واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پدري در سنگر پسرشفتح الله که شهيد شد، پدر گفت مي خواهم بروم جبهه تا جاي او را پر کنم. رفت و جايش را پر کرد. آخر سر هم به فتح الله پيوست و او هم آسماني شد تا هميشه آسمان خانواده ژيان پناه از حضور اين دو ستاره روشن و درخشان باشد.
آنچه مي خوانيد گفت وگو و روايتي کوتاه از اين خانواده مبارز، از کلام پروين ژيان پناه- فرزند و خواهر شهيد- است. خانم ژيان پناه دبير بازنشسته آموزش و پرورش است و افتخار زندگي با مردي را دارد که او نيز سلامتي خود را در راه آرمان هايش خرج کرده و افتخار جانبازي دارد.***سه برادر و شش خواهر بوديم؛ فتح الله متولد 1335 و سال آخر رشته جامعه شناسي بود. فرزندي چهار ماهه نيز داشت؛ بيشتر با او مأنوس بودم. هميشه به اين نکته اشاره مي کرد که پيامبر گرامي اسلام(ص) رسالت خويش را (امر به معروف و نهي از منکر) اول از خانواده خويش آغاز کرد. تأکيد داشت هر روز آياتي از قرآن کريم را تلاوت کنيم و مطالعه داشته باشيم. مي گفت؛ انسان نياز دارد هر هفته ايمانش را قوي تر کند. به مدارس دعوت مي شد تا براي دانش آموزان فسادهاي اخلاقي، اجتماعي و سياسي شاه و رژيمش را افشا کند. در منزل ما انواع کتاب هاي ممنوعه از نظر دولت شاهنشاهي زياد بود؛ سال آخر دبيرستان بودم، به همراه خواهر کوچکترم داشتيم کتاب هاي ، آيت الله طالقاني، و... را جلد مي کرديم که درب منزل را زدند. همزمان در باز شد و افرادي به داخل حياط آمدند. احساس کردم اين ها بايد از طرف ساواک باشند. کتاب آيت الله طالقاني را زير پيراهنم پنهان کردم. از در اتاق سريع خارج شده و به سمتشان آمدم. با اين وجود باز کارت شناسايي شان را خواستم، حدسم درست بود! وارد منزل شده و گوشه و کنار اتاق هايمان را گشتند. گفتند: شما در منزل چه کتاب هايي داريد؟ در همان آن، خواهرم رو به آنها گفت: کتاب هاي صمد بهرنگي را داريم. گفتند: اينها را عليه شما پرونده نمي کنيم. از ما امضاء گرفتند و گفتند از اين به بعد عليه شاه دست به اقدامي نزنيد!15 آبان 1359بود، فتح الله- برادرم- در سرپل ذهاب مشغول جابجايي مهمات بود. جايشان شناسايي شده بود. مي خواستند تغيير مکان دهند که در همان جا مورد اصابت تک تيراندازهاي عراقي قرار گرفته و به شهادت رسيد. فتح الله در جبهه به افرادي که به خواندن و نوشتن علاقمند بودند کمک مي کرد و يادشان مي داد. کلاً به درس دادن و اين طور مسائل علاقه داشت.تحصيلات پدرم- اسدالله ژيان پناه- تا ششم ابتدايي بود، هر روز بعد از نماز صبح به او قرآن ياد مي دادم، بعد از يادگيري خودشان خواندن قرآن را ادامه دادند.زماني که خبر شهادت برادرم را شنيدند، رنگ از رخسارش پريد و گفت: من مي روم جبهه تا سنگر پسرم خالي نماندخاطره اي شيرين از او در خاطرم مانده است. من مسائل رياضي ام را به او مي دادم تا حل کند (از ايشان نيز در اين زمينه کمک فکري مي گرفتم) او نيز نقاشي هاي درس زيست شناسي شان را از من مي خواست تا بکشم!مي روم جبهه تا سنگر پسرم خالي نماندتحصيلات پدرم- اسدالله ژيان پناه- تا ششم ابتدايي بود، هر روز بعد از نماز صبح به او قرآن ياد مي دادم، بعد از يادگيري خودشان خواندن قرآن را ادامه دادند.زماني که خبر شهادت برادرم را شنيدند، رنگ از رخسارش پريد و گفت: من مي روم جبهه تا سنگر پسرم خالي نماند. به مدت يک سال و نيم در رفت و آمد بود و بيشترين فعاليت ايشان در اين رفت و آمد خريدن کتاب هاي دعا براي رزمندگان بود. وقتي مي آمد با هم مي رفتيم کتاب دعا مي خريديم و ايشان هم مي برد و به دست رزمنده ها مي رساند.پدرم راننده آمبولانس بود. در عمليات والفجر هشت در منطقه شرهاني، عقب ماشين چند دبه آب جاي داده بود تا به رزمندگان خط مقدم برساند، آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار مي گيرد و دردم به شهادت مي رسد. آن موقع 53 ساله بود.آن روز من داشتم دانش آموزانم را براي رفتن به جمکران آماده مي کردم که خبر شهادت ايشان را دادند. زماني که به منزل آمدم ديدم همه بي تابي مي کنند. گفتم: اگر پدر در بستر فوت مي کردند بهتر بود؟! همه ما بايد برويم پس چه زيباتر که مرگمان در اين مسير باشد.
دوست داشتم همسرم جانباز باشدسال 1361 ازدواج کردم، دوست داشتم همسرم جانباز باشد. آن موقع آقاسيدحسين (منتظري تبار) يکي از مسئولين تربيتي مقطع ابتدايي منطقه 10 بود و فقط يکي از انگشت هايش را در جبهه از دست داده بود.با هم قرار گذاشتيم در مسير ولايت قدم برداريم و هر زمان که باز رزمندگان به وجود ايشان نياز داشتند، اطاعت امر کنند. اولين فرزندم که اواخر سال 1362به دنيا آمد، همسرم به جبهه رفت. يکي دو هفته بيشتر از اعزامش به منطقه مجنون نگذشته بود که از طرف رئيس آموزش و پرورش منطقه خبر مجروحيت ايشان را دريافت کردم.خمپاره اي اطرافش اصابت کرده بود. احساس گرما مي کند و به همين دليل کلاهش را از سر برمي دارد و گوشه اي مي نشيند. بلافاصله خمپاره دوم اصابت مي کند و او در باتلاق مي افتد. سر و صورتش پر از ترکش شده بود. به طور اتفاقي چند نفر از دوستانش که از آن مسير رد مي شدند، سيدحسين را از باتلاق نجات داده و به عقب مي رسانند. سمت راست بدنش فلج شده بود. دچار بيماري صرع شد و دو سال تحت نظر پزشک بود.حالا سه فرزند داريم که همسرم با تمام مشکلات روحي و جسمي در تعليم و تربيت آنها حرف اول را مي زند. دخترم فارغ التحصيل ادبيات عرب از دانشگاه امام صادق(ع)، پسرم مهندس برق و دختر کوچکم فارغ التحصيل رشته حقوق از دانشگاه تهران است. حرف آخر هم اينکه خدا را شاکرم.بخش فرهنگ پايداري تبيان منبع : روزنامه کيهان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]