واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنين شاعر : منوچهري داد مظلومان بده اي عز مير ممنين حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنين ما همه جفتيم و فردست ايزد دادآفرين شير نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت بفسرد چون بشکفد گل پيش ماه فرودين حاسدم بر من همي پيشي کند، اين زو خطاست هر که بيماري دق دارد، کجا گردد سمين حاسدم خواهد که او چون من هميگردد به فضل گوژ گشتي چون کمان و تيرگشتي در کمين حاسدم گويد: چرا بر من به يک گفتار من باژ گونه، راست آيد نقش گوژ اندر نگين گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستي دوستان را خود بر ابرو بود از وي خم و چين حاسدم گويد ببردي دوستانم را ز من هر کسي انگشت خود يک ره کند در زولفين مردم دانا نباشد دوست او يک روز بيش اينت بغضي آشکارا، اينت جهلي راستين حاسدم گويد چراباشي تو در درگاه شاه هر کجا مرغي بود آنجا بود تير سفين هر کجا باغي بود آنجا بود آواز مرغ نيست با پيران به دانش مردم برنا قرين حاسدم گويد که ما پيريم و تو برناتري روسيهتر نيستي هر روز ابليس لعين گر به پيري دانش بدگوهران افزون شدي زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنين حاسدم گويد: چرا خوانند کمتر شعر من کس خورد ماء حميمي تا بود ماء معين؟ شعر من ماء معين و شعر تو ماء حميم روبهان را کرد بايد خدمت شير عرين حاسدم گويد چرا تو خدمت خسرو کني بندگان را روزي اندر خدمت شاه زمين پيلبان را روزي اندر خدمت پيلان بود باز نشناسد کسي بربط ز چنگ رامتين حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس نه همه بويي بود در نافهي مشکي عجين نه همه حکمت خدا اندر يکي شاعر نهاد مطربي قالوس داند، مطربي شکر توين شاعري تشبيب داند، شاعري تشبيه و مدح ما ذليليم و حقير و تو اميني و مکين حاسدم گويد چرا در پيشگاه مهتران فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم يمين قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دليل دوزخي هرگز نبيند روي و موي حور عين حاسدا هرگز نبيني، تا تو باشي روي عقل چون ترا شعر ضعيفست و مرا شعر سمين حاسدا تو شاعري و نيز من هم شاعرم کرم بسياري بود در باطن در ثمين شعر تو شعرست، ليکن باطنش پرعيب و عار بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنين شعر ناگفتن به از شعري که گوئي نادرست برفتادت غلغل و برخاستت ويل و حنين حاسدا تا من بدين درگاه سلطان آمدم بس که بايد بس که بايد مر ترا بودن حزين گر چنين باشي به هر شاعر که آيد نزد شاه شاعران آيندش ازاقصاي روم و حد چين شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان سال امسالين تو با ما در گرفتي جنگ و کين سال پارين با تو ما را چه جدال و جنگ خاست تا کرا ميبايدم زد بر سر وي پوستين باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن کمترين شاعر شناسم، هذه حق اليقين من ترا از خويشتن در باب شعر و شاعري بود سالي و نکردي، ننگ باشد بيش ازين مير فرمودت که رو يک شعر او را کن جواب بهتر از ديوان شعرت پاسخي کردي متين گر مرا فرموده بودي خسرو بنده نواز کش بفرمودي جواب اين خسرو شاعر گزين ليکن اشعار ترا آن قدر و آن قيمت نبود نيستي با من به گاه شعر گفتن همقرين گر تو اي نادان نداني، هر کسي داند که تو تو نداني دال و ذال و راء و زاء و سين و شين من بدانم علم و دين و علم طب و علم نحو تو نداني خواند «الا هبي بصحنک فاصبحين» من بسي ديوان شعر تازيان دارم ز بر خود ز تو هرگز نينديشيد در چندين سنين خواست از ري خسرو ايران مرا بر سفت پيل بهترست از مال فضل و بهتر از دنياست دين من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون ورنه اندر ري تو سرگين چيدي از هر پارگين مال تو از شهريار شهرياران گرد گشت عارضي بس باشدت بر لشکر مير متين گر نباشد در چنين حالت مزيدي مرترا از پي عرض حشم کمتر کني در آستين هيچ سالي نيست کز دينار، سيصد چارصد گرنه نيک آيد ازين شه، رخت رو بربند هين وآنگهي گويي من از شاه جهان شاکر نيم گوشت خوک مردهي يکماهه و نان جوين باز شروان شو، بدانجايي که دادنت همي نز ري و گرگان همي ياد آيدم، نز خافقين مر مرا باري بدين درگاه شاهست آرزو بدرهي عدلي به پشت پيل، آورده به زين شاعران را در ري و گرگان و در شروان که ديد معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعين آنچه اين مهتر دهد روزي به کمتر شاعري تات بخشد بخت نيکو سايهي خسرو معين رو چنين شکري کن و بسيار نسپاسي مکن وانکه ناشاکر بود، باشد ز خيل الاخسرين آنکه او شاکر بود، باشد ز خيل الاکرمين
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 128]