واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رؤیای صادقانه / شفایافتگان
نام بیمار: سمیه نوابی، 13 سالهاهل تهران، رباط كریم شهریارنوع بیماری: سیاه شدن استخوان پا در اثر تصادفتاریخ شفا: سوم بهمن ماه 1372همه اش تقصیر خودم بود، بی احتیاطی كردم و بدون توجه به تردد سریع اتومبیلها به وسط خیابان دویدم. صدای بوق ممتد و ترمز شدید اتومبیلی در گوشهایم پیچید و تا به خود آمدم، ضربه شدیدی به پا و كمرم خورد و نقش بر زمین شدم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...از خواب كه بیدار شدم، رؤیایم را برای پدر و مادر تعریف كردم، اما آن چه اندیشه كردم دنباله آن را به خاطر نیاوردم. پدر با محبت دستی بر سرم كشید و گفت: ان شاءالله خیر است، فقط صدقه یادت نره. و اسكناسی كف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بیندازم. اما من آن قدر درگیر به یادآوری نیمه دوم رؤیایم بود كه از صدقه فراموش كردم. ظهر وقتی از مدرسه برمیگشتم، همین كه دست در جیب مانتویم كردم، اسكناس را یافتم و تصمیم گرفتم آن را در اولین صندوق صدقاتی كه جلوی راهم بود بیندازم. همین طور كه اسكناس را میان مشتم میفشردم و نگاهم در پی یافتن صندوقی به اطراف میچرخید چشمم به گدایی افتاد كه سفره ای پیش روی خود گسترانده بود و كودك خواب آلوده اش را كنار آن نشانده بود. خواستم پول را به او بدهم اما از قیافه كثیف و ظاهر خمارآلوده اش خوشم نیامد. به سرعت از كنارش گذشتم، در آن سوی خیابان چشمم به صندوقی افتاد و بی اختیار به سمت آن روان شدم، هنوز از نیمه خیابان نگذشته بودم كه صدای ممتد بوق با صدای گوشخراش ترمز شدید اتومبیلی درهم آمیخت و من بی آنكه بتوانم عكس العملی از خود نشان بدهم، در پی ضربه شدیدی كه به كمر و پایم اصابت كرد به گوشه ای پرتاب شدم و نقش بر زمین شدم. همه چیز شبیه به خوابی بود كه دیشب دیده بودم. وقتی به هوش آمدم، خود را در بیمارستان یافتم. پدر و مادرم با چشمانی بارانی و پف كرده بالای سرم ایستاده بودند و محزون نگاهم میكردند. مادر همچنان اشك میریخت و پدر همین كه دید به هوش آمده ام با خوشحالی بیرون دوید و با فریاد دكتر را صدا زد. لبخند كمرنگی بر چهره خیس مادر نشست، اشكهایش را پاك كرد خم شد و پیشانی ام را بوسید.شنیدم كه دكتر خطاب به پدرم گفت: باید از كمر و پایش عكسبرداری كنیم. و شنیدم كه پدر نالید: هر كاری میدونید لازمه انجام بدید. یك هفته بود كه در بیمارستان بستری بودم و هنوز نتوانسته بودم پایم را روی زمین بگذارم. مرا بر برانكاردی نشاندند و به اتاقی دیگر بردند، از پا و كمرم چندین عكس گرفتند. دكتر، عكسها را كه دید تأكید كرد كه استخوان پایم سیاه شده است. پدر ناامیدانه التماس میكرد: آقای دكتر دستم به دامنتان، یه كاری بكنید، شما را به خدا دخترم را نجات بدید. دكتر اظهار امیدواری كرد كه شاید بتواند جلوی پیشرفت سیاهی استخوان پایم را بگیرد ولی من احساس میكردم كه درد روز به روز در وجودم بیشتر ریشه میدواند. دیگر ناامید شده بودم، ادامه زندگانی برایم ناممكن شه بود، دلم میخواست بمیرم و از این همه غصه و درد راحت شوم، اما مادر، امیدواریام میداد و برایم دعا میكرد. هر روز تعدادی از بچه های همكلاسی به عیادتم میآمدند مرا كه در آن حال و وضعیت میدیدند، به زحمت اشكهایشان را از من پنهان میكردند. سعی میكردند لبخند بزنند، اما من میدانستم كه در پس آن لبخند مصنوعی دنیای از دلسوزی و غم نهفته است. دكترها از هیچ تلاشی دریغ نكردند و با استفاده از همه تخصصشان توانستند از پیشرفت سیاهی استخوان پایم جلوگیری نمایند. اما من بعد از مرخص شدن از بیمارستان هنوز هم نمیتوانستم پایم را روی زمین بگذارم. با كمك عصا قدم برمیداشتم، و پای راستم را روی زمین میكشیدم، به زحمت میتوانستم چند قدمی راه بروم، پدر امیدوار بود كه به تدریج بهبودی یابم و بتوانم به طور طبیعی راه بروم، اما این امید در دل من شكوفه یأس زده بود. پس از گذشت چند ماه، هیچ تغییری در نحوه راه رفتن من به وجود نیامده بود و معاینه هر ماهه دكترها نیز این ناامیدی را بیشتر میكرد. میدانستم كه كار از كار گذشته است و دیگر هیچ امیدی به بهبودی نیست و من باید تا آخرعمر افلیج و از كار افتاده بمانم. در آخرین مراجعه به دكتر، این حس درونیام، به طور یقین از زبان دكتر شنیده شد كه خطاب به پدرم گفت:متأسفانه امیدی نیست، یعنی از دست ما كاری ساخته نیست، پای دخترتان قدرتشو از دست داده به طور كلی سیاه و خشك شده است. پدر را دیدم كه شكست، خم خورد و به پای دكتر افتاد: چاره چیه آقای دكتر؟ یك راهی نشون بدین. دكتر كنار پدر نشست و با یأس گفت: متأسفانه هیچ ... هیچ راهی وجود ندارد. بغض پدرم تركید، دكتر او را به آغوش گرفت و دلداریاش داد: به خدا توكل كن پدر، به خدا.پدر حال دیگری پیدا كرده بود. آن روز پس از آن كه از مطب دكتر بیرون آمدیم، حتی یك كلام حرف هم نزد، تا خانه سكوت بود و اشك میریخت. من حالش را خوب میفهمیدم، میدانستم كه به عاقبت زندگی دختری میاندیشد كه یك عمر وبال گردنش خواهد بود. به خانه كه رسیدیم، قرآنی برداشت و رو به روی تختم نشست، چشمانش را برای لحظه ای روی هم گذاشت و زیر لب دعایی زمزمه كرد، بعد صفحهای از قرآن را گشود و آیه ای را با صدای بلند تلاوت كرد. دانستم كه استخاره برای چه؟ چیزی نپرسیدم به صورتش خیره شدم كه با تلاوت قرآن هر لحظه گشاده تر و بشاش تر میشد. قرآن را بست، نگاه خندانش را به روی من دوخت و گفت: فردا حركت میكنیم خودتو آماده كن. پرسیدم: كجا؟خیلی محكم گفت: پیش طبیب واقعی، میریم تا شفایت را بگیریم. قرآن را دوباره گشود و ادامه داد: ببین، استخاره كردم، این آیه آمد و شروع به تلاوت كرد. «افمن زیّن له سوء عمله فراداه حسنا فانّ الله یضّل من یشاء و یهدی من یشا و فلا تذهب نفسك علیهم حسرات انّ الله علیم بما یصنعون.» (سوره فاطر آیه 7) گفتم: من كه نمیفهمم، شما راجع به چی حرف میزنین؟خندید، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت: میبرمت مشهد، اونجا كه رسیدیم همه چیز را خواهی فهمید. تا آن موقع مشهد را ندیده بودم، اما همین كه وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام (ع) افتاد بیاختیار گریه ام گرفت، آن حریم برایم آشنا میآمد گویی قبلا این مكان مقدس را دیده بودم و زیارت كرده بودم. اما كی؟ بیاد نمیآوردم. از كنار كبوتران حرم كه میگذشتیم، به یاد آوردم روزی را كه برای كبوتران دانه ریخته بودم، اما كدوم روز؟ نمیدانستم. پاك گیج شده بودم. بی آن كه به مشهد آمده باشم، تمامی حرم و صحنها را میشناختم، وقی پدر مرا در كنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس كردم تصویر زنده ای را دوباره به تماشا نشسته ام. خدای من چه اتفاقی افتاده بود؟ چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی كردم تا بیاد آورم چیزی به خاطرم نمیآمد، همان طور كه در اندیشه دست یافتن به جواب این معما غرق بودم، یك باره نوری را دیدم كه در برابر نگاهم ظهور پیدا كرده، بعد كتابی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز و خطوطی سفید و نورانی، صدایی از میان اوراق قرآن شنیده شد كه این آیات را تلاوت میكرد: سبح اسم ربك الاعلی. الذی خلق فسوی. والذی قدر فهدی. والذی اخرج المرعی. فجعله غثاء احوی. سنقرئك فال تنسی. (آیه 1 الی 7 سوره علی) بلافاصله چشمانم را باز كردم، پدر در كنارم نبود طناب پایم را كه از شبكه پنجره فولاد باز شده بود دوباره به ضریح گره زدم تكیه به دیوار دادم چشمانم را روی هم گذاشتم، دوباره همان كتاب برابر با نگاه بستهام ورق خورد، نور سبزش در نگاهم تابید و من تصویر مردی نورانی را دیدم كه لابلای صفحات كتاب به رویم لبخند میزد. سلام كرم مهربانانه جوابم داد و پرسید: چرا طنابی را كه گشوده بودیم بستی؟بی آنكه سؤالش را پاسخی داده باشم، دست نورانیاش را پیش آورد و طناب را از پایم گشود سراسیمه چشم باز كردم و به طنابی كه از پایم باز شده بود خیره شدم، انبوه جمعیتی گرد مرا گرفته بود و همه با چشمانی شگفت زده به من خیره شده بودند. صدای صلوات جمعیت در فضا پیچید. نگاهم را بر روی چهره ها ساییدم، همه آشنا بودند، گویی آنها را در جایی دیده بودم، بیاد آوردم، تصاویر شبیه به خوابی بود كه آن شب، قبل از وقوع حادثه دیده بودم، آن نیمه خوابی كه فراموش كرده بودم. حالا همه خوابم تعبیر شده بود. ساعت حرم چهار بار نواخت و من بر دستان مردمی كه دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم. آخرین ستاره شب در نگاهم چشمك میزد و نقاره خانه در شادی من نواختن را آغاز كرده بود. منبع: پایگاه آستان قدس رضویبخش حریم رضوی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 808]