واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اشتباهی
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم هی میگفت: علی جان تویی، هی میگفتم: ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز میگفت: رضا جان تویی مادر، میگفتم: نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم: آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد. نکته: چه مادر و پدرها و پدربزرگها و مادربزرگهایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ماها هستن. ازشون دریغ نکنیم. دختر فداکار
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و بهدختر جونت بگی غذاشو بخوره؟روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آنها رفتم.تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده میآمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمیخوری؟فقط به خاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:باشه بابا، میخورم، نه فقط چند قاشق، همه شو میخورم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیر برنج رو فرو داد.در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودنعصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.تقاضای او همین بود.گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم.خواهش میکنم، عزیزم، چرا سعی نمیکنی احساس ما رو بفهمی؟سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟آوا اشک میریخت. و شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟آوا، آرزوی تو برآورده میشه.آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعاًفوقالعاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه میترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشنمسخره ش کنن .آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچهها رو بده. اما، حتی فکرشو همنمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .آقا، شما و همسرتون از بندههای محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی. من فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟خوشبختترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنطور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواستههای خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.باشگاه کاربران تبیان – ارسالی از saber1361
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 209]