تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كوتاه كردن ناخن، از آن رو لازم است كه پناهگاه شيطان است و فراموشى مى آورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817051114




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آنجایی که کسی عید را روزشماری نمی کند


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: آنجایی که کسی عید را روزشماری نمی کند پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له می‌کند، به عمق نگاهش که بروی یک مرد 70 ساله را می‌توانی ببینی که سالها پیش توی همین ویرانه‌ها خانه‌ای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوار کاه گلی خانه‌اش. جنس نوروز انگار در حاشیه‌های شهر فرق می‌کند، اینجا کسی نمی داند چند روز به عید مانده است.به گزارش مهر ، نسیم، شولای درختان را می‌آشوبد و پوست آسمان چنان نرم است که به جدار رودخانه می‌ماند، اینجا اما دم عید که می‌شود جوش و خروش بالای شهر زیاد معنی ندارد مردم حاشیه غرق در افکار مشوش خود، قدم می‌زنند و کوچه‌های خاطرات را پشت سر می‌گذارند، باز هم کوچه‌ای بن بست، بن بستی که همیشه وجود داشته و هنوز نتوانسته اند فراتر از آن گام بردارند.هر گاه به این جا رسیده‌اند همین بن بست، دست نخورده و آشکار، آنها را از ادامه مسیر باز می‌داشته، بن بست نداری و نابسامانی، بن بست فقر، بن بست بی پولی و ده‌ها راه نرفته و راه نخواسته...اینجاست که بوی عید توی محله‌های پایین شهر بدجور توی ذوق می‌زند آنجا که میل به داشتن یک جفت کفش نو و یا دست کم یک شام حسابی به انتظار زل می‌زند.پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له می‌کند، به عمق نگاهش که بروی یک مرد 70 ساله را می‌توانی ببینی که سالها پیش توی همین ویرانه‌ها خانه‌ای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوار کاه گلی خانه‌اش.عیدها برای پیرمرد آنقدر کمرنگ است که حتی یادش نمی‌آید حالا چندم اسفند ماه است، این را به خوبی می‌توانی از دیگران هم دریابی جوانهایی که توی کمرکش کوچه دست‌فروشی می‌کنند، سبزی و تنقلات و خیلی چیزهای دیگر که قرار است نان سفره شود چه عید باشد و چه نباشد.اما به رسم دیرینه قالیها روی پشت بام‌ها دست به سرو روی هم می‌کشند و تار و پودهای از هم گسسته‌شان بازی می‌کند حتی اگر سر سفره‌ها ماهی پلو نباشد عید که می‌آید حال و هوای این کوچه پس کوچه‌ها که خیلی وقت است فراموش شده عوض می‌شود.اما سوز آخر سال هنوز هم بدجور توی این کوچه‌های خاک گرفته که بیش از صدها نفر را توی خودش جا داده، بدون هیچ قیدی می‌وزد، احمد که هفت سال است اینجاست، صورتش را می‌دهد به آفتاب نیم مرده و می‌گوید: برای فقرا عید یعنی چه؟ اما این برای همه اهالی کوچه مصداق ندارد توی کوچه پر است از هیاهوی خانه تکانی کسانی که قالی‌هایشان را می‌تکانند تا تکانی به زندگی محقرشان بدهند.کمی جلوتر میان راه باریکه‌هایی که پر از خرت و پرتهای مختلف بساط احمد بیشتر از همه نظرت را جلب می‌کند، کودکی ریز جثه با صورتی آفتاب سوخته و لپهایی که کویر شده روی صندوقچه‌ای چوبی توی تشتی قرمز رنگ ماهی می‌فروشد ماهی‌ها جست و خیز کنان هر از چند گاهی خواب آب تشت را آشفته می‌کنند.احمد نان به دست، لقمه‌های نان را چنان در دهانش فرو می‌دهد که انگار چند روز است نان نخورده، انبوهی از بچه‌هایی که دایره‌وار احاطه‌اش کرده‌اند، خنده و آبی چشم‌هایش را بیشتر رو به خاکستری برده.احمد هم بی کس و کار است، از همان کودکی ذرات وجودش خشونت را دیدند، احمد یکی از همان‌هایی است که همیشه عید را دوست دارد چون با فروش ماهیها و سود کمی که به دست می‌آورد می‌تواند برای خواهرش کفش بخرد و می‌گوید: کفش تق تقی می‌خواهد قرمز که برق بزند، با هر سکه چشمهایش است که برق می‌زند و ماهی از تنگ پلاستیکیش کم می‌شود.پشت شیشه‌های ذره بینی عینک احمد دو تا چشم، زل زده به بیرون، قرمز و متورم، صدای مرغ و خروس‌ها از خانه‌های تو سری خورده می‌آید، و زخم یک کلمه است که در پس نداری احمد، در فضای گمشده فقر، بزرگ می‌شود و مدام ضربه می‌زند و حالا دردها و زخم‌های احمد است که تا دوردست آسمان پرت می‌شود.پرده دوم:سارا را با پیرمرد میان آهنگ ملایمی می‌یابم، کاسه مسی در دست سارای کوچک مرا یاد قصه الیورتویست می‌اندازد، همان جای داستان که الیور، سهم بیشتری از غذا می‌خواست و اکنون ساراست که از زندگی سهم بیشتری می‌خواهد تا آرزویش برآورده شود، شب عید است و سارا هنوز لباس دست دوم سال پیش را پوشیده.نوای آهنگ در میان نسیم گم می‌شود اما زیاد از پیرمرد روشن دل و سارا که قرار است نقش راهنما را برایش بازی کند دور نمی‌شود، درست جایی ابتدای خیابان چهارباغ تا میدان انقلاب ، حالا یدالله 60ساله با تنها نوه‌اش ساز می‌زند تا رسیدن عید را نوید دهد. اینجا اصفهان است، همان شهری که هر روز هفته می‌شود بازار کاسبی آنهایی که می‌گویند میان این همه رفت و آمد، خاطره‌ای برایشان باقی نمانده است. اصفهانی که نصف جهانش می‌خوانند و به پلها و گنبدها و مناطق تاریخی و چهارباغش می‌نازد و شهری است برخوردار شاید اگر مسافر باشی فکر کنی شهر خلاصه می‌شود به همین زیبایی‌هایی که شب عید با گلهای مخملی سرخ و زردش زیر آسمان آبی جلوه گری می‌کند اما در حاشیه شهر به دور از دود و بوق ماشینها، می‌توانی مردمان فقر زده را ببینی که می خواهند برای خود لباسی که دیگران چندین بار پوشیده اند یا از آن خسته شده اند می‌شود لباس سال نوی آنها.کوچه‌ها اینجا پیچ در پیچ و تنگ و باریک است و فقر اینجا دل می‌زند. طعنه اعتیاد را در گذری سرسری هم می‌شود دید، پیر و جوان هم نمی‌شناسد.توی کوچه پر است از بچه‌هایی که به آب جمع شده توی گودی آسفالت ترک خورده دل خوش کرده‌اند یا کودکانی که با چوب و چرخی توی خاکهای زمینی بکر بازی می‌کنند، چهره زهره که هر از چند گاهی سرفه یی مهمان حنجره زخم خورده‌اش می‌شود، تو را مجبور به سکوت می‌کند. تمام بدنت مورمور می‌شود. پایت را که از دل شهر پایین‌تر می‌گذاری، آسمان اینجا رنگ دیگری دارد.پایین‌تر که می‌روی کوچه‌ها تنگ‌تر می‌شود و هوا سنگین‌تر، دیگر از ساختمانهای قد و نیم قد خبری نیست آنچه هست خانه‌هایی تو دل بن بستایی است که به پتویی آویزان ختم می‌شود.یادت به عذرا می‌افتد که بدترین خاطره‌اش وقتی است که ماهی قرمز نداشتند به نظر می‌رسد شش ساله باشد اما خودش می‌گوید 10 سال دارد.غروب توی محله‌های پایین شهر دلگیرتر است تشنه‌ای، انگار ذره ذره های مرطوب وجودت هم میان اهالی خشک می‌شود آنجا که از میان هزاران رنگ که می‌شناسی، تنها خاکستری به یادت می ماند ...




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 583]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن