واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ما هنوز هم فراموشی نگرفته ایم...فکر می کردم همه ی مردم یا بیشتر آنها دچار فراموشی شده اند. فکر می کردم از آن نوجوان 12 ساله تا پیرمرد 70 ساله که رفتند تا حالا 20 سال بعد از رفتنشان در آرامش و آسایش زندگی کنیم؛ همه را ؛ این اپیدمی فراموشی برده است از یاد مردم .اما نزدیکی های عید وقتی همه اسیر خاک شلمچه و طلائیه شدیم فهمیدم ما هنوز هم فراموشی نگرفته ایم...رفتیم ، رفتیم و هوایی شدیم . شنیدیم تپش های قلب مشتاقمان را به دیدار یارانی رفتیم که سجده کردن بر خاکشان را در تمامی لحظاتمان تمنا کرده بودیم.رفتیم تا از شهیدان عیدی بگیریم. تا سال جدیدمان را با نور وجود آنها تحویل کنیم. رفتیم تا روحمان را راهی معراج کنیم و کوله های دل بستگی مان را میان سیم خاردارها بگذاریم و بگذریم از هرچه تعلق است.گفت برایمان از گردان امام سجاد(ع)، از گردانی که بعد از گذشت چند روز گروهان شد ، از گروهانی که دسته شد و از دسته ای که نفر شد، و 6 نفر باقی ماندند برای نگه داشتن یک خط ! یکی از آن 6 نفر میرقاسم بود (وقتی به او گفتند چرا قرآنت را تند تند می خوانی گفته بود وقت تنگ است!)دلمان رفت و از تعلق ها پاکیزه گشتیم. رفتیم و مجنون شدیم و آواره ی خاکریزها. در میان خاکریزها به دنبال نشانی از ملکوتیان گشتیم و نشان را در خاطرات هم رزمشان یافتیم:مردی از دیار نور که هر آنچه در خاک به دنبالش بودیم را به ما هدیه داد که برایمان گفت شرط آزادگی را و پاسخ داد به نماز نیاز ما. بر خاک شلمچه نشستیم و خود را معطر کردیم و گفت برایمان از شفاعت نامه ای که در شب عملیات همه آن را امضا کردند که هر کس شهید شد شفاعت دیگر دوستانش را کند. از امضایی که گلچین شد و از میان تمام شاهدان راه ملکوت را پیش گرفت .رفته بودیم که چه کنیم؟، چه بگوییم؟، چه بشنویم؟تجلیل کنیم یا عبرت بگیریم و پیمان ببندیم؟تجدید خاطره کنیم یا گریه کنیم؟
میرقاسم لطیف زادهنفر اول نشسته - سمت چپاو گفت و ما عبرت گرفتیم .گفت و ما پیمان بستیم. گفت و ما در سکوت و تنهایی مان فکر کردیم و عهد بستیماو گفت و ما گریه کردیم. و گفت که زیباترین و پریقین ترین امضا برای میرقاسم لطیف زاده بودگفت که میرقاسم نوجوانی 16ساله بود، ریز نقش و کوچک بود. درس می خواند و می جنگید. نوجوانی که نماز شبش ترک نمی شد .نوجوانی که مشق خون می کرد .همه را برای نماز شب بیدار می کردبه شهر نمی رفت تا مبادا فضای شهر تمام معنویات جبهه را از او بگیرد. از رزمندگانی گفت که تمام نمازها را به جماعت می خواندند . هر کدام از آنها برای ما وصیت نامه ای را به امانت گذاشته بودند و تمام تأکید آنها به بحث ولایت فقیه و حجاب بود و ما به درسی که باید گرفت فکر می کردیم ،به وظیفه ای که بر دوش ما بود می اندیشیدیم.برایمان از فضای الهی جبهه ها گفت ، از سفره های پر اخلاصی که شروع و پایانش با دعا بود و جز نان خشک و کمپوت چیزی در آن نبود.و گفت برایمان از گردان امام سجاد(ع)، از گردانی که بعد از گذشت چند روز گروهان شد ، از گروهانی که دسته شد و از دسته ای که نفر شد، و 6 نفر باقی ماندند برای نگه داشتن یک خط !یکی از آن 6 نفر میرقاسم بود (وقتی به او گفتند چرا قرآنت را تند تند می خوانی گفته بود وقت تنگ است!)پسر نوجوانی که با بالاترین درجه ی یقین قرآنش را خواند و به سمت سنگرش رفت و چشم هایش را بست و راهی آسمان شد و به ما گفت که اینجا ماندن را گریزی نیست و رفتن را نیز هم...و اگر در جستجوی مقصد عروجی راه یکی ست:چشم هایت را به روی زمین ببند!تا راهی آسمان شوی... بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : روزنامه وطن امروز
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 504]