واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - شعر تازه 1 اینجا، غباری بر دلی نشسته برگی که دل از شاخه ای گسسته... بر دامن رودی نشسته، خسته دل را به فصل تازه ای نبسته از التفات عابران، شکسته سر را به پای رود، می گذارد برگ شکسته ارزشی ندارد؟ 2 وقتی که روی شاخه زندگی کرد... بادی، هوای سرد و خشکی آورد پیچید در رگ- برگهای او، درد برگ جوان ماند و نوازشی سرد سرما رسید و برگ تازه، شد زرد مانند «کاه خشک مانده در باد»... آهسته با دست نسیمی افتاد 3 وقتی که برگ از شاخه اش جدا شد... پای درخت افتاد و زود پا شد بادی رسید و برگ خسته، تا شد عابر به عابر، برگ، جا به جا شد... تا عاقبت از عابران رها شد... بادی وزید و مثل یادگاری... افتاد بر دستان رود جاری 4 حالا نمی داند «درخت مادر»... فهمیده... یا مشغول برگ دیگر... با آن درخت میوه تناور... دردِ دل از خود می کند مکرر... مانند صبح سرد روز آخر «برگ» و «درخت» و «عابران» بهانه است راهی برای حرف عاشقانه است 5 غمگینی و اندوه و سر به زیری... احوال برگ و حالت اسیری... تمثیل را هم ساده می پذیری؟ برگ مسافر را «تو» دستگیری اما اگر دست مرا نگیری... رود زمانه می برد دلم را گم می کنم فانوس ساحلم را 6 آیینه، تصویر یقین ندارد راهم به سویت، نقطه چین ندارد هرگز کسی رنجی چنین ندارد مشتاق تو، راهی جز این ندارد؟ فرزند زهرا(س)، چندمین ندارد ای ناخدا!... «کشتی شکسته» آمد... برگ از سفر، با پای خسته آمد 7 اینها برای عاشقی، زمینه است باغ غمم را واژه، خشت و چینه است برگ سفر تا کوچه مدینه است آنجا که یادش با غمت قرینه است گنجینه و سرشار از دفینه است هر چند اسمت می شود فراموش... قبر تو هم خوابیده سرد و خاموش 8 پایم گرفتار زمان خاکی دربند موج مردمان خاکی اینجا کجا و آستان خاکی؟ گوید مدینه با زبان خاکی... با ریگهای بی نشان خاکی: برگ مسافر!... آمدی خیالی از راه دور و خسته... دست خالی؟! 9 سیمان، گل و بلبل نمی شناسد آهن، گل سنبل نمی شناسد «گم کرده خانه»، پُل نمی شناسد توفان، درخت و گل نمی شناسد یک جزء را از کُل نمی شناسد حالا که آشیانه را گرفته... آتش، تمام خانه را گرفته 10 انگار خاکستر ندارد آتش از هیچ سویی سر ندارد آتش می سوزد و آخر ندارد آتش حالا که خشک و تَر ندارد آتش... دست از سر دل بر ندارد آتش شاید که بنشیند به نام باقر... مولا ابوجعفر... امام باقر!... 11 «برگ میان باد»... هم مهم نیست حتی اگر افتاد هم مهم نیست جایی اگر جان داد هم مهم نیست وقتی که رفت از یاد هم مهم نیست «سوگ» تو یا «میلاد» هم مهم نیست هر جا به یادت سایبان بپا شد... آیینه صحرای کربلا شد 12 وقتی پدر را تا بلا کشاندند... با کاروان تا نینوا رساندند... اسم تو را هم کودکانه، خواندند بر خار دشت کربلا نشاندند وقتی که با نیزه، تو را دواندند... دستی به یاری شما نیامد... فرزند زین العابدین، محمد! 13 تا احترام کربلا نمیرد... یاد خیام کربلا نمیرد... شورِ مدام کربلا نمیرد... ماندی که نام کربلا نمیرد... تا انتقام کربلا نمیرد... بعد از پدر، پرچم به دوشت آمد هنگامه جوش و خروشت آمد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 492]