واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهید محمدناصر اکبران
نام و نام خانوادگى: محمّد ناصر اكبران نام پدر: قاسم تاریخ و محلّ تولّد: 1342 ـ تربت حیدریه تاریخ ومحلّ شهادت: 5/12/1365 ـ شلمچه آخرین سمت: یگان ویژهى حفاظت محمّد ناصر اكبران فرزند قاسم در سال 1342 در شهرستان تربت حیدریّه چشم به جهان گشود.پدرش به نقل از مادر مىگوید: «وقتى كه او متولّد شد، كامش را باتربت سیّدالشّهداء برداشتم.» كودكى پر جنب و جوش بود. پیشبینىهاى باور نكردنى داشت. در این رابطه مادرش مىگوید: «گاهى كه پدرش در شهرستان بود، موقع غذا خوردن مىگفت: براى پدرم غذانگه دارید و ساعتى بعد پدرش از راه مىرسید.» در 6 سالگى به مشهد نقل مكان كردند. به دلیل فساد موجود درسیستم آموزشى، به مدرسه نرفت. در 8 سالگى در مدرسهى شبانه ثبت نام كرد و دورهى ابتدایى را در مدرسهى تدیّن شهرستان مشهد گذراند. به نماز اوّل وقت و تلاوت قرآن اهمیّت فراوانى مىداد. در این رابطه مادر شهید مىگوید: «آنها را عادت داده بودم كه بعد از نمازصبح قرآن بخوانند. در خانه یك جلد قرآن بود و براى این كه آنهابتوانند به راحتى قرآن بخوانند، براى هر كدام یك قرآن خریدم.»روزها كار مىكرد و به مكانیكى مىرفت و شبها درس مىخواند.محمّد ناصر در اوقات فراغت به پدرش كمك و در كارهایش او رایارى مىكرد. معلّم زهد و تقوى بود. پدرش در این رابطه مىگوید: «به من مىگفت: پدرجان، با صاحبكار قرارداد ببند وگرنه مدیون هستید.»كتابهاى شهید مطهّرى، دستغیب و بهشتى را مطالعه مىكرد.قاسم اكبران پدر شهید مىگوید: «قبل از انقلاب شبها دیروقت به خانه مىآمد. یك شب از او پرسیدم: كجا بودى؟ گفت:مسجد جواد الائمه(ع) بودم. یك شب به آنجا رفتم. در آنجا عدّهاى در مورد پخش اعلامیه صحبت مىكردند. در بازگشت به خانه به یك پاسبان برخوردم. پرسید: كجا بودى؟ گفتم: مسجد گفت: دروغ مىگویى. و چنان سیلى محكمى به صورتم زد كه گوشم كر شد. شهیدبه من گفت: ناراحت نباش به زودى تلافى خواهد شد. كه بعد ازپیروزى انقلاب همان افسر توسط مردم اعدام شد.»قبل از اوج گیرى انقلاب جزو نیروهاى مبارز بود و درراهپیمایىها شركت مىكرد. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى عضوبسیج شد. عاشق اسلام و امام خمینى بود. در سال 1359 و با شروع جنگ تحمیلى جزو اوّلین نیروهاى اعزامى به منطقهى جنگى بود.صفر على اكبران برادر شهید مىگوید: «هر وقت از مشكلات وكمبودهایمان با او صحبت مىكردم، مىگفت: ما براى رفاه كه انقلاب نكردهایم.»زمانى كه در جبهه خدمت مىكرد. تصمیم به ازدواج گرفت. محمّد ناصراكبران در 19 ساگى با خانم فاطمه اكبران پیمان مقدّس ازدواج بست و مدّت زندگى مشتركشان سه سال و ثمرهى آن دو دختر بود.قاسم اكبران پدر شهید مىگوید: «زمانى كه در منطقهى جنگى بود، براى كودكش ابراز دلتنگى مىنمود. وقتى تلفن مىكرد، از من مىخواست كه گوشى را نزدیك گوش كودكش ببرم تا صدایش رابشنود.»سعى مىكرد مشكلات دیگران را در حد توان حل كند. هر كارى كه از دستش ساخته بود، انجام مىداد.فاطمه اكبران همسر شهید نقل مىكند: «همسایهاى داشتیم كه براى ساختن خانه آهن نداشت. او آهن خرید و براى آنها سرپناهى درست كرد.»به صله رحم پایبند بود و به سالمندان فامیل سر مىزد.به همسرش توصیه كرده بود: «زینبگونه زندگى و فرزندانم را مثل فرزندان امام حسین (ع) تربیت كنید.» قاسم اكبران پدر شهید مىگوید: «روزهاى اوّل جنگ با عجله نزد من آمد و گفت: پدر این برگه را امضا كنید. و من آن برگه را امضاكردم. بعد گفت: مىخواهم به جبهه بروم. در حالى كه 16 سال بیشترنداشت. ابتدا به عنوان بسیجى به جبهه رفت.» در سه سال اول جنگ جزو گردان ویژه شهدا بود. مدّتى با شهیدكاوه در جنگهاى كردستان همكارى داشت و سپس به عنوان محافظ امام جمعه آیت اللّه شیرازى انتخاب شد. سپس عضو سپاه گردید. شهید اكبران در دفترچهى خاطرات خود مىنویسد: «مطلّع شدم كه سپاه عضوگیرى مىكند. چند بار به سپاه رفتم كه عضو سپاه شوم ولى به علّت این كه سواد زیادى نداشتم، مىگفتند: شما نمىتوانیدعضو بشوید. چند مرتبه به جبهه رفتم و در مرحلهى سوّم كه از جبهه آمدم، سپاه براى كردستان پاسدار مىگرفت؛ به آنجا رفتم و خودم رامعرّفى كردم. به من گفتند: آیا حاضرید كه به مدّت یك سال دركردستان باشید؟ من تا به حال به كردستان نرفته بودم، ولى به علت نیاز انقلاب قبول كردم.»با منافقین و دوستان آنها مراوده نمىكرد و در بعضى مواقع آنهارا نصیحت مىنمود. قاسم اكبران پدر شهید مىگوید: قبل از شهادت، شهید كاوه رادر خواب مىبیند كه به او مىگوید: چرا به منطقه نمىآیى؟ در آخرین اعزامى كه به جبهه داشت، به ما گفت: «این دفعه شهید مىشوم؛ چون شهید كاوه مرا خواسته است. و همانطور هم شد.»همسر شهید فاطمه اكبران مىگوید: «فرزندانم را خیلى دوست داشت. چون محافظ امام جمعه بود، هر دو سه شب یكبار به خانه مىآمد. اگر فرزندمان خواب بود، او را از خواب بیدار مىكرد تا او راببیند. آخرین بارى كه به جبهه رفت، چندین بار صورت فرزندش رابوسید و گریه كرد.»محمّد ناصراكبران، در تاریخ 5/12/1365، در منطقهى شلمچه و در عملیّات كربلاى 5 به درجهى رفیع شهادت نایل گردید و پیكر مطهّرش در بهشت رضاى مشهد به خاك سپرده شده.بعد از شهادت محمّد ناصر برادرش به جبهه رفت.همسر شهید فاطمه اكبران مىگوید: «یك شب شهید را خوابدیدم كه لباس سبزى بر تن دارد و خون آلود است. به او گفتم: چرالباست خون آلود است؟ گفت: هركس كه جزو لشكر امام حسین(ع)باشد، چنین لباسى دارد. به او گفتم: خوشا به حالتان كه جزو لشكرامام حسین(ع) هستید. گفت: «هركس كه در دنیا كار خیرى انجام دهد.با امام حسین (ع) محشور مىشود.شهید در وصیّت نامه خود این چنین مىگوید: «امیدوارم كه خدااین هدیه را از ما قبول كند. چون ما هر چه داریم از خداست و درراهش از چیزى دریغ نمىكنیم. خدا را شكر مىكنم كه به من توفیق دادتا در راهش چند قطره خون هدیه كنم و به خاطر خون ریخته شده شهید، راه بسته شده كربلا باز شود. به خود نبالید كه شهیدى دادهاید،بلكه وظیفه شما بیشتر از اینها است. این كه چیزى نیست. اى كاش هزار بار جان مىداشتم و در راه خدا تقدیم مىكردم. از شما همسرم مىخواهم كه زینبوار باشید. و همین طور كه حضرت زینب(س) دربرابر مشكلات و سختىها استقامت مىكرد، شما هم مقاوم باشید ودر برابر مشكلات صبور باشید. از شما مىخواهم كه از امانتى كه در دست شما دارم خوب محافظت كنید. این تنها یادگارى من است. ازتكتم خوب مراقبت كنید.»بخش حریم رضوی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 423]