تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس زياد شوخى كند، نادان شمرده مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827186968




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطره آن شب تکرار ناشدنی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطره آن شب تکرار ناشدنی (شب همسفری مارکز، کورتاسار و فوئنتس)نوشته ای از گابریل گارسیا مارکز
خاطره آن شب تکرار ناشدنی
متن زیر روایت شبی‎ست فراموش نشدنی که سه غول ادبیات داستانی امریکایی لاتین (گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی، خولیو کورتاسار آرژانتینی و کارلوس فوئنتس مکزیکی) با یکدیگر همسفر می شوند، البته مارکز در این نوشته تاکیدش روی خولیو کورتاسار است و می کوشد تصویری دقیق و متفاوت با آنچه دیگران در مورد او در ذهن دارند، ترسیم کند. تصویری که در عین حال به دلیل قدرت روایتگری مارکز بسیار گرم و زنده از کار در آمده است.***آخرین بار پانزده سال پیش همراه کارلوس فوئنتس و خولیوکورتاسار به پراگ رفتم. از پاریس – به دلیل ترس مشترک از هواپیما – با قطار سفر کردیم و همچنان که شب تقسیم شده دو آلمان، دریای پهناور مزارع چغندر، انواع و اقسام کارخانه‎ها، ویرانه‎های جنگهای سهمگین و عشقهای سوزان را پشت سر می‎گذاشتیم، از هر دری صحبت کردیم.درست موقعی که به فکر خوابیدن افتادیم، به نظر کالوس فوئنتس رسید از کورتاسار سوال کند که پیانو چگونه، چه وقت و به ابتکار چه کسی وارد دسته جاز شد. سوالی اتفاقی بود، به قصد دستیابی به حداکثر یک تاریخ و یک نام اما پاسخ اجرایی برجسته و هوشمندانه بود، که با هات داگ و سیب زمینی برشته و نوشیدنی های مرغوب، تا سحر طول کشید. کورتاسار که می‎دانست چگونه واژگان خود را سبک و سنگین کند، روان و ساده، از بازسازی زیبایی شناسانه و تاریخی جاز سخن گفت، حرفهایش به شیوه مدافعه هومر از راهب تلونیوس، با بالا آمدن خورشید، به اوج رسید. او نه فقط با صدای نافذ و پر افت و خیزش  که با دست‎های درشت استخوان خود نیز حرف می‎زد، رساتر و پرمعناتر از هر آن چه به یاد دارم.کارلوس فوئنتس و من هرگز حیرت و شگفتی آن شب تکرار نشدنی را فراموش نخواهیم کرد.دوازده سال بعد، خولیو کورتا سار را در برابر جمعیت در پارکی در مانگوا دیدم، فقط به صدای زیبا و یکی از دشوارترین داستانهایش مسلح بودشب مانته کیلاناپولوس درباره مشت زنی است دلتنگ از بخت و اقبال خود که داستان زندگیش را با گویش لوفارنو، لهجه تبهکاران و اراذل بوئنوس آیرس، تعریف می‎کند.اگر با شنیدن آن همه تانگوی عامیانه با آن لهجه آشنا نشده بودیم داستان برای همه ما کاملا نامفهوم می‎بود. با وجود این، داستانی بود که کورتاسار انتخاب کرد تا روی سکو در باغی بزرگ و آذین بندی شده، در برابر جمعیتی بخواند که همه گونه آدم در میان آن پیدا می‎شد: شاعران نامدار، عمله بناهای بیکار، رهبران انقلاب و مخالفان آنها. یک اجرای برجسته و هوشمندانه دیگر. به صراحت بگویم، گرچه، دنبال کردن معنای قصه، حتی برای خبرگان لهجه لوفارنو، آسان نبود، اما به مانته کیلاناپولسن تن می‎دادی، دردی را که از تنهایی جمع می‎گرفت احساس می‎کردی و دلت می‎خواست برای امیدهای دروغین و درهم و برهمی و کثافت زندگی خودت زار بزنی، زیرا کورتاسار توانسته بود ارتباطی چنان صمیمانه با شنوندگان خود برقرار کند که دیگر برای هیچکس اهمیت نداشت که واژگان چه معنایی دارند و چه معنایی ندارند، انگار جمعیت نشسته بر چمن در نشئه جاذبه صدایی که این جهانی نمی نمود، شناور بود.به نظر می‎آید که این دو خاطره که به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد، بتواند او را به بهترین وجه توصیف کند. این دو خاطره بیانگر دو افراط در شخصیت وی هستند. در خلوت، مثلا در قطاری که به سوی پراگ می‎رفت، فصاحتش، فضل و دانش درخورش، حافظه میلی متری‎اش، طنز ویران کننده‎اش و هر چیز دیگر که از او یک روشنفکر بزرگ به معنای قدیمی کلمه می‎ساخت، فریبنده بود. در جمع ، به رغم نفرت از اجرا و سرگرم کردن مردم، شنوندگان خود را با  حضوری غیر قابل اجتناب  که عاملی فوق طبیعی در آن وجود داشت، تسخیر می‎کرد ، صمیمی و در عین حال ناآشنا. در هر دو مورد احساس کردم او جذاب‎ترین آدمی است که در عمرم دیده‎ام. مقارن آخر پائیز غمبار سال 1956، بعضی وقتها به یک کافه پاریسی که نام انگلیسی داشت می‎رفت، در کنجی می نشست – همان کاری که ژان پل سارتر سیصد متر آن طرفتر می‎کرد- با خود نویسی که جوهر پس می داد در کتابچه مشق مدرسه ، می‎نوشت. "حیوانات"، نخستین کتاب داستانهای کوتاه او را ، در مسافر خانه‎ای در بارانکیلا خواندم مکانی  که در ازای پرداخت یک پزو و پنجاه سنتاوس، میان فوتبالیستهای گنجشک روزی و رده چهارم و… خوابیدم،از همان صفحه اول فهمیدم که او همان نویسنده‎ای است که دلم می‎خواست بعدها بشوم. کسی در پاریس به من گفت که خولیو کورتاسار معمولا کارهای نوشتنی خود را در کافه “دریانورد قدیمی “، در بولوارسن ژرمن انجام می‎دهد، و من در آن کافه هفته ها به انتظار او نشستم، تا این که سرانجام مثل شبح وارد شد. بلندقامت‎ترین مردی بود که ممکن بود به تصور آید، با صورتی مثل  بچه تخسها، و پالتویی سیاه و دراز که به ردای مخصوص کشیش‎های کاتولیک می‎مانست، و چشمهایی که مثل چشمهای بول داگ، از هم خیلی فاصله داشت، آن قدر مودب، روشن و شفاف بود که می‎توانست از آن شیطان باشد، و از قرار معلوم زیر فرمان قلب او نبود.سالها بعد، وقتی که دیگر با هم دوست شده بودیم، احساس کردم که یک بار دیگر او را درست مثل روز اول دیدم، زیرا به نظرم آمد که  در یکی از بهترین داستانهایش، "آسمانی دیگر"، خود را در قالب شخصیت آمریکایی لاتینی بی‎نام و نشانی بازسازی کرده، وی را این گونه توصیف کرده است: سیمایش سرد، نجومش و در عین حال به گونه‎ای غریب ثابت بود، مثل چهره آدمی که در لمحه‎ای از رویا منجمد شده و از برداشتن گامی که او را به بیداری باز می‎گرداند، خودداری می‎کند. این شخصیت ، خرقه‎ای دراز و سیاه دور خود پیچیده است مثل پالتویی که روز اول تن کورتاسار دیدم – اما راوی داستان از بیم خشم سردی که ممکن بود با ورود ناخوانده خود با آن مواجه شود، جرئت نمی‎کند به مرد خرقه پوش نزدیک شود. عجیب این است که آن روز عصر در کافه دریانورد قدیمی من هم جرئت نکردم به او نزدیک شوم و به همان دلیل .فقط او را که بی‎تامل بیش از یک ساعت نوشت و تنها نصف گیلاس آب معدنی نوشید، تماشا کردم. وقتی  هوای بیرون تاریک شد، مثل بلند قدترین، پوست و استخوانی ترین بچه مدرسه‎ای دنیا،  خود نویس را در جیب گذاشت و در حالی که دفترچه مشقش را زیربغل زده بود ، رفت. در دیدارهای بسیاری که سالها بعد دست داد، تنها تغییری که در او به وجود آمد ریش سیاه و انبوه او بود. تا اینکه حدود دو هفته پیش شایعات در باب فناناپذیری  او به حقیقت پیوست . او که هرگز از رشد باز نایستاد و همواره در تمام عمرش در همان سن باقی ماند . هرگز شهامت آن را در خود نیافتم از او بپرسم که آیا شایعات صحت دارد یا نه، همان طور که هیچوقت به او نگفتم که در آن پاییز غم انگیز سال 1956در کنج دریانورد قدیمی به تماشای او نشسته بودم، می‎دانم که-هر جا که باشد- به دلیل کم روئیم به من ناسزا می‎گوید.بتها آرام آرام ، احترام تحسین، محبت، و البته حسد القا می‎کنند. کورتاسار هم مثل معدودی از نویسندگان تمام آن احساسها را القا می‎کند، اما چیز خاص‎تری را نیز القا می‎کند: صمیمیت.او ، شاید نه از سر قصد، یک آرژانتینی بود که خودش را در دل همه جا می‎کرد. با این وصف به جرئت می‎گویم، اگر مرده قادر باشد دوباره بمیرد، کورتاسار از فرط دستپاچگی ناشی از بهت و حیرتی که مرگ او در سراسر جهان به وجود آورده ، باید بار دیگر بمیرد. در جایی از کتابش، "حول محور روز در هشتاد جهان"، گروهی از دوستان پس از آن که می‎فهمند یکی از دوستانشان مرتکب حماقت مردن شده ، از فرط خنده دچار تشنج می‎شوند. از آن رو، و نیز چون او را می‎شناختم و عزیزش می‎دارم ، شرکت جستن در سوگواریها و مرثیه هایی که برای کورتاسار ترتیب می‎یابد، برایم دشوار است. ترجیح می‎دهم همان طور که خودش دوست دارد، همچنان به او بیندیشم ، با شادی بیکران از اینکه وجود داشته ، لذت عمیق از عمیق از اینکه او را می‎شناختم ، و قدردانی از اثری که در جهان به جای  گذاشته، که گرچه ناتمام مانده، اما به اندازه خاطره خودش زیبا و ماندنی است.انتشار در مد و مه: 19 دی ماه 1389تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن