تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):عقل راهنمايى مى  كند و نجات مى  دهد و نادانى گمراه مى  كند و نابود مى  گرداند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837844221




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تقليل


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تقليل
تقليل   نويسنده : ستاره رضي زاده منبع : سایت راسخون   خاطره اي واقعي از دوران انقلاب   من در دوران شکوفايي انقلاب و شکل گيري جمهوري اسلامي، هنوز به دنيا نيامده بودم. يا بهتر است بگويم در آن زمان اساساً « من » ی وجود نداشت و اصلاً معلوم نيست که «من» آن هنگام چه بودم!... کجا بودم!.. و چه مي کردم؟!... به ناچار براي بيان خاطره اي از دوران خشم و خون و انقلاب، مجبورم به بايگاني ذهن پدرم وارد شوم و نقبي زنم به دنياي انديشه ها و افکار او. شايد در آرشيو خاطرات و ذهنيات پدر، سوژه اي ناب براي مطرح کردن، پيدا شود. او مي گفت: «... اوراق تقويم نيمه ي دوم سال 1357 را نشان مي داد. خيابان ها و ميادين اصفهان پراز سرباز و توپ و تانک بود. حکومت نظامي در دلها رعب و وحشت آفريده بود و شليک گلوله هاي تفنگ ژ3 هر روز عده اي را شهيد يا مجروح و زخمي مي نمود. به فرموده ي رهبر انقلاب- که در خارج از کشور بود- همه جا اعتراض و راه پيمايي و تظاهرات بر عليه حکومت استبدادي محمدرضا پهلوي- شاه ايران- جريان داشت. شعارهاي «مرگ بر شاه» و «درود بر خميني» و... در سر خط اخبار مردم کوچه و بازار قرار داشت و در اين حين و بين بود که در يک عصر سرد دي ماه، ناگهان مادرت گفت: «واي خدايا دلم!» و ديگر نتوانست خود را از کنار حوض وسط حياط خانه به داخل اتاق برساند. خيلي سريع خود را به او رسانده و زير بازوي او را گرفتم و کشان کشان به اتاق بردم. گفتم: گفتم «چيه خانم!.... مگه دکترنگفته است که در اواخر بهمن منتظر ورود مهمان کوچولو باشيد؟ ... حالا که بيش از يک ماه باقي مانده است!... انگار اون پدرسوخته خيلي عجله دارد؟!» به جز «آخ» و داد و فرياد چيزي تحويلم نداد. به آرامي او را به رختخواب رساندم و بلافاصله گوشي تلفن را برداشته، شماره ي «عمومختاري» را گرفتم. آقاي مختاري عموي واقعي ام نبود ولي آن قدر با وفا و مهربان بود که هميشه او را «عموجان» صدا مي کردم، بدون اينکه برادر پدرم باشد. و خانمش را که از شوهرش هم با محبت تر بود: «خاله خانم». آن هم بدون اينکه خواهر مادرم باشد! همين که عمومختاري گوشي را برداشت، سلام کرده، گفتم: «عموجان عجله کنيد. اوضاع قمر در عقرب است! مثل اينکه عيال...» تا آخر خط را خواند: «مبارک است ان شاءالله» منزل عمو تا منزل ما خيلي نزديک نبود، به همين دليل کمتر از نيم ساعت طول کشيد تا عمو و خاله به منزل ما رسيدند. ماشين را در پاشنه ي در پارک کردند و زنگ در خانه را زدند. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود که راه افتاديم. عموجان گفت: «خوب اکبر آقا کدام بيمارستان؟» گفتم:«جرجاني. اول خيابان زينبيه، نزديک فلکه طوقچي است.» خاله خانم که در صندلي بغل دست عمو نشسته بود گفت: «به دکترش اطلاع داده اي؟» - بله خاله جون. گفت برويد جرجاني، من تا چند دقيقه ي ديگر خودم را مي رسانم. در راه اکثرخيابانها را راه پيمايان سد کرده بودند و به سختي مي شد از کنار آنها رد شد. در حين حرکت، جواني از لاي جمعيت بيرون آمد، شاخه گلي به داخل خودرو پرت کرد و گفت: «بگو مرگ بر شاه» عموجان از پشت فرمان با صداي بلند گفت: «آقا ما مريض سخت داريم. لطفاً راه را باز کنيد. بايد هر چه زودتر خود را به بيمارستان برسانيم.» و با انگشت، مادرت را که در خود مي لوليد، به جوان نشان داد.» جوان با لحني صميمي گفت: «چشم پدرجان» و نگاهي در صندلي عقب به مادرت انداخت و خيلي سريع راه را برايمان باز کرد. از کنار جمعيت عبور کرديم و آرام آرام خيابان سروش را پشت سر گذاشته، وارد فلکه طوقچي شديم. کم کم هوا داشت تاريک مي شد. خيابان زينبيه هم پرازدحام بود و هر ازگاهي صداي شليک گلوله اي از کوچه ها شنيده مي شد. حدود ساعت شش بعد ازظهر در آستانه ي اذان مغرب بود که به بيمارستان جرجاني رسيديم. دقايقي بعد درحالي که مادرت داد مي زد و ناله مي گرد، لباس بيماران را به او پوشانده و با برانکارد به اتاق عمل بردند. خاله خانم مي خواست با پزشک اورژانس وارد اتاق عمل بشود که نگهبان، جلوي او را گرفت. معاينه زياد طول نکشيد و خاله دويد جلوي خانم دکتر و گفت: «خانم دکتر، چه خبر؟ هنوز که وقتش نبود. دکتر گفته بوده: ان شاءا... اواخر بهمن! حالا که هنوز دي ماه هم تمام نشده است؟!...» پزشک اورژانس گفت: «بله. هنوز وقتش نبوده ولي اين توپ و تانک و گلوله و کشت و کشتار که نمي گذارد کارها به موقع انجام شود!... استرس خانم... استرس!... حتماً با اين شکم پر تظاهرات هم مي رفته است؟!» خانم دکتر منتظر عکس العمل ما نشد. اين را گفت و با عجله دور شد. بيست و چند دقيقه طول کشيد تا پزشک زايمان خود را به بيمارستان رساند. در ايستگاه پرستاري بجاي جواب سلام کارکنان بخش با عصبانيت گفت: «عجب روزگاري شده؟... همه ي خيابانها پر از نظامي و تفنگ و تظاهرات و ازدحام است. در همه ي پمپ بنزين ها شش کيلومتر ماشين صف کشيده است. با چه مکافاتي چهار ليتر بنزين قرض کرده، و خود را به اينجا رسانده ام!.. خوب حال مريض چه طور است؟!... پرونده اش را ببينم...» و بعد از بررسي پرونده يک سؤال تخصصي هم پرسيد که چيزي از آن نفهميدم. دقايقي بعد، پزشکان زايمان و اورژانس و يک پرستار با لباس هاي سبز رنگ و دستکش هاي مخصوص وارد اتاق عمل شدند. صداي جيغ و فرياد مادرت، از فاصله ي دور به گوش مي رسيد. مثل اينکه اولين فرزند خانواده ي ما براي آمدن به دنيا، هيچ عجله اي نداشت! نمي دانست مادرش را به چه روزي انداخته است! خاله خانم مدام قرآن و دعا مي خواند . کم کم هر سه مان داشتيم کم مي آورديم. و متعجب و آشفته به در اتاق عمل چشم دوخته بوديم. شايد يک نفر از آن خارج شود و پيامي بياورد. لحظات مي گذشت و از مهمان جديد خبري نبود. عمومختاري که کنار دست من روي صندلي نشسته بود گفت: «اکبرجان منع عبور و مرور از چه ساعتي شروع مي شود؟» - ساعت نه شب. خدا کند کار به آنجاها نکشد! - اميدوارم. خانم بارداري را که چند دقيقه پيش وارد بخش زايمان شده بود، با برانکارد به اتاق عمل بردند. نه گريه اي مي کرد و نه آه و ناله اي! ده، بيست دقيقه نگذشته بود که ناگهان صداي گريه ي بچه اي در سالن پيچيد. خاله خانم هيجان زده و خوشحال به طرف من آمد: « اکبرآقا تبريک مي گم. بالاخره پدر شدي!...» با اضطرب و تشويش و در عين حال با شادي و سرور گفتم: «مرسي خاله جان. چشم شما روشن.» عمومختاري با خنده و نشاط گفت: «چشم پدرش روشن. خوب بسلامتي مشتلق ما را بده ببينم.» در همين لحظه ناگهان در اتاق عمل باز شد. خاله خانم هيجان زده پريد جلوي در و مي خواست بگويد که: « پسر است يا دختر؟..» که ناگهان دلمان ريخت روي هم! به عوض پزشکان و پرستار بيمار ما، دو نفر ديگر از اتاق خارج شدند. يکي از آنها همان پرستاري بود که هنگام ورود براي مادرت پرونده تشکيل داده بود. همين که چشمش به ما افتاد، گفت: « ديديد؟! فقط چند دقيقه طول کشيد و اين بيمار تازه وارد فارغ شد. ولي مريض شما !...» ناگهان مثل اينکه برق سه فاز ما را گرفته باشد، خشکمان زد. به فکر جنسيت بچه بوديم که خانم پرستار خبر داد، صدايي که شنيديد، گريه ي بچه ي شما نبود! مثل اينکه کوه عظيمي بر ما فرود آمد. دلمان مانند سير و سرکه به هم مي جوشيد. لحظات چون پتک بر سرمان ضربه مي زد و از بچه خبري نبود. خدايا در آن اتاق چه خبر است؟ اين زن تک و تنها در آنجا چه حالي دارد؟ الان حکومت نظامي شروع مي شود ، ديگر نمي شود پا به خيابان گذاشت. نظامي ها سوراخ سوراخمان مي کنند! خدايا کمک کن. به فريادمان برس. عمومختاري که رنگ صورتش مانند گچ سفيد شده بود، آهسته چيزي در گوش خاله خانم گفت که درست نشنيدم، ولي صداي گرفته ي خاله را شنيدم که گفت: « نه ان شاءا...» و بعد به من روکرد: « اکبر آقا چه مدت به ساعت منع عبور و مرور مانده است؟» - فقط ده ، پانزه دقيقه ي ديگر! - واي خدايا الان خيابان پر از سرباز مي شود!... چه کار کنيم؟... مثل اينکه بايد شب را در بيمارستان، روي صندلي بخوابيم!... لحظات در مشت زمان فرو مي رفت که ناگهان در اوج استيصال و درماندگي ستاره اي چشمک زد و پرنده ي اميد از پشت شيشه هاي مه گرفته به پرواز درآمد!... پرستار سرش را از اتاق عمل خارج کرد و گفت: « تبريک مي گويم. پسر است!!!» و خيلي زود به پشت پرده فرو رفت. اما کي؟! در آستانه ي ساعت نه شب. درست رأس ساعت آغاز حکومت نظامي... با شنيدن صداي گريه ي برادرت حميد- اولين فرزند خانواده- عمومختاري در حالي که اشک شوق از چشمانش جاري بود مرا درآغوش کشيد و گفت: « مبارک است. هر چند کفرمان درآمد ولي بالاخره پدر شدي!» خاله خانم اشک هايش را پاک کرد و گفت: « الحمد لله.... به خير گذشت. چشم شما روشن.» در حالي که مادرت هنوز بي هوش و بي رمق بود، دکتر زايمان از اتاق عمل خارج شد و با چهره اي خسته و کوفته گفت: « قدم نورسيده مبارک» و از فرط خستگي بلافاصله فرار را برقرار ترجيح داد، ولي قبل از آن ، ما را مرخص کرد. عمومختاري که گويي از زير بار سنگيني شانه خالي کرده است گفت: «عجله کنيد! فکرکنم الان سروکله ي ارتشي ها پيدا شده است، خدا به خير بگذراند!» خاله خانم گفت: «پناه بر خدا. حالا برويم سر خيابان ببينيم چه خبر است.» سکوت مرگباري بر خيابان زينبيه حکمفرما بود، و هيچ تنابنده اي ديده نمي شد. نه مردم. نه نظامي ها. حتي از توپ و تانک و خودروهاي ارتشي هم اثري نبود. عمومختاري گفت: هنوز که از سربازها خبري نيست. چهار قل را بخوانيد و بپريد بالاي ماشين. گفتم: «عموجان معمولاً سر چهارراه ها و فلکه ها تجمع مي کنند. شايد سر فلکه طوقچي در يک گوشه اي پنهان شده اند. و تا ما به خود بياييم، تترق!...» - چاره ي ديگري نداريم. به اميد خدا. بجنبيد تا دير نشده است. با ترس و لرز و دلهره به فلکه طوقچي رسيديم. اما خوشبختانه نظامي ها نبودند. عمو دور فلکه چرخيد و با انگشتاني لرزان اتومبيل را به سمت خيابان سروش هدايت کرد. خاله خانم گفت: «اکبرآقا شايد ساعتت خراب است. پس ارتشي ها...» گفتم: « والا نمي دانم . ساعتم عيبي ندارد. الان نه و دوازده دقيقه است. يعني درست دوازده دقيقه از آغاز منع عبور و مرور گذشته است!» عمومختاري گفت: « نترسيد. شجاع باشيد. اگر هم شهيد شديم....» نمي دانم چرا جمله اش را تمام نکرد. مثل اينکه بدجوري بغض کرده بود. خاله خانم گفت: « خدا کريمه. يک آيت الکرسي بخوانيد و فوت کنيد به دور و اطراف.» گفتم: «خاله جان فقط دعا کن سربازها در مسيرمان نباشند. اين تيمسار ناجي، فرماندار نظامي از آن قالتاق هاست! اگر ما را ببينند، فاتحه مان خوانده است. ببينيد اين بچه ي پدرسوخته ي من درچه شرايطي تصميم به دنيا آمدن گرفت!!!» چه درد سرتان دهم؟ در حالي که بدنمان مثل بيد مي لرزيد به فلکه احمدآباد رسيديم. خوشبختانه آنجا هم اثري از ارتشي ها نبود. خاله خانم درحالي که چادرش را دور خودش جمع و جور مي کرد، گفت: «پس اين نظامي ها کدام قبرستاني رفته اند؟! هر شب سر ساعت نه، همه ي ميدان ها و خيابانها را پرکرده بودند!» عمومختاري گفت: «شايد تيمسار ناجي سَقَط کرده و سربازها براي تشييع جنازه اش رفته اند!» خاله خانم که ترس و وحشت وجودش را گرفته بود گفت: « نترس. سگ هفتا جان دارد!» خيابان بزرگمهر هم ساکت و خاموش بود. دريغ از هرجنبده اي. هر رهگذري. نمي دانيد فاصله ي بيمارستان جرجاني تا خانه را چگونه طي کرديم؟! هر لحظه به نظرمان مي رسيد که خودروهاي نظامي راه را بسته و ما را به رگبار مسلسل بسته اند. در حالي که رنگ به روي هيچ يک از ما نمانده بود، با اضطراب و تشويش چند کوچه پس کوچه را پشت سر گذاشتيم و با هرجان کندني بود، ترسان و لرزان به خانه رسيديم، بدون اينکه حتي يک نفر از عوامل حکومت نظامي را در خيابان ها ديده باشيم! خدايا... چه شده است؟.... موضوع از چه قرار است!.... ما اين همه کوچه و خيابان را در ساعت منع رفت و آمد طي کرده و حالا صحيح و سالم به خانه رسيده ايم بدون اينکه حتي يک قطره خون هم از دماغ ما آمده باشد؟! خلاصه همه چيز به خير گذشت ولي ما، در بين راه آن قدر از شليک گلوله يا دستگير و زنداني و شکنجه شدن ترسيده بوديم که اصلاً يادمان رفته بود حتي يک کلمه هم درباره ي برادرت- حميد- که حدود نيم ساعت پيش به جمع خانوادگي ما پيوست، يا مادرت که هنوز بي هوش در بيمارستان رهايش کرده بوديم، صحبت کنيم!.... طفلک اولين فرزند خانواده ي ما که در چه موقعيتي و با چه وضعيت وخيمي، متولد شد!.. عمومختاري که خسته و کوفته در سه کنج اتاق- با چهره اي به رنگ گچ- کز کرده بود، گفت:« اکبرآقا، عموجان ساعت چنده!» - دو، سه دقيق مانده به ده شب. - پس قربون دستت راديو را روشن کن ببينيم ساواکي ها امروز چند نفر را به کشتن داده اند! وقتي راديو اصفهان آرم اخبار شبانگاهي را پخش کرد، عمو محو صداي گوينده شد: « اينجا ايران است، راديو اصفهان. شنوندگان عزيز با سلام و شب به خير توجه شما را به اهم اخبار جلب مي کنيم: امروز تيمسار سرلشگر ناجي فرماندار محترم نظامي استان اصفهان، طي اطلاعيه ي شماره 84 حکومت نظامي مقرر فرمودند: هم شهريان گرامي، با ابلاغ سلام و درود بي پايان همان طور که چند روز پيش در مورد تقليل ساعات منع رفت و آمد شبانه به شما مردم وطن پرست و شاه دوست قول مساعدت داده بودم، با توجه به آرامش و امنيت نسبي اي که در چند روز اخير در شهرمان وجود داشت، همانگونه که شاهد بوديد از امشب آغاز ساعت حکومت نظامي را يک ساعت به تأخير انداخته و به منظور رفاه بيشتر شما مردم شريف، زمان منع رفت و آمد شبانه را تقليل داديم. اميدوارم با توجه به الطاف بي شائبه ي اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر، اين افراد آشوب طلب و تروريست که خود را در پشت سر شما شهروندان گرامي پنهان کرده اند، دست از خيانت برداشته و دوباره به آغوش گرم حکومت بازگردند تا برادران سرباز شما به پادگان ها رفته و اداره ي امور شهر را به مسئولين غيرنظامي، وانهند. با آرزوي سربلندي حکومت و ملت عزيز ايران. برادر سرباز شما سرلشگر رضا ناجي آخرين فرمانده نظامي اصفهان  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 694]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن