واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عاقبت دروغگویی!
در کتاب احیای علوم دین غزالی مجلد سوم، صفحه 288 روایت آموزندهای نقل شده است که مشروح آن در زیر میآید: شخصی از حضرت عیسی (علیهالسلام) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت و سیر در صحرا و بیابان برود. عیسی (علیهالسلام) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند. آنها سه گرده نان داشتند. دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند. عیسی (علیهالسلام) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت ولی نان باقی مانده را ندید. از همسفر پرسید این نان باقی مانده را چه کسی برداشت؟ او عرض کرد نمیدانم.پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند. عیسی (علیهالسلام) آهویی را که دو بچهاش همراهش بودند در بیابان دید. یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند. آن بچه آهو به پیش آمد. عیسی (علیهالسلام) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش با هم خوردند. سپس عیسی (علیهالسلام) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود برخیز به اذن خدا. آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت. عیسی (علیهالسلام) به همسفرش فرمود؛ تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد سوگند میدهم بگو آن نان باقی مانده را چه کسی برداشت؟ او باز به دروغ گفت نمیدانم!عیسی (علیهالسلام) با او به سیر خود ادامه داد تا به دریاچهای رسیدند. عیسی (علیهالسلام) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود. در این هنگام عیسی(علیهالسلام) به او فرمود؛ تو را به آن خدایی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟ او باز گفت نمیدانم!با هم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند. عیسی (علیهالسلام) با همسفرش در آنجا نشستند. عیسی (علیهالسلام) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود به اذن خدا طلا شو. خاک جمع شده طلا! عیسی (علیهالسلام) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود؛ یک قسمت از این طلا مال من و یک قسمت مال تو و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقی مانده را خورد. همسفر بی درنگ گفت؛ آن نان را من خوردم!عیسی (علیهالسلام) به او فرمود؛ همه این طلاها مال تو! تو به درد دنیا میخوری نه همسفری با من! عیسی (علیهالسلام) از او جدا شد و رفت. او در بیابان ناگهان دید دو نفر می آیند. تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آن همه طلاست، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آن همه طلا گردند. او به آنها گفت مرا نکشید، این طلا را سه قسمت میکنیم. آنها پذیرفتند.پس از لحظاتی این سه نفر، یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند. آن شخصی که به شهر میرفت با خود گفت؛ خوب است غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم! آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند؛ خوب است وقتی که غذا را آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم. هر دو این پیشنهاد را پذیرفتند. وقتی که آن شخص به شهر رفت و غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند! سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند و طولی نکشید مسموم شده و به هلاکت رسیدند.هنگامی که عیسی (علیهالسلام) از سیاحت خود بازگشت، دید سه نفر کنار طلاها افتاده و مردهاند. به اصحابش فرمود؛ این است دنیا، از آن بر حذر باشید که فریبتان ندهد. فراوری: شکوریبخش دین تبیان با تصرف از : روزنامه رسالت، شماره 7211 به تاریخ 5/12/89، صفحه 7 (رنگین کمان)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 296]