واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دعوت نامه اي مخصوص شمااگر بخواهيم توزيع جمعيت کساني را که براي بازديد به منطقه ميآيند بسنجيم، ميفهميم که از همه اقشار مختلف با گرايشهاي گوناگون هر سال تعداد زيادي به منطقه ميآيند. بررسي اينکه براي چه ميآيند و چه ميخواهند، فرصت زيادي ميطلبد تا درباره آن بحث کنيم و پاي صحبت آنها بنشينيم. اما نقطه اشتراک تمام آدم ها اين است که اينجا لباسهاي کاذب شهري را بيرون ميآورند و همه با هيأت يک بسيجي عاشق شهادت، رد پاي ملکوتي شهدا را تا آسمان مشايعت ميکنند.
خيليها اصلاً به قول بچهها توي باغ نيستند. وقتي ميآيند اينجا ديگر مقيم ميکده ميشوند و خيليها هم سلوک يکساله خود را در اين سرزمين به تجلي مينشينند. هر چه هست راهيان نور و بازديد از مناطق، پلي است بين ما و شهدا . اين نهايت بيانصافي است که شهدا را از آن يک قشر خاص بدانيم و البته اين نيز بي انصافي است که شهدا را فقط براي لحظاتي بخواهيم که احساساتي هستيم. خيلي از ما که به سفر سبز بازديد از مناطق آمدهايم، در خودمان گم شدهايم و نميدانيم چگونه بايد مورد توجه شهدا باشيم. حالا وقتي سرگذشت بعضي از آدمهايي که آمدهاند را مرور ميکنيم، ميبينيم هيچ دو نفري در اين سرزمين مثل هم نيستند و هر کدام از افراد، منتخب شهدايند و شهدا به برق نگاهها چشم دوخته اند. فقط کافي است آن برق در چشم هايمان باشد.تهران، پونک، پيادهرو کار ما هم شده روزي چند بار اين پيادهروي لعنتي را بالا و پايين رفتن. هيچ کس نيست بگويد آخر آدم عاقل! مگر يک تخته مبارک کم است که اين قدر ول معطلي... نمي دانم،اما همين را بايد بگويم که دلم را خوش ميکنم که در اين کزکردنهاي خياباني، تفريح و ... چيزهاي ديگر وجود دارد که مي تواند براي جبران خوب باشد. همه ماجرا از يک روز نسبتاً سرد پايان بهمن ماه شروع شد. آرش هفت هشت تا سي دي توپ آورد تا بروم و شب با آنها حالي بکنم. آن طوري که خودش مي گفت، معجوني بود از موسيقيهاي راک وشوهاي ايراني و غربي. بلافاصله رفتم تا همه آنها را ببينم . مادرم کنار تلفن نشسته بود و داشت با دوستش حرف مي زد و با سوهان ناخن، شکل ناخنهايش را تنظيم مي کرد . پدر خانه نبود. کامپيوتر را که روشن کردم، احساس عجيبي داشتم. فکر کردم ميخواهد اتفاقي بيفتد؛ مثل زلزله. اول هول برم داشت، اما بعد ديدم نه مثل اينکه خيالاتي شدم. کامپيوتر را روشن کردم. اولين سي دي را گذاشتم... اجرا کردم ... چشمهايم داشت از حدقه درميآمد. صداي يک نوحه بود. آنقدر تعجب کرده بودم که فکر کردم مي خواهند بيايند مرا بگيرند. بعد سيديرام را نگاه کردم. درست بود. داشت مي خواند. اول فکر کردم آرش خواسته سرکارم بگذارد، بعد گفتم شايد اشتباه کرده است. چرا...؟ خلاصه داشتم سؤالات زيادي را در ذهنم مرور مي کردم . به مانيتور زل زده بودم. حس غريبي داشت. تصاوير يک رزمنده بود که هم خيلي خوش خنده بود و هم خيلي تو دل برو. اول مي خواستم خاموش کنم. ولي بعد دلم نيامد. اين دل دل کردنها باعث شد يک ساعت تمام سيدي را ببينم. حس عجيبي داشتم. حالا که آمده ام اينجا، مي فهمم دنيا فقط پيادهروهاي پونک نيست. دنيا جايي دارد که آدم احساس ميکند خيلي بزرگ است . آن قدر که هيچ وقت به انتهاي آن نمي رسد. مشهد، ايرانگرديقرار است فردا اردوي ايرانگردي دانشجويي ما شروع شود. اين طوري که بچه ها مي گويند، از مشهد مي رويم طبس، يزد، شيراز، اهواز، خرم آباد ، تهران و برميگرديم. حتماً خيلي خوش مي گذرد. من، فريبا و مريم آمديم يک کم خرت و پرت بخريم. مريم از اين که قرار است با پسرها و دخترهاي همکلاسي به ايرانگردي برويم يک کم نگران و برآشفته است، اما فريبا خيلي خيلي خوشحال است. يکسره به من مي گويد که من مي دانم خيلي خوش مي گذرد.....گريه امانم را بريده است. مي خواهم سر خودم فرياد بزنم. مي خواهم آب شوم و به زمين فرو روم، اما نمي دانم چه مي شود. جوان مي ايستد و چيزي نميگويد. هر چه فرياد ميزنم، او چيزي نميگويد: «من از شما به شهدا شکايت ميکنم. چرا زودتر ما را با شهدا آشنا نکرديد؟»ديگر خسته شده ام. الان روز سومي است که در راهيم. داخل اتوبوس پسرها اصلاً نميگذارند کسي استراحت کند. يک راست سر و صدا و گيتار و خنده هاي بلند. کم کم دارم از دست همه خسته ميشوم. هوا نسبتاً گرم است که وارد اهواز مي شويم. ورودي شهر وقتي مي فهمند ما دانشجو هستيم، يک نفر به عنوان راهنما به ما مي دهند. طفلکيها فکر کردهاند ما براي بازديد از مناطق جنگي آمدهايم. يک جوان سبزه با ريشهاي توپي مشکي وارد ماشين ما ميشود. از همان لحظه اول بچهها بناي مسخره کردن مي گذارند. صداي خنده يواشکي ما دخترها و متلک هاي مختلف پسرها، باعث شد که آن بنده خدا بعد از چند دقيقه حرفزدن، خودش روي صندلي کنار راننده بنشيند و فقط مسير را به راننده نشان بدهد. در يک جاده مستقيم که ظاهراً جاده اهواز - خرمشهر است، وارد يک فرعي مي شويم. احساس مي کنم که هوا خيلي سنگين و نفس کشيدن برايم سخت شده است. به مريم نگاه مي کنم. مريم هم همين حال را دارد. فريبا هم و همه بچه ها. سکوت عجيب و غريبي بر اتوبوس حکم فرماست. جوان بلند مي شود و برايمان حرف مي زند. چيزي نميگذرد که اشک بي اختيار روي گونههايمان مي نشيند. نه من، همه بچه ها؛ حتي پسرها گريه مي کنند. احساس ميکنم اين گريه شرمندگي است. اتوبوس مي ايستد. اينجا طلائيه است. پياده مي شويم، زانوهايم شل ميشود. به خودم ميآيم. خاکهاي زير صورتم، از اشک هايم تر ميشوند. جوان کناري ايستاده و دستهايش را به ريش توپي اش ميزند. جلو ميروم. نمي دانم چه بگويم. جوان سرش را پايين مي اندازد. گريه امانم را بريده است. مي خواهم سر خودم فرياد بزنم. مي خواهم آب شوم و به زمين فرو روم، اما نمي دانم چه مي شود. جوان مي ايستد و چيزي نميگويد. هر چه فرياد ميزنم، او چيزي نميگويد: «من از شما به شهدا شکايت ميکنم. چرا زودتر ما را با شهدا آشنا نکرديد؟». کرمان، قالي، ريحانهاز دست همه خسته شده ام . از دست آدم هاي هفت رنگ. از دست آدمهايي که نمي توانند خودشان باشند. از دست آدم هايي که منتظرند باد بوزد تا تکليف خودشان و ديگران را روشن کنند. اين آدم ها اين روزها خيلي زياد شده اند . يادم مي آيد اواخر جنگ بود و من يک دختر هفده ساله پر شور و شر بودم. اين قدر عشق به امام و انقلاب در وجودم بود که همه فکر مي کردند، من بايد به جاي زن، مرد مي شدم . مسعود به خواستگاري ام آمد. هر چند در بازار يک حجره قالي فروشي از پدرش داشت اما ظاهراً اهل جبهه و خيلي مقيد بود. همه چيز را براي يک زندگي خوب فراهم مي ديدم. زندگي ام آغاز شد، چند سال اول خيلي خوب بود. مهدي که چهار ساله شد، خدا يک ريحانه ناز هم به ما داد. اما رفتار مسعود خيلي فرق کرده بود . ديگر مسعود گذشته نبود. افسرده شده بود. اصلاً به بچه ها و من توجه نمي کرد. هر چه مدارا کردم که حالش بهتر شود، نشد. براي يک سفر کاري به تهران رفت. وقتي برگشت، توي برق نگاهش چيزي غير از آنچه قبلاً بود، ديده مي شد. نگران شدم. پرسيدم: مسعود چه خبر؟ گفت: تازه فهميدم که ما اين چند سال بي خودي عقب مانده ايم . وقتي رفتم تهران، ديدم بيشتر دوستان قديمي! به مال و منالي رسيده اند. جنگ و جبهه کيلويي چند؟ اين قدر توي زد و بندها بوده اند و مانده اند که همه چيز را فراموش کرده اند. يکي از آنها گفت:مسعود هنوز پنجاه و هفتي زندگي مي کني؟ مسعود از آن روز عوض شد. خيلي تغيير کرد. همان مسعود که اگر او را مي کشتي ، پيراهن آستين کوتاه نمي پوشيد ، حالا به راحتي رنگ و لعاب پوشيدني هايش را عوض کرده و حالا آنقدر وضعش خوب شده که نگرانم. نگران بچه هايم. نه چه کار بايد بکنم...؟حالا اين جا يعني تو شلمچه از شما مي خواهم کمکم کنيد. من ، مسعود و بچه هايم را دوست دارم . به همان بخور و نمير قبل راضيم. فقط دلم مي خواهد وقتي به مسعود نگاه مي کنم،همان مسعود روزهاي جنگ و جبهه را ببينم. به هر فلاکتي بود، مسعود را راضي کردم که بياييم منطقه و آمديم. بقيه اش با شما. من مسعود را از شما مي خواهم. از شما که در ابهام اين دشت،از عطر لاله سرمست هستيد. همه چيز درست مي شود، چون از وقتي وارد شديم، برق چشم مسعود عوض شده بود و من دلم مي خواهد شما زندگي من را به روزهاي خوب خودش برگردانيد.اصفهان، هيأتتازه داشتم از هيأت مي آمدم. خيلي دلم هواي کربلا کرده بود. از اينکه بعد از باز شدن موقت مرز هم ،راه کربلا بسته شده ، خيلي ناراحتم. به قول يکي از بچه ها ،فقط مانده بود کربلا يک خانه بگيريم و آنجا مقيم شويم. به هر حال خيلي دلم هواي کربلا داشت. به خانه که رسيدم، مادرم طبق معمول روي جانمازش نشسته بود و داشت جامعه کبيره مي خواند. اين کار هر هفته مادر است . از پشت عينک نزديک بينش گفت: سعيد جان! ابراهيم زنگ زد، کار مهمي داشت. يک دفعه حالت خاصي به سراغم آمد. اولين بار هم که رفتيم کربلا، ابراهيم شب به خانه زنگ زده بود. بلافاصله تلفن را برداشتم شماره را گرفتم. ابراهيم خودش بود. ـ سلام داش سعيد گلـ چطوري ... هيأت نبودي؟ـآره، نشد بيايم... آخه..ـآخه چي؟ـ آخه داشتم ساک سفر مي بستمـ سفر؟ـ کجا؟ـ هر که دارد هوس کرببلا بسم اللهـ جان سعيد راست مي گي؟ـ بله ! دروغم چيه؟ ... پس فردا صبح ساعت 5 صبح از جلوي مسجد راه مي افتيم طرف شلمچه.ـ بابا اِي و’ل ... دلم لک زده بود براي سفر اين جوري.ـ خلاصه به خاطر سوء سابقه شما در مسافرت هاي اين چنيني ،گفتيم اگر خبرت نکنيم حتماً عذاب بايد بکشيم. ـ نوکرتم آقا ابرام. من خراب اين مرامم. ـ لات هم که شدي؟ـ تو ديگر براي آدم نزاکت نمي گذاري... بخش فرهنگ پايداري تبيان منبع : ماهنامه امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]