واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: t="من دخترم را كشته ام" src="http://www.news.niksalehi.com/khabar/100832295237.jpg" width="150" height="100" border="0" /> «من تعادل روحي ندارم و عكسالعملهاي عجيبي كه از خودم نشان ميدهم كاري كاملا غيرارادي است و نميتوانم آنها را كنترل كنم. با اينكه بارها و بارها تحت درمان قرار گرفتهام اما هرگز بهبود پيدا نكردم و سالهاي سال است كه با رنج و عذاب زندگي ميكنم. ماجراي غمانگيزي كه براي دختركم اتفاق افتاده يك فاجعه بزرگ است كه هرگز خودم را به خاطر آن نميبخشم و ميدانم همسرم هم هرگز نميتواند اين اتفاق را فراموش كند. اما تنها ميخواهم همه آنهايي كه در جريان پرونده من قرار ميگيرند بدانند رفتاري كه من از خودم نشان دادم كاملا غيرارادي بوده و هرگز نخواستم از روي عمد آسيبي به دختر عزيزم وارد كنم. دختري كه براي من و همسرم همه زندگيمان بود.» آقاي «آرون لاكانو» 30 ساله به اتهام به قتل رساندن دختر 10 ماههاش «رز» دادگاهي شده است. اين مرد جوان اعتراف كرده با وجود مقاومتهاي بسيار زياد همسرش براي جلوگيري و ارائه رفتار وحشيانه او، آرون توانسته با 5 دقيقه نگه داشتن سركودكش زير آب ريههاي او را از كار انداخته و نهايتا مرگش را سبب شود. مرگ غمانگيز اين دختر بچه كه پزشكان تلاش زيادي براي زنده نگهداشتن او كردند سبب شد تا پدر بيرحمش دادگاهي شود و بزودي حكمي راكه اعضاي هيات منصفه و قاضي آن را تاييد ميكنند، دريافت كند. آقاي لاكانو به دستكم 30 سال حبس بدون امكان تخفيف در مجازات محكوم خواهد شد. «من 2 سال و نيم قبل در يك سايت اينترنتي با همسرم آشنا شدم. او بتازگي از روسيه به آمريكا مهاجرت كرده بود و حرفهاي ابتدايي ما كمكم آغاز علاقهمان به يكديگر شد. او چيز زيادي از زندگي كردن در مملكت جديدي كه وارد آن شده بود نميدانست و من هم كه همه عمرم مردي تنها بودم از اين كه ميتوانستم به او كمك و راهنمايي كنم لذت ميبردم. بعد از چند ماه صحبت متوجه شدم او دقيقا چند خيابان دورتر از محل اقامت من در نيويورك زندگي ميكند و اين بود كه خيلي زود قرار ملاقات گذاشتيم و چند ماه بعد با ادامه يافتن ارتباطمان تصميم به ازدواج گرفتيم. من به او گفتم كه سالهاي سال است به تنهايي زندگي ميكنم و هرگز ارتباط زيادي با خانوادهام كه همه آنها در لسآنجلس ساكن هستند نداشتهام. برايش توضيح دادم مشكلات روحي اي كه من از بچگي به آنها دچار شدم باعث شد همه از من رانده شوند و هرگز حتي دوستي براي خودم نداشته باشم. غريب بودن همسرم در نيويورك سبب ميشد اعتماد زيادي به من داشته باشد و اين احساس برايم بسيار خوشايند بود. براي اولين بار در عمرم احساس ميكردم ميتوانم مفيد باشم و براي فردي همسن و سال خودم پايگاه مستحكم و كوهي پايدار باشم. ارتباط خوب ما ادامه داشت و همسرم كه كمكم به زبان انگليسي مسلط ميشد در يك شركت به عنوان نظافتچي مشغول به كار شد. به خاطر شرايط روحي و اختلالات مغزي كه داشتم از طرف دولت ماهانه مبلغي ميگرفتم كه با همان زندگي ميكردم اما ازدواجم سبب شده بود در هزينهها دچار مشكل شوم. تا زماني كه همسرم سركار ميرفت ميتوانستيم زندگي را بگذرانيم اما تنها چند ماه بعد بود كه متوجه شديم او باردار است. از اين كه صاحب فرزند ميشدم بسيار خوشحال بودم اما از سوي ديگر هيچ ايدهاي از اين كه چطور بايد از فرزندمان نگهداري كنيم نداشتم؛ دوباره احساس ياس و نااميدي بشدت به سويم هجوم آورده بود و شبها با كابوسهاي بدي كه ميديدم از خواب ميپريدم. در اين ميان تنها همسرم بود كه به من اميدواري ميداد كه اوضاع درست ميشود و حضور كودكي در زندگيمان ميتواند روحيهام را عوض كند. من تنها به همسرم اعتماد داشتم و با حرفهايش آرام ميگرفتم. در ماههاي آخر باردارياش به ناچار بايد در خانه ميماند چون قادر به كار كردن نبود و نميتوانست سركارش حاضر شود و باز مشكلات مالي به سويمان هجوم آورد. اين مشكلات سبب ميشد بيش از پيش احساس عصبي شدن و سرخوردگي به من دست بدهد و كنترلي روي رفتارم نداشته باشم، وقتي دخترمان «رز» به دنيا آمد همه چيز تغييركرد.» با ورود «رز» به زندگي آرون و همسرش آنها دچار درگيريهاي جديدي شدند كه نياز به تعقل بيشتر و برنامهريزي داشت. از يك سو به خاطر شرايط روحي غيرعادي كه آرون به عنوان مرد خانواده داشت، نميتوانست كار زيادي انجام بدهد و مسووليت بپذيرد و از سوي ديگر هم همسرش به خاطر مهاجر بودن به آمريكا و نداشتن شناخت كافي از محيط مدام دستپاچه بود و اشتباهات زيادي از او سر ميزد. در اين ميان رز كه دختري سالم و شاداب بود تنها 3 روز بعد از به دنيا آمدن به منزل والدينش نقل مكان كرد تا آنها به عنوان پدر و مادرش از او نگهداري كنند. اتفاقي كه اگر نميافتاد شايد اين دخترك اكنون زنده بود. «وقتي رز را به خانه منتقل كرديم گيج بودم. نميدانستم با ورود يك عضو جديد آن هم يك نوزاد چه بلايي قرار است سرمان بيايد. همسرم بشدت او را دوست داشت و همه توجهش را به او معطوف ميكرد و انگار من ديگر ديده نميشدم. احساس ميكردم بار ديگر همان سايه سرگرداني هستم كه در زندگي هيچكس نقشي بازي نميكند و حتي اگر حضور نداشته باشد اتفاقي نميافتد. ورود رز به خانهمان همه چيز را به هم ريخته بود و بيتوجهيهاي همسرم نسبت به من بيش از پيش اعصابم را خرد ميكرد. بعد از گذشت چند هفته بالاخره همسرم يك شب اعلام كرد به خاطر تنگدستي مالي به ناچار بايد به سركارش برگردد و من كه توانايي كار كردن نداشتم بايد از دخترمان نگهداري ميكردم. حتي از تصور اينكه از صبح تا عصر با رز كه كودكي بسيار كوچك بود در خانه باشم ميترسيدم اما چارهاي نبود. بعد از چند روز بحث و جدل بالاخره همسرم مرا هم راضي كرد تا مدتي از رز نگهداري كنم تا شرايط بهگونه اي شود كه بتوانيم او را به مهدكودك بسپاريم. به خاطر علاقهاي كه به همسرم داشتم پيشنهادش را پذيرفتم. اوايل كار سختي نبود چون رز نوزاد بود و بيشتر روز را ميخوابيد. همسرم همه مايحتاج را برايم ميگذاشت تا احتياج به تصميمگيري در هيچ موردي نباشد. ميدانستم هر چند ساعت يك بار بايد پوشكش را تعويض كنم و به او شير بدهم و كار ديگري هم نداشتم اما كم كم هر چه بزرگتر ميشد شرايط سخت و سختتر ميشد. ديگر اغلب روز را خواب نبود و مدام ميخواست جلب توجه كند. من كه هيچ نميدانستم چطور بايد با او ارتباط برقرار كنم به ناچار به محل كار همسرم تلفن ميزدم و گوشي را در نزديكي سر دخترمان قرار ميدادم تا مادرش سر او را گرم كند. اما بيفايده بود. بالاخره با اخطاري كه همسرم از محل كارش گرفت تلفنهايمان قطع شد و من به تنهايي مسوول نگهداري از دخترم شدم كاري كه اصلا از آن خشنود نبودم.» به گفته آرون طبق قرارش با همسرش او تنها بايد چند ماه از دخترشان نگهداري ميكرد تا اوضاع ماليشان بهتر شود و توانايي ثبتنام او در يك مهدكودك را داشته باشند. اما با گذشت زمان انگار هر چه دخترشان بزرگتر ميشد هزينههاي بيشتري داشت كه از پس آن به سختي برميآمدند و پول براي ثبتنام او در محلي براي نگهدارياش وجود نداشت. آرون چارهاي به جز نگه داشتن دختريش نداشت اما خودش هم ميدانست شرايط روحياش روزبهروز وخيمتر ميشود و اين وضع نميتواند مدت بيشتري دوام پيدا كند. بحثهاي او با همسرش كه ناچار بود براي پول درآوردن سركار برود بيفايده بود و آنها نميتوانستند به نتيجه درستي برسند. هر روز مراقبت كردن از رز كه هر چه بزرگتر ميشد شيطانتر و باهوشتر ميشد سخت وسختتر گشت و بالاخره اتفاقي كه حتي خود آرون هم از آن بشدت وحشت داشت، رخ داد. رفتار غيرعادي او و عدم توانايي در كنترل عكسالعملهايش او را به كشتن دختر 10 ماههاش رز كشاند و پرونده قطور قتل را برايش تشكيل داد. «آن روز شوم انگار رز بيمار بود و از صبح كه مادرش از خانه خارج شد مدام گريه ميكرد. صدايش برايم غيرقابل تحمل شده بود و نميتوانستم جلوي رفتارم را بگيرم. تنها كاري كه كردم با همسرم تماس گرفتم و از او خواستم قبل از آن كه بلايي سر بچه بياورم به خانه برگردد اما رسيدن او كمي طول كشيد و وقتي به خانه رسيد كه من در رفتاري فجيع كودكمان را تا سرحد مرگ زير آب نگه داشته بودم. او جان سپرد و من كه پدرش هستم قاتل او معرفي شدم، نميدانم تا پايان عمرم چطور ميخواهم با بارگناهم به زندگي عادي ادامه بدهم.» سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]