واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهیدی که حلقه ازدواجش رابه جبهه دادمروری بر مدیریت سردارشهید ناصر فولادی

تصمیم گرفتیم حلقههای ازدواجمان را به جبهه هدیه کنیم، وقتی رفتیم جلوی مسجد جامع، صندوق جمعآوری کمکهای مردم به جبهه آن جا بود، ولی کسی کنارش نبود ناصر رفت طرف صندوق، حلقهها را گذاشت کنار آن و بلافاصله از صندوق دور شد، پرسیدم: چرا حلقهها رو گذاشتی و اومدی؟ چرا تحویل مسئول صندوق ندادی؟ با جدیت گفت: ریا میشدشهید ناصر فولادی مسئول تربیت بدنی سپاه منطقه 6 کشور و بخشدار جبال بارز بود. به عنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمیدانستیم، وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک ارباب رجوع یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خوب شما چه کارهاید؟ گفت: من برادر کوچک شما هستم. از استانداری معرفی شدم تا با شما همکاری کنم، هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند، یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هر جایی که بود مینوشت. میگفت: منو بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم، به من بگویید ناصر... برادر فولادی. **برای ساخت ساختمان بخشداری نیاز به سیمان داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم، دست به کار شد و مشغول خالی کردن سیمانها شد. وقتی دو کیسه سیمان روی شانههایش گذاشت یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که این قدر خوب کار میکنه؟ گفتند: بخشدار منطقه. ** داشتم گندم درو میکردم، آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید، دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشمهایم بگذارم، به گفته پیامبر (ص) دستی که زحمت میکشه، نمیسوزه. ** قرار بود یک جاده 10 کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم، گفتم: راه زیاده، توانش رو دارین که بیاین؟ گفت: بله من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم، خدا این مسئولیت رو بر گردن من گذاشته و من هم باید آن را انجام بدم. ساعتها در یک راه صعبالعبور پیادهروی کردیم تا به یک روستا رسیدیم، رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد، یکی از اهالی روستا جلو آمد و خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توان او نبود. یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد، گفتم: چی شده؟ چرا ناراحتی؟ سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواسته این مرد رو برآورده کنم، گریهام برای اینه که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم. از یک روستای دور افتاده آمده بود از بخشداری آرد بگیرد اما به او آرد نداده بودند، ناصر که از موضوع باخبر شد رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید و گذاشت توی ماشین و به طرف روستای محل زندگی بنده خدا راه افتاد. خودش کیسه آرد را از ماشین پایین گذاشت و گفت: من از اینجا میرم، تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خونه رو نزناز یک روستای دورافتاده خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخوام برم به روستایی که این بنده خدا میگفت تا وضع زندگیاش رو ببینم. گفتم: باید 30 کیلومتر پیاده بریم تا به روستا برسیم، اشکالی نداره؟ گفت: نه چه اشکالی دارد؟ پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذاری نکرد. ** پیرمرد رفت پیشش و از اوضاع بد مالیاش تعریف کرد، وقتی حرفهایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد، گفت: این پول رو بگیر و به اون پیرمرد بده در ضمن بهش نگی که من پول رو دادم اگه بگی دوستیام رو باهات قطع میکنم.

**شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و با هم راه افتادیم به طرف خانه یکی از فقیرترین اهالی منطقه. نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای رو بده به صاحب این خونه، گفتم: آقا بهش بگم اینا از طرف بخشداره؟ گفت: نه اصلاً. ** از یک روستای دور افتاده آمده بود از بخشداری آرد بگیرد اما به او آرد نداده بودند، ناصر که از موضوع باخبر شد رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید و گذاشت توی ماشین و به طرف روستای محل زندگی بنده خدا راه افتاد. خودش کیسه آرد را از ماشین پایین گذاشت و گفت: من از اینجا میرم، تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خونه رو نزن. ** پیرزن که به خاطر زمین با همسایهاش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و گفت: تو این جا چه کارهای؟ میدونی اینجا چی به سر ما میآد؟ با آرامش گفت: آروم باشین، بفرمایید بنشینید تا به شکایت تون رسیدگی کنم خوب به حرفهایش گوش کرد و بعد هم یک نفر مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد. پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه طور به خودتون اجازه دادید که با بخشدار این طوری برخورد کنید؟ اگه کس دیگهای جای آقای فولادی بود، حتماً عصبانی میشد. پیرزن گفت: به خدا اگه مشکلاتم حل نشه و حتی زمینم رو همسایهام بگیره، برام مهم نیست. وقتی با بخشدار روبرو شدم و اخلاقش رو دیدم، مشکلاتم حل شد.تصمیم گرفتیم حلقههای ازدواجمان را به جبهه هدیه کنیم، وقتی رفتیم جلوی مسجد جامع، صندوق جمعآوری کمکهای مردم به جبهه آن جا بود، ولی کسی کنارش نبود ناصر رفت طرف صندوق، حلقهها را گذاشت کنار آن و بلافاصله از صندوق دور شد، پرسیدم: چرا حلقهها رو گذاشتی و اومدی؟ چرا تحویل مسئول صندوق ندادی؟ با جدیت گفت: ریا میشدخادم مسجد گفت: هر وقت آقای بخشدار رو میبینم، دلم میخواد صورتش رو ببوسم، گفتم چرا؟ گفت: برای اینکه همیشه میاد توی مسجد، اول مسجد رو جارو میکنه و حیاط را آب میپاشه، بعد هم نمازش رو اول وقت میخونه. ** رفتم بخشداری تا ناصر را ببینم، ولی آنجا نبود، آقای فولادی کجا رفته؟ گفت: با قاطر به یکی از روستاهای اطراف رفته، دیگه باید برگرده، دو ساعت بعد، با لباس کار و پوتین آمد توی بخشداری، هوا خیلی خراب بود و رفت و آمد در منطقه هم آنقدر مشکل بود که کسی حاضر نشده بود به آن روستا برود. رفته بود به روستا تا چند کیلو قند را به دست روستائیان برساند.

** راننده تاکسی مقداری از مسیر را که طی کرد، یک گوشه نگه داشت و گفت: من نمیتونم شما رو به مقصد برسونم شما باید همین جا پیاده شین، من از برخورد راننده تاکسی خیلی ناراحت شدم، ولی ناصر از راننده تشکر کرد و پیاده شد، گفتم: چرا به راننده اعتراض نکردی؟ خندید و گفت: لباس سپاه تنم بود، اگه با راننده برخورد میکردم، باعث میشد مردم از نیروهای سپاه برداشت بدی بکنند، ما در برابر این لباس مسئولیم. ** تصمیم گرفتیم حلقههای ازدواجمان را به جبهه هدیه کنیم، وقتی رفتیم جلوی مسجد جامع، صندوق جمعآوری کمکهای مردم به جبهه آن جا بود، ولی کسی کنارش نبود ناصر رفت طرف صندوق، حلقهها را گذاشت کنار آن و بلافاصله از صندوق دور شد، پرسیدم: چرا حلقهها رو گذاشتی و اومدی؟ چرا تحویل مسئول صندوق ندادی؟ با جدیت گفت: ریا میشد. شهید ناصر فولادیتولد : 11دی ماه 1338شهادت:3خرداد ماه1361محل شهادت:خرمشهرعملیات بیت المقدسفراوری: رها آرامیبخش فرهنگ پایداری تبیان منابع : پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس وبلاگ شهید ناصر فولادی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 316]