واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حلّاج گرگ شده
روزی بود، روزگاری بود که لحاف و تشک آماده وجود نداشت.کسی که می خواست تشک و لحاف تهیه کند، مقداری پشم می خرید و چند متری هم پارچه، پشم و پارچه را به لحاف دوز می داد تا با آن ها برایش تشک و لحاف بدوزد.مشکل تشک و لحاف های پشمی این بود که باید سالی یک بار آن را به دست «حلاج» می سپردند.تشک و لحاف ها به مرور زمان نرمی و گرمی خود را از دست می دادند. پشم آن ها به هم فشرده می شد و دیگر قابل استفاده نبود. در این جور مواقع، گره کار به دست حلاج باز می شد. حلاج، پشم داخل لحاف و تشک را بیرون می آورد و با کمان حلاجی پشم را می زد تا سفتی و سختی آن از بین برود و دوباره نرم و گرم شود.یک روز، یک نفر حلاج دید دیگر در شهر خودش کاری ندارد و کسی او را برای زدن پنبه و پشم تشک و لحافش دعوت نمی کند. تصمیم گرفت که به شهر دیگری برود و در آنجا کار کند. از زن و بچه اش خداحافظی کرد، کمان حلاجی اش را برداشت و راه افتاد. نه اسبی داشت و نه الاغی، در هوای سرد زمستانی که زمین از برف پوشیده شده بود، پیاده راه افتاد تا کاری بکند و نانی برای زن و بچه اش فراهم کند.از شهر که دور شد، ناگهان چشمش به گرگ گرسنه ای افتاد که داشت قدم به قدم به او نزدیک می شد. حلاج که وسیله ای برای دفاع از خودش نداشت، تصمیم گرفت از درختی بالا برود و خودش را از دسترس گرگ دور کند به دور و برش نگاهی انداخت، از بدی شانسش تا چشم کار می کرد، برف بود و برف و در آن دور و بر حتی یک تک درخت خشک هم دیده نمی شد.حلاج فهمید که به آخر خط رسیده است. با خود گفت: «کاش چوبدستی یا چماقی با خود داشتم و به گرگ حمله می کردم.»این حرف را که زد، به فکر کمان حلاجی اش افتاد. اول تصمیم گرفت که با کمانش به گرگ حمله کند. کمانش را این دست و آن دست کرد. فهمید که کمان حلاجی به درد مقابله با گرگ نمی خورد. از طرف دیگر، دلش نمی خواست وسیله ی کار و زندگی اش را در نبرد با گرگ از دست بدهد. می خواست فکر حمله به گرگ با کمان حلاجی را از سر بیرون کند که متوجه شد گرگ به چند قدمی اش رسیده است. دستپاچه شد. ناخوآگاه کمان حلاجی را بالا گرفت که به سر گرگ بزند. دستش به زه کمان خورد و صدای آن بلند شد. گرگ که انتظار شنیدن چنان صدایی را نداشت، قدمی به عقب رفت. حلاج فهمید که گرگ از صدای کمان حلاجی می ترسد، بی درنگ روی زمین نشست و مشغول زدن کمان حلاجی شد. گرگ ترسید و عقب نشست. حلاج دست از کار کشید. گرگ که گرسنه بود، بعد از قطع شدن صدای کمان، دوباره به طرف حلاج هجوم برد. حلاج دوباره مشغول نواختن کمان حلاجی شد. این جنگ و گریز، ساعت ها ادامه داشت. تا حلاج خسته می شد و دست از زدن کمانش می کشید، گرگ به او نزدیک می شد. از آن طرف تا حلاج دست به کمان می برد و بنگ بنگ صدای کمانش بلند می شد، گرگ فرار می کرد. حلاج چاره ی دیگری جز ادامه ی کار ضربه زدن به کمانش نداشت. این کار را آن قدر ادامه داد که گرگ خسته شد و راهش را کشید و رفت.
حلاج که باور نمی کرد بتواند با صدای کمان حلاجی گرگ را بترساند، از این که جان سالم به در برده بود، خدا را شکر کرد و به خانه اش برگشت.همسر او که منتظر بود شوهرش با دست پر به خانه بیاید، رو کرد به او و گفت:«خسته نباشی، چه خبر از کار و بار؟ برای کسی حلاجی کردی یا نه؟»حلاج گفت: «حلاجی کردم، ساعت های زیادی هم حلاجی کردم، اما اجرتی نگرفتم و دست خالی برگشته ام.»همسرش گفت: «چرا؟ برای چه کسی کار کردی؟»حلاج گفت: «حلاج گرگ بودم. برای گرگ حلاجی می کردم که نه تشکی داشت و نه لحافی.»بعد هم همه ی ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.از آن به بعد، به کسی که کار و تلاش زیادی کرده باشد، امّا اجرت و سودی به دست نیاورده باشد، می گویند «حلاج گرگ بوده است».مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه های مهرتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطناخورده شکر نکن رحمت به دزد سرگردنه صبر کن و افسوس مخور با بزرگان پیوند کرده پنبه دزد بلایی به سرت بیاید که... بنازم این سر را تاپش پنج و نانش چهار خرس را وا داشته اند به آهنگری نه خانی آمده، نه خانی رفته
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]