واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ناگهان چه زود دیر میشود
روزهای آخر سال به خودی خود روزهای شلوغ و پركار و بعضی اوقات پر دغدغه هستند؛ روزهایی كه عجلهها بیشتر میشوند و رفتوآمدها سریعتر. روزهایی كه آرامش كمتر است و همه در پی تمام كردن كارهای نیمهتمام.از گذشتههای دور معتقد بودم اگر در چنین روزهایی بتوانی به آنها كه گرفتارند، به آنها كه كلاف زندگیشان طوری و به دلیلی در هم پیچیده، به آنها كه گویی در تاریكی به دنبال كورسوی نوری میگردند، كمكی بكنی و دستی بگیری، كاری بزرگ كردهای. كاری كارستان كه قدرش را آنهایی میدانند كه در چنین گردابهایی گرفتار شده باشند؛ وگرنه آنها كه در ساحل امن زندگی به تماشای افق نشستهاند، از حال اینان چه دانند؟!در همهمه این فكر و خیالها، تلفن همراهم به صدا درآمد؛ نام دوستی بر صفحه نقش بست؛ دلم لرزید؛ مانند صدای او كه لرزان بود و ناآرام.كمتر از یك ساعت بعد، در دفتر كارش كنارش نشسته بودم؛ بیتابی در چشمانش موج میزد؛ میخواست و نمیخواست كه حرف بزند؛ میخواست و نمیخواست كه بغضش را بشكند؛ میخواست و نمیخواست كه... .سنگین بود؛ بسیار سنگین و راهی میجست برای سبك شدن.آرام آرام شروع به حرف زدن كردم؛ آرام آرام گفتم تا او هم بگوید؛ و كمكم گفت؛ گفت كه فكر نمیكرده اینقدر زود دیر شود؛ نمیدانسته كه اینقدر سریع فاصلهها خود را به رخ زندگی میكشند؛ گفت چند سالی بود كه رابطهشان سرد و سردتر میشد؛ گفت دهها كه نه، صدها بار از او از شریك زندگیش خواسته بود بنشینند و با هم حرف بزنند؛ گفت كه چند ماهی بوده مانند دو همخانه، دو دوست كه نه، دو غریبه با هم در یك خانه سر میكردند.شبها تا دیر وقت كار میكرده تا كمتر در خانه باشد؛ شبها خستهتر میآمده تا كمتر بگوید و كمتر بشنود؛ گفت وقتی میآمده سلامی نصف و نیمهرد و بدل میشده و سینی شامی روی میز نشسته بوده كه او برش نمیداشته؛ میگفت میدانم كه همه زنها دوست دارند برای همسرشان غذایی آماده كنند، اما من دیگر از غذاها هم بیزار شده بودم؛ میگفت من در سینی غذا، چند قطره عشق و چند حبه محبت جستجو میكردم، اما نمییافتم.میگفت این زخم مرتب كهنه و كهنهتر، دردش بیشتر و بیشتر و تحملم كمتر و كمتر شد.به تدریج معنای زندگی، با سر كردن روزها عوض شد؛ گم شدم؛ نه در شهر و در كوچه و خیابان كه در زندگی، در خودم هم گم شدم.راه را گم كردم؛ نمیدانستم از كدام راه و به كجا باید بروم؛ میرفتم، اما نمیرسیدم.
میگفت در آن روزها هر چه گفتم، شنیده نشد. هر چه كردم، پذیرفته نشد.حرفهایم به طعنه و نقزدن و بهانه گرفتن تعبیر شد و پاسخش سكوت بیشتر بود. آنقدر سكوت بر زندگیمان مستولی شد كه صبحها هم او بدون یك كلمه حرف، راهی محل كارش میشد و من تا مدتها در خانهای سرد و خالی به فكر فرو میرفتم؛ منی كه از او فقط كمی محبت میخواستم، اما نه در قالب غذا پختن، ظرفها را شستن و خانه را تمیز كردن. ایكاش دستپختش خوب نبود؛ ظرفها را برای من میگذاشت و... اما مرا به خاطر خودم دوست داشت.میگفت بارها به او گفتم، من صبورم، بسیار صبور؛ اما آدمهای صبور، روزی كه صبرشان یاری نكند؛ روزی كه توانشان به پایان برسد؛ روزی كه انرژیای برای ادامه راه در خود نبینند؛ به یك باره میبرند. میكَنَند و با كولهباری از غم و غصههاشان میروند.عجیب است كه اغلب وقتی میروند و نیستند، جای خالیشان چه نمایان میشود؛ احساس كمبودی در طرف مقابل شكل میگیرد كه به سادگی پُر نخواهد شد، اما چه سود كه آدمهای صبور، چونان مرغان وحشی، هنگامی كه از بامی برخیزند، سخت برخواهند گشت.به اینجا كه رسید بغضش تركید؛ چه باران غمانگیزی را شاهدی وقتی دلی میشكند؛ چقدر سخت است هِقهق دوستی را دیدن، وقتی كه كاری از دستت بر نمیآید جز این كه دستش را در دستانت بگیری و سرش را بر شانهات بنشانی.میگریید و میگفت، روزها و ماههای سختی را پشت سر گذاشتم كه نمیخواهم برای كسی باز بگویمش؛ حالا همه جا میگویم، ما هر كدام، تكتك آدمهای خوبی بودیم و هستیم، اگر من خوب نبودم، او به یقین خوب بود، اما نتوانستیم با هم ادامه دهیم... .در دلم به معرفتش نمره بیست دادم و كنارش ماندم تا قدری آرام شد، اما كارهایش همچنان روی هم انباشته و مشتریهایش سرگردان بودند و تلفن همراهش خاموش.نمیتوانستم چیزی بگویم؛ فقط شنیدمش تا قدری آرام شود... .وقتی كه بیرون آمدم، باز جماعت را دیدم كه تند و سریع به دنبال كارهای نیمه تمام میدوند و در پی خرید از این مغازه به آن مغازه میروند؛ و من حیران كه اینها كِی وقتی برای عاشق شدن میگذارند؛ كِی به یكدیگر میرسند؛ كِی به دوست داشتن میاندیشند؛ كِی آن چند قطره عشق و چند حبه محبت را چاشنی زندگیهای عجولشان میكنند... .میرفتم و دلنگران كه مبادا برای دیگری هم، ناگهان زود دیر شود... . بخش خانواده ایرانی تبیانمنبع : جام جم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 561]