واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: آنجایی که کسی عید را روزشماری نمی کند پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له میکند، به عمق نگاهش که بروی یک مرد 70 ساله را میتوانی ببینی که سالها پیش توی همین ویرانهها خانهای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوار کاه گلی خانهاش. جنس نوروز انگار در حاشیههای شهر فرق میکند، اینجا کسی نمی داند چند روز به عید مانده است.به گزارش مهر ، نسیم، شولای درختان را میآشوبد و پوست آسمان چنان نرم است که به جدار رودخانه میماند، اینجا اما دم عید که میشود جوش و خروش بالای شهر زیاد معنی ندارد مردم حاشیه غرق در افکار مشوش خود، قدم میزنند و کوچههای خاطرات را پشت سر میگذارند، باز هم کوچهای بن بست، بن بستی که همیشه وجود داشته و هنوز نتوانسته اند فراتر از آن گام بردارند.هر گاه به این جا رسیدهاند همین بن بست، دست نخورده و آشکار، آنها را از ادامه مسیر باز میداشته، بن بست نداری و نابسامانی، بن بست فقر، بن بست بی پولی و دهها راه نرفته و راه نخواسته...اینجاست که بوی عید توی محلههای پایین شهر بدجور توی ذوق میزند آنجا که میل به داشتن یک جفت کفش نو و یا دست کم یک شام حسابی به انتظار زل میزند.پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له میکند، به عمق نگاهش که بروی یک مرد 70 ساله را میتوانی ببینی که سالها پیش توی همین ویرانهها خانهای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوار کاه گلی خانهاش.عیدها برای پیرمرد آنقدر کمرنگ است که حتی یادش نمیآید حالا چندم اسفند ماه است، این را به خوبی میتوانی از دیگران هم دریابی جوانهایی که توی کمرکش کوچه دستفروشی میکنند، سبزی و تنقلات و خیلی چیزهای دیگر که قرار است نان سفره شود چه عید باشد و چه نباشد.اما به رسم دیرینه قالیها روی پشت بامها دست به سرو روی هم میکشند و تار و پودهای از هم گسستهشان بازی میکند حتی اگر سر سفرهها ماهی پلو نباشد عید که میآید حال و هوای این کوچه پس کوچهها که خیلی وقت است فراموش شده عوض میشود.اما سوز آخر سال هنوز هم بدجور توی این کوچههای خاک گرفته که بیش از صدها نفر را توی خودش جا داده، بدون هیچ قیدی میوزد، احمد که هفت سال است اینجاست، صورتش را میدهد به آفتاب نیم مرده و میگوید: برای فقرا عید یعنی چه؟ اما این برای همه اهالی کوچه مصداق ندارد توی کوچه پر است از هیاهوی خانه تکانی کسانی که قالیهایشان را میتکانند تا تکانی به زندگی محقرشان بدهند.کمی جلوتر میان راه باریکههایی که پر از خرت و پرتهای مختلف بساط احمد بیشتر از همه نظرت را جلب میکند، کودکی ریز جثه با صورتی آفتاب سوخته و لپهایی که کویر شده روی صندوقچهای چوبی توی تشتی قرمز رنگ ماهی میفروشد ماهیها جست و خیز کنان هر از چند گاهی خواب آب تشت را آشفته میکنند.احمد نان به دست، لقمههای نان را چنان در دهانش فرو میدهد که انگار چند روز است نان نخورده، انبوهی از بچههایی که دایرهوار احاطهاش کردهاند، خنده و آبی چشمهایش را بیشتر رو به خاکستری برده.احمد هم بی کس و کار است، از همان کودکی ذرات وجودش خشونت را دیدند، احمد یکی از همانهایی است که همیشه عید را دوست دارد چون با فروش ماهیها و سود کمی که به دست میآورد میتواند برای خواهرش کفش بخرد و میگوید: کفش تق تقی میخواهد قرمز که برق بزند، با هر سکه چشمهایش است که برق میزند و ماهی از تنگ پلاستیکیش کم میشود.پشت شیشههای ذره بینی عینک احمد دو تا چشم، زل زده به بیرون، قرمز و متورم، صدای مرغ و خروسها از خانههای تو سری خورده میآید، و زخم یک کلمه است که در پس نداری احمد، در فضای گمشده فقر، بزرگ میشود و مدام ضربه میزند و حالا دردها و زخمهای احمد است که تا دوردست آسمان پرت میشود.پرده دوم:سارا را با پیرمرد میان آهنگ ملایمی مییابم، کاسه مسی در دست سارای کوچک مرا یاد قصه الیورتویست میاندازد، همان جای داستان که الیور، سهم بیشتری از غذا میخواست و اکنون ساراست که از زندگی سهم بیشتری میخواهد تا آرزویش برآورده شود، شب عید است و سارا هنوز لباس دست دوم سال پیش را پوشیده.نوای آهنگ در میان نسیم گم میشود اما زیاد از پیرمرد روشن دل و سارا که قرار است نقش راهنما را برایش بازی کند دور نمیشود، درست جایی ابتدای خیابان چهارباغ تا میدان انقلاب ، حالا یدالله 60ساله با تنها نوهاش ساز میزند تا رسیدن عید را نوید دهد. اینجا اصفهان است، همان شهری که هر روز هفته میشود بازار کاسبی آنهایی که میگویند میان این همه رفت و آمد، خاطرهای برایشان باقی نمانده است. اصفهانی که نصف جهانش میخوانند و به پلها و گنبدها و مناطق تاریخی و چهارباغش مینازد و شهری است برخوردار شاید اگر مسافر باشی فکر کنی شهر خلاصه میشود به همین زیباییهایی که شب عید با گلهای مخملی سرخ و زردش زیر آسمان آبی جلوه گری میکند اما در حاشیه شهر به دور از دود و بوق ماشینها، میتوانی مردمان فقر زده را ببینی که می خواهند برای خود لباسی که دیگران چندین بار پوشیده اند یا از آن خسته شده اند میشود لباس سال نوی آنها.کوچهها اینجا پیچ در پیچ و تنگ و باریک است و فقر اینجا دل میزند. طعنه اعتیاد را در گذری سرسری هم میشود دید، پیر و جوان هم نمیشناسد.توی کوچه پر است از بچههایی که به آب جمع شده توی گودی آسفالت ترک خورده دل خوش کردهاند یا کودکانی که با چوب و چرخی توی خاکهای زمینی بکر بازی میکنند، چهره زهره که هر از چند گاهی سرفه یی مهمان حنجره زخم خوردهاش میشود، تو را مجبور به سکوت میکند. تمام بدنت مورمور میشود. پایت را که از دل شهر پایینتر میگذاری، آسمان اینجا رنگ دیگری دارد.پایینتر که میروی کوچهها تنگتر میشود و هوا سنگینتر، دیگر از ساختمانهای قد و نیم قد خبری نیست آنچه هست خانههایی تو دل بن بستایی است که به پتویی آویزان ختم میشود.یادت به عذرا میافتد که بدترین خاطرهاش وقتی است که ماهی قرمز نداشتند به نظر میرسد شش ساله باشد اما خودش میگوید 10 سال دارد.غروب توی محلههای پایین شهر دلگیرتر است تشنهای، انگار ذره ذره های مرطوب وجودت هم میان اهالی خشک میشود آنجا که از میان هزاران رنگ که میشناسی، تنها خاکستری به یادت می ماند ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 592]