واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: mg width="437" height="286" src="http://www.jahannews.com/images/docs/000129/n00129484-b.jpg" />«مادر شیشهای دختربچهاش را به طرز هولناکی به قتل رساند.»به گزارش جهان حتما شما هم این تیتر را هفته گذشته در صفحه حوادث روزنامهها خواندید و متاثر شدید. حادثه گرچه باورنکردنی به نظر میرسید اما حقیقت داشت. دختربچه هفت سالهای به نام هستی، قربانی جنایت شومی شده بود که مادر معتادش به خاطر توهم شیشه آن را رقم زده بود؛ جنایتی که طبق نظریه پزشکی قانونی همراه با شکنجههای سخت، غیرقابل باور و مرگباری بود که مادر هستی آنها را مرتکب شده بود. این زن که چند دقیقه بعد از قتل دخترش دستگیر شده بود، در همه مراحل بازجویی به جنایت اعتراف کرد و مدعی شد که تصور میکرده شیطان وارد بدن دخترش شده و به همین دلیل او را به قتل رسانده است. گزارش سرنخ درباره جزئیات این جنایت هولناک و حرفهای قاتل و پدر دختربچه بیگناه را بخوانید. فریادهای هستی تمامی نداشت. صدای نالههای او تا چند ساختمان آنطرفتر از خانه ویلایی آنها را پر کرده بود و حالا خیلی از ساکنان خیابان رازی در شهرستان تنکابن میدانستند که مادر هستی در حال کتک زدن دخترش است. آنها از یک هفته قبل بارها صدای نالههای دختر بچه هفت ساله را هنگام کتک خوردن از دست مادرش شنیده بودند اما این بار، فریادهای هستی با روزهای قبل فرق داشت. او التماس میکرد، جیغ میکشید و نالهکنان از همسایهها کمک میخواست. چند دقیقه گذشته بود اما هنوز فریادهای دختربچه ادامه داشت. تعدادی از همسایهها که طاقت شنیدن نالههای دلخراش او را نداشتند، با پدرش تماس گرفتند و از او خواستند هر چه زودتر به خانه برگردد. چند دقیقه بعد مرد 53 ساله سراسیمه خودش را به خانه رساند اما دیگر از صدای نالههای هستی خبری نبود. او از بین همسایههایی که مقابل در ورودی جمع شده بودند، گذشت و کلید را در قفل چرخاند. مرد میانسال دواندوان خودش را به حیاط خلوت رساند و ناگهان ایستاد. چیزی را که میدید باورش نمیشد. همانجا خشکش زده بود و نگاهش به همسرش که کنار جسد بیجان و خونآلود هستی ایستاده بود، گره خورده بود. روی بدن دختربچه پر بود از آثار جراحت، سوختگی و زخمهای عمیق. مرد با دیدن این صحنه شروع به داد و فریاد کرد و دقایقی بعد با حضور ماموران پلیس در خانه ویلایی، پرونده یکی از فجیعترین جنایاتی که در شهرستان تنکابن رخ داده بود، ورق خورد. دستگیری در کنار رودخانه ماموران وقتی به محل جنایت رسیدند که خبری از مادر هستی نبود. او بعد از قتل دختربچه هفت سالهاش، خانه را ترک کرده و پا به فرار گذاشته بود. خیلی زود تحقیقات برای دستگیری این زن شروع شد و 20 دقیقه بعد ماموران توانستند او را در کنار رودخانهای در نزدیکی محل جنایت شناسایی کنند. زن جوان به محض دیدن پلیس قصد فرار داشت اما در یک عملیات ضربتی دستگیر و به اداره آگاهی منتقل شد. او در همان بازجوییهای اولیه به قتل دخترش اعتراف کرد و پرده از راز این جنایت برداشت و به بیان جزئیات وحشتناک قتل دخترش پرداخت. آرزوی 33 ساله این روزها در بازداشتگاه به سر میبرد و تحقیقات در خصوص این پرونده از سوی ماموران پلیس همچنان ادامه داد. گفتوگوی خبرنگار سرنخ با این مادر بیرحم را که در اداره آگاهی انجام شد، بخوانید. چرا دخترت را به قتل رساندی؟ اول یک چیزی به من بدهید تا بخورم. دو روز است که لب به هیچی نزدهام. هنوز هم خستهام. تا برایت کیک و آبمیوه بیاورند، میتوانی ماجرای قتل را تعریف کنی؟ کشتمش چون داشت زندگیام را از هم میپاشید. حالا نمیفهمید چرا این کار را کردم، بعدا همه چیز مشخص میشود. من دو بار ازدواج کردهام، نمیخواستم زندگیام از هم بپاشد. شوهر اولم را دوست داشتم اما او به خاطر اینکه بچهدار نمیشدیم، رفت. خیلی التماسش کردم که بماند اما رفت. بعد هم مجبورم کرد که از هم توافقی طلاق بگیریم. بعد از طلاق از همسر اولم با پدر هستی آشنا شدم. او 20 سال از من بزرگتربود اما دوستش داشتم. حالا هم دوستش دارم اما نمیگذاشتند زندگی کنیم. مرا روانی کرده بودند. من که آزارم به هیچ کسی نمیرسید. چه کسی نمیگذاشت تو زندگی کنی؟ من عاشق بچه هستم. نیرویی که نمیخواست من زندگی کنم، این بار از راه بچه وارد زندگیام شده بود. ببینید، قبلا به من گفته بودند که تو بچهدار نمیشوی؛ پس چرا بچهدار شدم؟ هم هستی را به دنیا آوردم و هم رضا را. هستی را از اول هم دوست نداشتم. یک جوری بود اما رضا، پسر دو سالهام ماه بود. چرا هستی را دوست نداشتی؟ یادم نیست چطور بزرگ شد. به دنیا آمدنش را هم یادم نمیآید. هر روز رشد کردنش را احساس میکردم. با من حرف میزد. بچه یک وجبی وقتی سیگار میکشیدم، مرا دعوا میکرد و برایم پشت چشم نازک میکرد. اصلا بچگی نمیکرد. نمیخواستم برایم شاخ و شانه بکشد. مگر هستی دخترت نبود؟ چطور ممکن است با دخترت اینطور رفتار کنی؟ نمیدانم. من به دنیا آمدنش را یادم نمیآید. سزارینی بود. انگار خودش هم نمیخواست که به دنیا بیاید. در بیمارستان چشمهایم را که باز کردم، یک بچه گذاشتند توی بغلم و گفتند این دخترت است. اصلا شاید توی بیمارستان عوضش کردهاند. اما هر طوری بود، به روی خودم نیاوردم. گفتم همه چیز درست میشود اما نشد. چه چیزی باید درست میشد که نشد؟ من ، بابای هستی را دوست داشتم. با اینکه 20 سال از من بزرگتر است اما قیافهاش اصلا نشان نمیدهد. بعد، از اینکه با او ازدواج کردم، زندگی خوب و راحتی داشتم تا اینکه یک سال بعد هستی به دنیا آمد. با به دنیا آمدن او باید همه چیز گرمتر و صمیمیتر از قبل میشد اما این اتفاق نیفتاد. بعد از تولدش همهاش به دخترش توجه میکرد. او صبح با من خوب بود اما ظهر اخلاقش عوض میشد و گاهی مرا به قصد کشت میزد و میگفت که من زن خوبی برایش نیستم. گریههای من فایدهای نداشت. البته گاهی اوقات همسرم بعد از دعواها خوب میشد و حتی برایم در خانه غذا میپخت و من هم به او علاقه داشتم. اما همهاش زودگذر بود. بعد چه اتفاقی افتاد؟ زندگیام برایم مهم بود. باید علت بیدوام بودن خوشاخلاقی همسرم را کشف میکردم. با اینکه خانه نبود اما از همه چیز خبر داشت. میدانست من کجا هستم، کجا میروم و چه کار کردهام. فیلترهای سیگار را هفت تا سوراخ گم و گور میکردم اما میدانست کجاست. خیلی کنجکاو شدم بفهمم چه کسی آمار من را به او میدهد. احساس میکردم که همهاش زیر سر دخترم هستی است. برای همین دیگر نمیتوانستم او را تحمل کنم. هستی را کتک هم میزدی؟ نه میترسیدم. میترسیدم که اگر بهاش دست بزنم، به پدرش بگوید و روزگارم سیاه شود. چطوری دلت آمد دخترت را بکشی؟ هستی داشت زندگیام را خراب میکرد. من زندگیام را دوست داشتم. نمیخواستم از هم پاشیده شود. درست است که خانوادهام وضع مالیشان خوب است اما از وقتی که طلاق گرفتم دیگر با من رابطه ندارند. من هم جوانم. من هم زندگی میخواهم اما شیطان دست از سرم بر نمیداشت و نمیگذاشت که زندگی کنم. همهاش یک چیزی به من میگفت؛ اینکه هستی نمیگذارد من زندگی کنم. چند وقت است که معتادی؟ خیلی وقت است. اوایل هیچ کسی نمیدانست. از تنهایی و بیکاری معتاد شدم. شوهر اولم دست و دلباز بود. همین جوری پول توی دست و بالم بود. هر کاری هم دلم میخواست انجام میدادم. از نوجوانی هر وقت ناراحت میشدم سیگار میکشیدم اما بعدا شیشه را کشف کردم. طلاق توافقی از همسر اولم خیلی روی روحیهام تاثیر گذاشت. آدم وقتی طلاق میگیرد، کلی حرف پشت سرش میزنند. شهر هم کوچک بود و همه حرفها به گوشم میرسید. نمیدانید چقدر عذاب کشیدم. اصلا به خاطر همین معتاد شدم تا اینکه با حسین آشنا شدم و همه چیز تمام شد. از کجا شیشه تهیه میکردی؟ من زن بدی نبودم، یک نفر را که از قبل میشناختم، برایم شیشه میآورد. اما دخترم هستی هر وقت برایم شیشه میآوردند، به پدرش خبر میداد. آنقدر از این حرفها زده بود که حسین دیگر به من خرجی نمیداد. هر چیزی که میخواستیم خودش میخرید. چند بار برای خرید شیشه مجبور شدم طلایم را بفروشم. خب همه اینها را از چشم هستی میدیدم. تو که گفتی از خانه بیرون نمیرفتی، پس چطور طلا میفروختی؟ طلاهایم را میدادم به همان کسی که برایم شیشه میآورد. او هم در عوض گرفتن آنها برایم چند بار شیشه میآورد. با آن مرد چطوری آشنا شده بودی؟ من نمیشناختمش. من پول میدادم او هم برایم شیشه میآورد. تلفنی از آن مرد خرید میکردم. برای این کار چندتا سیمکارت داشتم که اگر یک وقت آن پسر لو رفت، آبروی من نرود. جلوی بچهها شیشه میکشیدی؟ نه اما هستی همه جا بود و مثل سایه دنبالم راه میافتاد. وقتی شیشه میکشیدم احساس میکردم که او نمیخواهد اجازه دهد نفس بکشم. من بچهها را دوست دارم و در برابرشان عاجز هستم. برای همین اصلا نمیتوانستم به هستی آسیبی وارد کنم. بعد از اینکه شیشه میکشیدم، احساس میکردم که شیطان میداند من نمیتوانم به بچهها آسیب برسانم و برای همین از آنها برای عذاب من استفاده میکند. احساس میکردم که شیطان با نفوذ به بدن هستی وارد زندگی ما شده بود و زندگی را برایم سخت کرده بود. روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟ صبح چهارشنبه وقتی شوهرم آماده رفتن به محل کارش شد، تصمیم گرفتم هر طوری شده از شر مزاحمتهای دخترم خلاص شوم. وقتی حسین خانه را ترک کرد، دست به کار شدم. همه لوازمی را که قصد داشتم با استفاده از آنها دخترم را شکنجه کنم و بعد به قتل برسانم، از قبل تهیه کرده بودم. آن روز چند دقیقه دخترم را شکنجه کردم و پس از آن جسدش را سوزاندم. بعد چه اتفاقی افتاد؟ خیلی خسته شده بودم، همسایهها به شوهرم زنگ زده بودند و او وقتی وارد خانه شد که کار تمام شده بود. داشتم نفس نفس میزدم. وقتی آنها وارد خانه شدند، فرار کردم و اولش بعد ماموران مرا کنار رودخانه دستگیر کردند. از اینکه دخترت را اینطور شکنجه کردی و بعد به قتل رساندی، پشیمان نیستی؟ میترسم. چشمهایم را که میبندم هستی هست. چرا دست از سرم بر نمیدارد نمیدانم. من که زن بدی نبودم، همه بچهها را هم دوست دارم اما او دست از سرم برنمیدارد. میدانی چه عاقبتی در انتظارت است؟ با من کاری ندارند.شوهرم میفهمد که هر کاری که کردم برای زندگیمان بوده است. من قول دادم زن خوبی باشم. دیگر هم مواد نمیکشم. اگر او رضایت بدهد، مرا اعدام نمیکنند. من قول دادم که دیگر اشتباه نکنم. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 662]