تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر زبان مؤمن نورى (الهى) است و درخشان و برزبان منافق شيطانى است كه سخن مى‏گويد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816701551




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نه ما مارکزیم، نه ایران کلمبیاست


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات  - کامران محمدی خلاصه داستان: گابریل گارسیا مارکز می‌گوید بسیاری از نویسندگان، از صبح تا شب مشغول کارهای دیگری جز نوشتن‌اند. در نزدیک‌ترین حالت، روزنامه‌نگاری که نوشتن از هیچ است، و دورترین، اداره هواشناسی یا پست یا بانک یا حتی کارگری در خیاطی. سری‌دوزی؛ روزنامه‌نگاری با پارچه! شب، به هر زحمتی که هست، دست‌کم برای این که سرشان را شرمنده زمین نگذارند یا خودشان را دلداری دهند که هنوز نویسنده‌اند یا در رودربایستی با خودشان در قامت یک نویسنده، می‌نویسند.نتیجه، غالب ادبیات موجود ایران است از زبان مارکز: ادبیات خستگی. می‌توان ویژگی‌های این ادبیات را در آثار بسیاری از جوان‌های نویسنده که صبح تا شام در جست‌وجوی قسط خانه و 206، به این روزنامه و آن ماه‌نامه می‌روند ردیابی کرد. ادبیاتی بدون فکر، بدون نوآوری، بدون عشق، بدون زندگی... و تلخ و سیاه.نوشتن پیش از خواب. زیر نگاه صاحب‌خانه مدرن؛ بانک مسکن، تازه برای آن‌ها که جلوترند... برای این گروه بزرگ، همان‌ها که حالا مدتی است ادبیات داستانی ایران را به دست گرفته‌اند، نوشتن شغل اول است یا دوم؟ولی مارکز هوشمندتر از آن بود که به ادبیات خستگی رضایت دهد. یک روز پاها را در یک کفش کرد و نشست خانه. زنش ، تا ساعت 10 صبر کرد و سرانجام طاقت نیاورد. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند و از آن‌جا که اصولا زبان مردجماعت را خوب می‌دانست، چای تازه‌دم خوش‌رنگی در استکان (چای را باید در استکان خورد تا رنگش معلوم شود) ریخت و در سینی یادگار مادربزرگش که فقط در مواقع این‌چنینی رو می‌کرد، گذاشت و پشت در اتاق مارکز که برخلاف هر روز، از صبح بسته مانده بود، ایستاد. ابتدا خوب گوش داد. شاید گابریل (آن موقع هنوز گابو نشده بود) مشغول کاری است یا کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارد و... اما خبری نبود. حتی صدای خروپف هم نمی‌آمد. تنها صدای تلق تولوقی که پیش از آن شب‌ها از اتاقش به گوش می‌رسید، می‌آمد و بس.در زد و وارد شد. مارکز سر حال و قبراق، پیراهن سفیدش را پوشیده بود و یقه‌اش را برای این که خوش‌تیپ‌تر باشد تا ناف باز گذاشته بود و پشت ماشین تحریر نشسته بود و تکمه‌ها را تند تند فشار می‌داد. زنش لبخند به لب، تا کنار میز مارکز رفت و سینی را کنار ماشین تحریر گذاشت و نشست.- خسته نباشی.مارکز دست از نوشتن کشید، لبخند زنش را با لبخند بزرگ‌تری جواب داد و گفت: سلامت باشی. دستت درد نکنه. واقعا به موقع بود.زنش حالا به این فکر می‌کرد که بدون شک سر ماه صاحب‌خانه عذرشان را می‌خواهد، ولی باز هم لبخند زد و گفت: حالت خوبه گابریل؟مارکز دست‌هایش را باز کرد و گفت: چه جووورم. بهتر از همیشه.- خدا رو شکر. یه ذره نگران شدم.مارکز خودش را به نفهمی زد.- نگران؟ برای چی؟ مگه چی شده؟-آخه دیدم سر کار نرفتی...مارکز با صدای بلند خندید.-پس الان چی کار می‌کنم زن؟زنش حالا دیگر مطمئن شده بود بچه‌اش را باید در کوچه‌وخیابان بزرگ کند.-نه گابی، تو رو خدا. یعنی دیگه نمی‌خوای سر کار بری؟مارکز جدی شد.-اتفاقا برعکس. تصمیم گرفتم از امروز برم سر کار. یا خرج زن و بچه‌م رو درمی‌آرم یا از گشنگی می‌میریم.و استکان چای را یک نفس سر کشید و دوباره شروع کرد به نوشتن. زنش دستش را بر شکم برآمده‌اش کشید و دیگر چیزی نگفت. (به هر حال زن‌های قدیم با حالا فرق داشتند.) تنها و بی‌صدا بلند شد، سینی چای را با یک دست گرفت و دست دیگر را به کمر زد. سنگین و ناامید از اتاق بیرون رفت...20 سال بعد... تلفن زنگ زد. خدمتکار گوشی را برداشت و جلو گوش زن مارکز گرفت. (زن مارکز گوشی را با دست نمی‌گرفت. خسته می‌شد.) آقایی با لهجه سوئدی گفت: سلام، من از آکادمی نوبل زنگ می‌زنم...زن مارکز چیز بیش‌تری نشنید. غش کرد و افتاد... اما ایران کلمبیا نیست.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 160]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن