واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: 3 صفحه خصوصي!
درست روز شنبه 10 ارديبهشت ماه بود كه سازمان حمايت از مخترعين بسيجي استان فارس با منزل تماس گرفتند و گفتن كه شهرام براي ديدار نخبگان با رهبر انقلاب آماده باشد! خدا شاهد است كه من از آن روز، لحظه شماري مي كردم تا روز قرار . غروب همان روز من با كارواني كه با پاي پياده به عشق ديدار رهبر از داريون به سمت ورزشگاه حافظيه شيراز حركت مي كردند همراه شدم. صبح روز سه شنبه 17 ارديبهشت ماه به سازمان حمايت از مخترعين بسيجي رفتم تا كارت ورود به جلسه را بگيرم، به آقاي زارع مسئول سازمان گفتم كه من امروز به خدا توكل كرده و در سالن همه حرف هاي دل مخترعين جوان (مخترعيني كه بين 15 تا 20 سال داشتند وبا هم يك گروه 60 تا 70 نفري را تشكيل داده بوديم) را به حضرت آقا مي گويم. بعد رفتم و جلوي در تالار جهاد دانشگاهي نشستم تا شد ساعت 4 بعد از ظهر. هنوز سالن پر نشده بود كه رفتم و روبروي آقا نشستم. با صندلي آقا نيم متري بيشتر فاصله نداشتم و سر از پا نمي شناختم . سالن پر شد و متاسفانه جا براي نشستن برخي از مسئولين كم آمد و كل آن رديفي كه ما نشسته بوديم را خالي كردند تا مسئولين بنشينند! از صندلي كه بلند شدم، ديدم كه تمام سالن پر شده و فقط رديف آخر خالي ست و حالا فاصله نيم متري من با آقا20 متر شد! و اين يعني ديگر صدايم به آقا نمي رسيد در همين لحظه بود كه آقا وارد سالن شدند و ... مراسم شروع شد و مجري از چند نفري كه هماهنگ شده بودند از جمله خانم مريم اسلامي خواست براي سخنراني بيايند. بعد از صحبت هاي ايشان دستم را بلند كردم كه يكي از اعضاي سازمان ملي جوانان گفت: دستت را بياور پايين، مي خواهي چه كار كني؟ گفتم مي خواهم با آقا صحبت كنم و گفت كه كار غير منطقي نكن، محافظ ها تو را با تشر سر جايت مي نشانند و آبرويت مي رود ولي من از روي صندلي بلند شدم و به سمت آقا حركت كردم و همه در سالن به من نگاه مي كردند كه من مي خواهم چه كار كنم، فشارم افتاده بود و ضربان قلبم ده برابر شده بود تا 2 متري آقا رسيدم، آقا نگاه شان به سمت مجري بود و مرا نديدند تا آمدم حرف هايم را بزنم يكي از محافظان آمد و دستم را گرفت و مرا بر روي يكي از صندلي هاي رديف جلو نشاند و پرسيد كه چرا مي خواستي نظم جلسه را به هم بزني؟ گفتم كه من مخترع هستم و در چندين نوبت از جشنواره خوارزمي رتبه آوردم و در مسابقاتبين المللي بلژيك ديپلم افتخار گرفته ام و به نمايندگي از 70 نفر از هم سن و سال هاي خودم مي خواهم با آقا از مشكلات مان صحبت كنم و سه دقيقه بيشتر وقتنمي خواهم. محافظ گفت كه فعلا اين جا باش و بعد از چند دقيقه اي آمد و من را به بيرون سالن برد و ديگر به داخل راهم نداد، گفت كه ممكن است تو نظم جلسه را به هم بزني. رفتم پيش رئيس گروه حفاظت آقا و گريه ام گرفت كه حداقل بگذاريد بروم داخل سالن كه اجازه دادند. داخل سالن كه شدم باز هم گريه مي كردم كه محافظ ها آمدند و با هم صحبت كرديم و گفتند هنگامي كه آقا خواستند سوار ماشين بشوند برو و حرف هايت را بگو. سخنان آقا كه تمام شد يكي از محافظ ها در خروجي سالن را براي من باز كرد و من با سرعت زياد به سمت آقا حركت كردم، هنوز اشك هايم روي صورتم بود و تنم مي لرزيد، رفتم جلو سلام كردم، آقا هم به گرمي جواب سلامم را دادند، كنار ايشان استاندار و امام جمعه شيراز و ديگر مسئولان هم بودند، جريان را توضيح دادم و خودم را معرفي كردم و گفتم: من شهرام كرمي هستم از داريون آمدم تا به نمايندگي از ديگر دوستانم صحبت كنم، ما امكاناتي نداريم ولي كارگاه ها و آزمايشگاه ها در دانشگاه ها دارد خاك مي خورد، گفتم براي هزينه اختراعات هم كسي از ما حمايت نمي كند. سال گذشته آقاي احمدي نژاد در سفري كه به شيراز داشتند، يك ميليارد تومان به جوانان فارس اختصاص دادند اما وقتي كه دوستان من و يا خود من كه به استانداري يا سازمان ملي جوانان و ديگر سازمان هاي مربوطه رفتيم جواب دادند كه بودجه اي براي اين جور كارها نداريم! و به آقا گفتم كه بعضي از مسئولان متاسفانه فكر مي كنند كه ما براي گدايي به آن ها مراجعه مي كنيم و آن پول را براي كارهاي شخصي مان مي خواهيم، همين طور با آقا صحبت مي كردم و او با چهره اي متبسم و مهربان سكوت كرده بود و حرف هاي مرا با دقت و حوصله مي شنيد. حرفهايم كه تمام شد آقا دست شان را بر روي صورت من كشيدند و مرا در آغوش گرفتند و من باز هم گفتم كه ما ايراني ها هر ساله در مسابقات اختراعات بين المللي مقام اول تا سوم را مي آوريم، چرا يك نمايشگاه در خود ايران نمي زنيم تا آن پولهايي كه بايد ببريم و در كشورهاي خارجي خرج كنيم را خارجي ها بياورند و در كشور ما خرج كنند... آقا به مسئولان كنارشان نگاه كردند و گفتند كه اين جوان ديد وسيعي دارد و از اطرافيان شان خواستند تا شماره تماسم را بگيرند و بعد هم خداحافظي كرديم... محافظ ها با شوخي مي گفتند كه هم خارج از نوبت آقا را ديدي و هم از همه بيشتر حرف زدي... فرداي آن روز از بيت رهبري با من تماس گرفتند و بعد من به دفتر آنها ـ مستقر در شيراز ـ رفتم و در سه صفحه مشكلاتمان را نوشتم و گفتم كه اينها تنها مشكلات من نيست. امروز هم آمده ام تهران براي ثبت اختراع و چند كار اداري ديگر و مي خواهم سري به بيت رهبري بزنم تا ... چه روز شيريني بود؛ خواستم نسل سومي ها هم از اين شيريني ميل كنند!
سه شنبه 31 ارديبهشت 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]