به گلبرگ مخملی به مخمل آن نیمتخت سرخ اگر بنشانی مرا به جاست صدای تپش های قلب من به گوش تو می گوید این سخن که عاشقم و درد عاشقی چگونه ندانی که بی دواست ؟ ز جک جک گنجشک های باغ تداعی صد بوسه می کنم بیا و ببین در خیال من چه شور و چه هنگامه یی به پاست چه بی دل و بی دست و پا منم چنین که شد از دست دامنم چرا به کناری نیفکنم ز چهره حجابی که از حیاست دلم همه شد آب آب آب که سر بگذارم به شانه ات مگر بنوازی و دل دهی که فاش کنم آنچه ماجراست به زمزمه گوید زمان عمر که پای منه در زمین عشق به غیر هوای تو در سرم زمین و زمان پای در هواست patris21st June 2007, 03:52 AMرقاصه در دل میخانه سخت ولوله افتاد دختر رقاص تا به رقص در آمد گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج آتش شوقی در آن گروه برانگیخت لرزه ی شادی فکند بر تن مستان جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج پولک زر بر پرند جامه ی او بود پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج آن کمر همچو مار گرسنه پیچان صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب ران فریبا ز چک دامن شبرنگ چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب رقص به پایان رسید و باده پرستان دست به هم کوفتند و جامه دریدند گل به سر آن گل شکفته فشاندند سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند دختر رقاص لیک چون شب پیشین شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید چهره به هم در کشید و مشت گره کرد شادی ی عشاق خسته را نپسندید دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت اوست که شادی به جمع داده همه عمر لیک دلش شادمان دمی نتپیده اوست که عمری چشانده باده ی لذت خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده اوست که تا نالهاش غمی نفزاید سوخته اندر نهان و دوخته لب را اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را آه که باید ازین گروه ستمگر داد دل زار و خسته را بستاند شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر پای به زنجیر بسته را برهاند بانگ بر آورد ای گروه ستمگر پشت مرا زیر بار درد شکستید تشنه ی خون شما منم ، منم آری گل نفشانید و بوسه هم نفرستید گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است مستی ی او امشب از حساب فزون است آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است باز خروشید دخترک که : بگویید کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟ کیست که فردا ز خود به خشم نراند نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟ کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟ زندگیم را ز نو دهد سر و سامان دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟ گفته ی دختر ، میان مجمع مستان بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند پاسخ او زان گروه می زده این بود از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند god_girl21st June 2007, 10:36 AMسیمین بهبهانی آنان که خک را تمام دلم دوست داردت تمام تنم خواستار توست بیا و به چشم قدم گذار که این همه در انتظار توست چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین تو خوب ترینی ، تو بهترین چه بخت بلندی ست یار او کسی که شبی در کنار توست نظر نه به سود و زیان کنم هر آنچه بگویی همان کنم بگو که بمان ، یا بگو بمیر اراده ی من اختیار توست به گوشه ی چشمی نگاه کن ببین چه به پایت فکنده ام مگر به نظر کیمیا شود دلی که چنین خکسار توست خموشی ی شب های سرد من چرا نشود پر ز شور عش که لغزش آن دست های گرم به سینه ی من یادگار توست ز میوه ی ممنوع حیف و حیف که ماند و به غفلت تباه شد وگرنه تو را م یفریفتم که سابقه یی در تبار توست چنین که ملنگم ، چنین که مست که برده حواس مرا ز دست ؟ بدین همه جلدی و چابکی غلط نکنم ،‌ کار کار توست به دار و ندارم نگاه کن که هیچ به جز عاشقی نماند تمام وجودم همین دل است تمام دلم بی قرار توست leila_moosavian1st July 2007, 03:07 PMستاره در ساغر صفحه ی خیالم را نقش آن كمان ابروست این سر بلاكش را كج خیالی از این روست چشم و روی او با هم سازگار و ، من حیران كاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست عقل ، ره نمی جوید در خیال مغشوشم این كلاف سر در گم یادگار آن گیسوست چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر برق عشق سوزانش در دو دیده ی دلجوست همچو گل مرا بینی ،‌ سرخ روی وخندان لب گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست god_girl4th July 2007, 07:11 PMاگر دردی نباشد اگر دستی کسی سوی من آرد گریزم از وی و دستش نگیرم به چشمم بنگرد گر چشم شوخی سیاه و دلکش و مستش نگیرم به رویم گر لبی شیرین بخندد به خود گویم که : این دام فریب است خدایا حال من دانی که داند ؟ نگون بختی که در شهری غریب است گهی عقل اید و رندانه گوید که : با آن سرکشی ها رام گشتی گذشت زندگی درمان خامی ست متین و پخته و آرام گشتی ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه که : از این پختگی حاصل چه دارم ؟ به جز نفرت به جز سردی به جز یأس ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر شب به امیدی دل ببندم ؟ سحرگه با دو چشم گریه آلود بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟ مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟ کجا شد آن دل خوش باور من ؟ چه شد آن اشک ها کز جور یاران فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟ چه شد آن دل تپیدن های بیگاه ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟ چرا دیگر مرا آشفتگی نیست ز تاب گردش چشم سیاهی ؟ خداوندا شبی همراز من گفت که : نیک و بد در این دنیا قیاسی ست دلم خون شد ز بی دردی خدایا چو می نالم ،‌ مگو از ناسپاسی ست اگر دردی در این دنیا نباشد کسی را لذت شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست شادی هم در آن نیست patris8th September 2007, 02:46 AMسنگ صبور امشب به لوح خاطر مغشوشم یادی از آن گذشته ی دور اید از قصه های دایه به یاد من افسانه یی ز سنگ صبور اید زان دختری که قصه ی نکامی بر سنگ سخت تیره فرو می خواند یاران دل سیاه ، کم از سنگند زین رو فسانه ،‌ در بر او می خواند لیکن مرا چو دختر پندارم هم صحبتی و سنگ صبوری نیست سنگ صبور پیشکش دوران سنگ سیاه خانه ی گوری نیست یاری چه چشم دارم از این یاران ؟ کاینان هزار صورت و صد رنگند در روی من به یاوریم کوشند پنهان ز من ،‌ به خصم هماهنگند اشکم ز دیده رفت و نمی دانم کاین اشک ها نثار که م یباید وین نیمه جان خسته ز نکامی بر لب به انتظار که می باید dina 20069th September 2007, 09:57 PMدیوانه پسند رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟ ترسم رسد از دیده ی بدخواه گزندش شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست! چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش. گر باد بیارامد و گر موج نخیزد دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش. dina 200611th September 2007, 11:59 PMدل ِ آزرده دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه! که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان! که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق! مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟ که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛ مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟ سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟ که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟ غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد... ghoroobefarda12th September 2007, 05:29 PMسودای محال شب گذشت و سحر فراز آمد دیده ی من هنوز بیدار است در دلم چنگ می زند ، اندوه جانم از فرط رنج ، بیمار است شب گذشت و کسی نمی داند که گذشتش چه کرد با دل من آن سر انگشت ها که عقل گشود نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من چیست این آرزوی سر در گم که به پای خیال می بندم ؟ ز چه پیرایه های گوناگون به عروس محال می بندم ؟ همچو خکسترم به باد دهد آخر این آتشی که جان سوزد دامن اما نمی کشم کاتش سوزدم ، لیک مهربان سوزد dina 200612th September 2007, 08:15 PMترانه ها شب مهتاب و ابر پاره پاره به وصل از سوی یار آمد اشاره حذر از چشم بد، در گردنم کن نظر قربانی از ماه و ستاره. دلی دارم به وسعت آسمانی درو هر خواهشی چون کهکشانی نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی! نسیم ککل افشان توأم من پریشان گرد ِ سامان توأم من پریشان آمدم تا آستانت مران از در! که مهمان توأم من. فلک با صدهزاران میخ ِ نوری نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری اگر خواهی شب دوری سراید صبوری کن، صبوری کن، صبوری... شب مهتاب اگر یاری نباشد بگو مهتاب هم، باری، نباشد نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن نباشد، گر به دیداری نباشد. زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف میان ما جدایی، قاف و تا قاف به امید تو کردم زیب ِ قامت حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت. شب مهتاب یارم خواهد آمد گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد به جام چِل کلید گل زدم آب گشایش ها به کارم خواهد آمد. چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت» چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه که لرزد سینه در دیبای زربفت. شب مهتاب‍ یارم از در آمد چو خورشید فلک روشنگر آمد به خود گفتم شبی با او غنیمت به محفل تا درآمد شب سرآمد. ghoroobefarda15th September 2007, 07:09 PMکلاه نرگس مباد عمر درین آرزو تباه کنم که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،‌شبی به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم ز عمر ،‌ صحبت اهل دلی ست حاصل من درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم خمیده پشت ،‌ چو نگرس ،‌ نمی توانم زیست درین امید که از تاج زر کلاه کنم نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم dina 200615th September 2007, 10:04 PMیاد شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود میل تو گرم، در دل بی تاب می دود در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی گویی به چشم خسته تنی خواب می دود می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش چون شبنمی که بر گل شاداب می دود می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم آن گونه می دود که می ناب می دود بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست خورشید هم به دامن مرداب می دود وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود. god_girl18th September 2007, 08:22 AMلبخند بر لب یار شوخ دلبندم خفته لبخند گرم زیبایی خنده نه ، بر کتاب عشق و امید هست دیباچه ی فریبایی خنده نه دعوتی ست ،‌ عقل فریب بهر آغوش آرزومندی قصه ی محرمانه یی دارد ز خوشی های وصل و پیوندی چون شراب خنک به جام بلور هوس انگیز و تشنگی افزاست جام اول ز می نگشته تهی جام های دوباره باید خ� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 661]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن