واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شرمندگی مرد دانشمند
در قسمت گذشته خواندید که حاکمی دادگستر از سنگینی گوش هایش رنج می برد. روزی از روزها مرد دانشمندی که گه گاه به دیدن حاکم می آمد، علت ناراحتی حاکم را پرسید. وقتی دلیل آن را فهمید به حاکم گفت شما باید خوشحال هم باشید و حالا ادامه ی ماجرا.....حاکم پوزخندی زد و گفت: «امروز حوصله شوخی ندارم... شوخی تو در مورد سنگینی گوش هایم، بی مزه و مسخره است!»دانشمند با قیافه ای حق به جانب گفت: « به جان حاکم سوگند که قصد شوخی ندارم. حقیقت را می گویم!»حاکم با تعجب پرسید: «منظورت را درست نمی فهمم. آیا دلیلی منطقی برای خوشحال بودن من- به خاطر سنگینی گوش هایم- داری یا اینکه فقط برای آن که مرا دلداری داده باشی، این سخنان را می گویی؟!»دانشمند گفت: «نه! برای دلداری دادن به شما نمی گویم! دلایل خیلی محکمی دارم برای این حرف هایم!»حاکم گفت: «خیلی خوب، پس اگر ممکن است، چند تا از آن دلیل های محکمت را بگو!»دانشمند گفت: «سنگینی گوش و حتی ناشنوایی یکی از بزرگ ترین نعمت های خداوند است برای شما، چرا؟ حال می گویم:شکر می کن کز آنت دردی نیستبر ضمیرت ز درد گردی نیسترستی از رنج ناخوشی آوازان جستی از دام کید غمّازانگوش اگر رفت، هوش باقی بادگفت و گوی سروش باقی باددانشمند ادامه داد: «آری، خوشحال باشید. چرا خوشحال نباشید؟ چرا که دیگر صدای بد و ناخوش خوانندگان و صدای سخن چینان و بدنهادان را نمی شنوید!»حاکم به فکر فرو رفت و گفت: «ای دانشمند محترم، از تو خیلی بعید است که چنین سخنانی می گویی! تو گمان می کنی که من از این جهت ناراحتم که با این گوش های سنگینم،دیگر نمی توانم صدای ساز و آواز خوانندگان و نوازندگان را بشنوم؟ تو گمان می کنی که من شنوایی را برای خوشگذرانی و شنیدن چیزهای بیهوده می خواهم؟ نه!»«نه مرا گوش بهر آن بایدکه بدان بانگ مطربان آیدبه نوای طرب کنم آهنگبشنوم صوت عود و نغمه چنگرقص را در درونه جای دهمبر بساط نشاط پای نهم!»حاکم مکثی کرد و دانشمند را نگریست. دانشمند که منظور حاکم را فوری فهمیده بود، با شرمندگی سر به زیر انداخت. حاکم ادامه داد: «آری ای دوست عزیز، من گوش های شنوا را برای آن می خواهم که وقتی آزاری و ظلمی به کسی روا می شود و او برای شکایت نزد من می آید، بتوانم صدای مظلومیت او را بشنوم و به داد او برسم!»
«گوشم از بهر آن بود در کار که اگر بر کسی رسد آزاربر در بارگاه یا سر راهداد خواهد ز من به ناله و آه بنهم گوش خود به فریادشبدهم همچو عادلان، دادشیا چو خیزد نفیر محتاجیدیده ز احداث دهر تاراجیکار او را دهم ز بخشش، سازناامید از درم نگردد باز!»دانشمند به خاطر حرف هایی که نسنجیده به حاکم گفته بود، شرمگین شد و عذرخواهی کرد و گفت: «حق با شماست ای حاکم دادگستر. به راستی که شما حاکمی بزرگ و عادلید!»هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطگوش های حاکمحکیم دانا و مرد غمگین حکایت حاجی و جن تابستان در تهران جان محترم! پرواز سلیم پهلوان یک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازهرزمنده ی فداکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 185]